تماس و که قطع کرد نفس عمیقی کشیدم و از ماشین آیدین پیاده شدم.
بعد مدتی ماشینم با گلای رُز قرمزی که روش تزیین شده پیچید تو کوچه
قدم تند کردم سمت ماشین که همون لحظه آیدین از ماشین پیاده شد و با اخم سمتم اومد و وقتی بهم رسید گفت:
_بیا اینم عروست… میبنمت دیگه
سری تکون دادم که از کنارم خواست رد بشه اما بازوش و گرفتم و لب زدم
_نمیدونم نبودی چیکار میکردم ممنون
سری تکون داد که ولش کردم و نفس عمیقی کشیدم، سمت ماشینم رفتم و بدون سلام و حرفی سوار شدم و همون لحظه صدای اعتراضش بلند شد
_خیلی نامردی خیلی من… من منتظر تو بودم!
شوق اینو داشتم که تورو ببینم م..من…
نتونست ادامه بده!
نگاهم و به صورت پر بغضش دادم و بدون هیچ حرفی بی توجه بهش به روبه رو خیره شدم و خواستم ماشین و به حرکت در بیارم که صدای دادش اومد
_با توام
دیگه کنترلم و از دست دادم و محکم زدم به فرمون ماشین و با دادی که از صبح دوست داشتم سر یکی بزنم گفتم:
_ساکت شو
ترسید کاملا واضح ترسید و چسبید به در ماشین! تازه نگاهم به صورت آرایش شدش و لباس سفیدش که طرح های طلایی داشت خورد… نفس عمیقی کشیدم و بعد مکثی روبهش گفتم:
_اگه میومدم وضعت بدتر میشد
از طرفیم فکر کنم میدونی قرار شاهد چه زندگی با من باشی… پس اعتراض الکی نکن و اعصاب من و خودت خورد نکن!
_آره… وَ اگه من ژیلام درستت میکنم جاوید بهت قول میدم
همینطور که به روبه رو خیره بودم تو دلم نیشخندی زدم.
من خودم، خودمو نمی:تونستم درست کنم و شبیه آدم کنم! قِلقم دست آدمی بود که الان نبود و این من و روانی میکرد… هیچی نگفتم و ماشین و به حرکت دراوردم که دوباره صداش اومد
_خوشگل نشدم؟!
نگاهم و بهش ندادم فقط تو سرم یه چیز چرخ خورد…
اگه الان نگاهم و به زیبا ترین آدم جهانم بدم که از قضا باعث جدایی من از آوام شده قطعا هیچ عکس العملی نشون نمیدادم به خاطر زیباییش از طرفیم یکی تو گوشم داد میزد چیزی که باعث جدایی تو از آوا شد هدفت بود سهام شرکت بود خود تو بودی نه دختر کنارت!
نفس عمیقی کشیدم و تو صورتش نگاه کردم و جدی گفتم:
_ژیلا قرارمون یادت؟!
قرار شد من و تو بعد یه تایمی طلاق بگیریم آقابزرگ میگه بچه بیارین ماهم قرار شد بگیم تو یا من نقص داریم بچه دار نمیشیم پس لطف کن طوری رفتار نکن که یه زندگی عادی قراره داشته باشیم حل؟
اخماش رفت توهم و مثل خودم گفت:
_نه قرار ما این بود که اگه من تورو عاشق خودم نکردم این طوری پیش بره اما من میدونم که تو چنگ خودمی یه بار به دلم باختی دفعه دومم میبازی
سری به معنی تاسف تکون دادم و چیزی نگفتم که ادامه داد
_جاوید حداقل برای دلخوشی دختر عموت یا اصلا دلخوشی یه دختر که کنارت نشسته یه چیزی بگو بهم
جلو در باغ ایستادم و تو صورتش بی حس لب زدم:
_کسی که خودش لباسی نداره بپوشه و لخته لباسیم نمیتونه به کسی بده تا بپوشه این مثال بارز منه… تو قیافه من دلخوشی میبینی که طلب دلخوشی میکنی؟!
اگه دلخوشی دیدی بگو همش یه جا برا تو… پیاده شو عروس خانم
×××
صدای جیغ و آهنگ همراه با سر و صداهایی که تمام وجودم تو این لحظه ازشون فراری بود و واقعا کلافم کرده بود تو سرم میپیچید.
تمام خواستم این بود که هر چه سریع تر این بساط جمع و جور شه… نگاهم رو مهمونایی بود که الکی خوش بودن و چقدر مشتاق بودم که فقط از این جمعیت بیام بیرون!
