خیره به کتابی شدم که تیکه کاغذی و بینش گذاشت تا یه جورایی از دید من پنهونش کنه و متعجب گفتم:
_چرا بلدم اما گفتم شاید بتونم مچت و برای یک بارم که شده بگیرم… تو این مدت کوتاه این همه تو مچ منو تو حالتای مختلف گرفتی یه بارم من مچ گیری کنم خب
_نتیجش؟!
شونه ای انداختم بالا و با چشم اشاره ای به کتابی که بینش چیزی گذاشته بود کردم
_فکر کنم گرفتم
نگاهش و به کتاب روی میز داد و با و گفت:
_کارت؟!
دیگه عادت کرده بودم به این همه کم حرف بودن و تک کلمه ای صحبت کردنش… یه جورایی با همه همین بود و از نظر کم حرف بودن چهار سور به جاوید زده بود
_نمیای پایین سر سفره هفــــ…
_نه!
نه جدیش توان هر خواهش و دلیلی و ازم گرفت ولی درک نمیکردم چرا نمیخواست بیاد سر سفره هفت سین مگه چی ازش کم میشد؟!
با این حال شونه ای انداختم بالا و با جسارت تموم در اتاقش و بستم و جلو نگاه خیرش روی کاناپه کنار میزش نشستم و پاهامم رو کاناپه گذاشتم و همون جا دراز کشیدم و لب زدم
_خیله خب باشه نیا ولی از شر منم خلاص نمیشی
منم نمیرم… میشینم همین جا ور دلت چون حالم بد میشه دم سال تحویل تنها سر سفره هفت سین بشینم
کم مونده بشینم زار بزنم
نگاهی به موهای رنگ شدم کرد و لب زد
_مثل این که جواب نداده
متوجه منظورش شدم
پس اونم متوجه شده بود دارم برای خودم فیلم میام و این کارا هیچ کدومش جواب نداده
صادقانه جواب دادم
_نه نداد حالم عوض نشد
حتی حس خوبیم نگرفتم
تو سکوت نگاهم کرد و بعد مکثی از جام بلند شدم و ادامه دادم
_کاش تنهایی حال دل منم خوب میکرد مثل تو
این بار دیگه منتطر حرفی از جانبش نشدم و سمت در رفتم تا برم و تنهاییش و خراب نکنم اما صداش باعث شد متوقف شم و سمتش دوباره برگردم
_فکر کردم گفتی از شرت خلاص نمیشم
_نمیخوام وقتی تو توی تنهاییت آرامش داری آرامشت و خراب کنم فقط برای این که خودم و از تنهایی نجات بدم… یه جورایی خودخواهیه و من آدم خودخواهی نیستم
جوابی نداد و از اتاق خارج شدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.