×××
آوا*
در اتاقش و آروم باز کردم و با دیدن چهره ی خوابش رو تخت پوفی کشیدم
وارد اتاقش شدم و در و بستم و کلافه غر زدم
_بعد به من میگه چرا این قدر میخوابی خودش و نمیگه که
روی تختش نشستم و نگاهم به چشمای خوابش دادم که از این زاویه به شدت من و یاد جاوید مینداخت و شباهت بینشونو تازه آشکار میکرد ولی خب چه فایده دیگه هیچ پُلی بین من و اون نبود
به قول خودش همه پلای پشت سرمون و خودمون خراب کردیم دیگه راهی برای برگشت نبود!
سری به چپ و راست تکون دادم تا افکارم پر بکشن و خواستم پاشم برم اما با فکر این که اگه الان برم باز خاطرات به جونم میفتن سر جام نشستم و نگاهی به قیاقه خواب فرزان کردم… لبخند شیطانی زدمو تیکه مویی از موهام که دوباره به رنگ مشکی دراورده بودمشون و طاقتم نمیومد یه رنگ دیگه رو موهام باشه و تو دستم گرفتم
مورو سمت بینی فرزان بردم که اخماش تو خواب توهم رفت و تکونی خورد… خنده ی ریزی کردم و دوباره موهام رو به نوک بینیش کشیدم که این بار سرش و تو خواب چرخوند ولی من دست بردار نبودم و یه بار دیگه این کار و کردم و خندم گرفته بود چون هی سرشو جابه جا میکرد اما بالخره صدای کلافش باعث شد تو جام بپرم
_آوا..آوا..آواااا
پس فهمیده بود منم!
تک خنده ای کردم که چشمای خمار خوابشو باز کرد و با اخم بهم خیره شد… شونه ای انداختم بالا و گفتم:
_هی به من میگی مثل خرس میخوابی میخوابی خودتو نگاه!
چند بار پلک زد و لب زد
_من از شمال تا این جا یا کله رانندگی کردم و الان خوابیدم اما تو کلا یا خوابی یا درحال آزار دادن منی
_ای بابا چقدر غر میزنی میخواستی راننده بیاری؟!
آخه کی مسافرت میره راننده میاره تازه از خداتم باشه من بودم… اگه من نبودم میخواستی بری بشینی اون جا باز بساط قهوه و کتاب و کار این جاتو ببری اونجا که خب چه کاریه همین جا میشستی تو خونت دیگه
_تو خونم نشسته بودم تو ول کن نبودی
دستم گذاشتم رو لبام
_عه عه نگاش کنا عجب آدمی هستی تو… حالا مگه بهت بد گذشت؟!
هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد که با یاد مسافرت سه روزمون که ایده من بود تا از اون حال و هوای بدش در بیاد لبخندی زدم
یادمه اولش همش مخالفت میکرد و کارش شده بود بهانه تا نیاد ولی وقتی دیدم حال و حوصله کارم نداره بازم بهش پیله کردم و بهونه دیگه ای نداشت قبول کرد و چقدرم خوب شد که قبول کرد… هر چند اوایلش هیچ کاری نمیکرد اما کم کم یخشو آب کردم و این قدر بهش پیله کردم که آخرسر جلوم کم آورد
چقدر مثل دوتا دوست باهم درد و دل کردیم و چقدر خندیدیم خنده هایی که باور نمیکردم از طرف فرزان باشه اما مسافرت سه روزمون اندازه یه مسافرت یک هفته ای خوش گذشت و خیلی تاثیر داشت… هم رو من اثر داشت هم رو مردی که ظاهرش ففط بیتفاوت بود
لبخند من و که دید لب زد
_به چی میخندی که نیشت بازه؟!
_هیچی یاد مسافرتمون افتادم خیلی خوش گذشت جز قسمت طباخیش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
روزانه دو پارت بنویس نویسنده پلییییز
یا اگرم یه پارت مینویسی طولانیش کن خوب
حس میکنم آوا و فرزان دوستان خیلی خوبی برای هم میتونن باشند.
اما دوست با همسر، عشق، همدم خیلی خیلی متفاوته. آوا و جاوید با هم خیلی خیلی خوب بودند.
خدا همه ژیلاها رو از زمین ور داره
نه به نظرم اینکه جاوید و اوا از هم جداشدن بهتره
جاوید خودشو و شخصیتشو به اوا نشون داد
اوا فهمید که جاوید نمیتونه واش تکیه گاه باشه و نمیتونه دلش رو به بودن اون خوش کنه
اوایل رمان جوری بود که هممون فکر میکردیم جاوید و آوا با هم میمونن و واقعن هم عاشق شده بودن ولی الان دارین با زور به فرزان میچسبونینشون😐😂
ولی فرزان خیلی بهتر از جاویده🥺
جاوید لیاقت آوا نداشت اخه😂
جاوید عاشق اوا نبود این از تمام حرکاتش مشهود بود
کسی که عاشقه از همه دنیا به خاطر یه لبخند عشقش میگذره ولی جاوید با اینکه دید احوال اوا چقد بابت این سوری بودن ازدواجشون خرابه بازم اعتنایی نکرد و کار خودشو کرد