نگاهم و کلافه یه دور چرخوندم ولی به ثانیه نکشید که نگاهم با بُهت و تعجب برگشت سمت نگاه سبز رنگ آشنا…
چشمام قفل شد تو نگاهش که دور تر از جمعیت ایستاده بود و فقط نگاه میکرد و نگاهش باعث شده بود تو اون جمعیت فقط اون و ببینم انگار دیگه صدای هیچی و نمی شنیدم…
نه آهنگی نه جیغی نه سر صدایی هیچی به معنای کلمه انگار کر شدم یک باره
انگار تو یه لحظه تموم وجودم شد تمام آوایی که جلوم ایستاده بود… چند بار پلک زدم اما خودش بود که خیره نگاهم میکرد، چند بار دهنم باز و بسته شد انگار که میخواستم چیزی بگم اما حرفی نداشتم
بی توجه نیشخندی زد و روش و ازم برگردوند و یه لحظه خواستم با دیوانگی تمام سمتش برم دستش و بگیرم ولی همون لحظه با دیدن صحنه روبه روم پاهام زنجیر شد به زمین و دستام از فَرط عصبانیت مشت!
نگاهم به صحنه روبه روم بود و دوست داشتم مشتام و تو صورت کسی که آوا تو بغلش رفت بکوبونم و حالم عجیب بد شد… نفس پر حرصی کشیدم و خواستم واقعا سمتشون برم اما ضربه ی محکمی به شونم خورد و باعث شد تازه به خودم بیام و به یک باره دوباره تمام سرو صداهای اطرافم و بشنوم و متوجه موقعیتم بشم…
نگاهم و دادم به آیدین که انگار فهمیده بود تو این دنیا سیِر نمیکردم و با ضربه دستی بهم این و فهمونده بود اما دوباره نگاهم و دادم به جای قبلی اما دیگه تو دیدم نبودن!
چشمام و محکم باز و بسته کردم و زیر لب زمزمه کردم
_این جا چیکار میکنی!؟
نگاهم و به جایی که بهش اشاره کرده بود دادم و سمت رختکن پا تند کردم!
×××
آوا
هوای تازه که به ریه هام خورد اشک از گوشه چشم هام شروع به سر خوردن کرد و بی توجه به فرزان شروع به راه رفتن به ته باغ کردم
اشکام رو صورتم میریخت و تصویر کوتاه ورود جاوید کنار ژیلا تو سرم تکرار میشد…
به صدا زدنای فرزان توجه ای نکردم و با همون کفشای پاشنه دارم سمت ته باغ پا تند کردم که دستم از پشت کشیده شد و صورت تو صورت فرزان شدم یه لحظه ذهنم رفت سمت روزایی که با جاوید شمال رفته بودیم و دعوت شده بودیم به مهمونی کیارشینا!
ته باغ تو سرما، تو آغوشش، گرمای لبشش
خاطرات سرم شروع به رژه رفتن کردن و ناخوداگاه خودم پرت کردم تو بغل فرزان و گفتم:
_شاید باز با تموم خودخواهی خودش بگه من بی معرفت بودم ولی اون…اون عشق اولم بود!
هق زدم و به پیرهن تنش چنگ زدم:
_فرزان بریم حالم واقعا بده نمیتونم حتی نفس بکشم دارم دلتنگ تمام لحظاتی که باهاش داشتم میشم
دلتنگ آغوشش دلتنگ نگاهش دلتنگ عطر تنش دلتنگ صداش ترو خدا بریم… بریم!
یکم من و از خودش فاصله داد و تو صورتم نگاه کرد
دستش دور صورتم قاب شد و همین طوری خیره تو صورتم بود و با چشماش هی صورتم و میکاوید طوری که معذب شدم و نگاهم و به زمین دادم اما صداش باعث شد نگاهم و دوباره بهش بدم
خیره تو چشماش که تو چشمام قفل شده بود گفت:
_یاد بگیر تنهاییو…
وَ از آدمایی که تنهات میزارن فاصله بگیر!
آدما شاید بزرگ ترین ترسشون تنهایی باشه اما وقتی دیگه ازش نترسن قوی میشن
ولی از نظر بقیه ترسناک میشن از میدونی چرا؟! چون وقتی تنهایی و انتخاب کنی و باهاش دوست شی دیگه به احدی احتیاج نداری جز خودتو آدما از کسایی که خودکفان میترسن!
سری تکون دادم و لبم و خیس کردم که دستش و از رو صورتم کنار زد و لب زد
_اگه حالت بده میریم ولی بدون با رفتنت ضعفت و نشون میدی
صدای آهنگ و شادی تا این جام میومد و کمی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_بریم اما قبلش یه کار نیمه تموم دارم
چیزی نگفت کا نگاهم و بهش دادم
دستم و سمتش دراز کردم
_راه بریم؟! نمیخوام شاهد عقدشون باشم
چشماش رو دستم قفل موند
وَ بعد مکثی دستش و تو دستم گذاشت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.