نیم نگاهی به آیدین کرد و با صدایی که دلیل لرزشش برام گنگ بود گفت:
_من نمیدونم چی جوری بگم
وایسین وایسین الان… الان
مکث کرد و لرزش صداش به وضوح پیدا بود و من نگاهم به تک تک حرکاتش بود!
چِش شده بود این دختر؟!
آیدین که متوجه حال آوا شد با تعجب نیم نگاهی به من کرد و دیگه سوال پیچش نکرد فقط نفس عمیقی کشید و رو یکی از پله ها نشست!
×
دقایقی گذشته بود و تو سکوت داخل حیاط کوچیک خونه مادری که هنوز ندیده بودمش نشسته بودیم
تقرییا هوا داشت تاریک میشد که در چوبی خونه باز شد من خشکم زد!
با تردید سمت در برگشتم اما با دیدن زن جوونی که هیچ شباهتی به مادرم نداشت نفسم و بیرون فرستادم!
من و که دید یکم جا خورد و نگاهش و به آوا داد و گفت:
_همین الان با آرام بخش چشم روهم گذاشت… این قدر اشک ریخت و التماس کرد که اصلا مونده بودم چیکار کنم
با تعجب بهش نگاه میکردم که نگاهش و به من داد و گفت:
_شما آقا جاویدید؟!
سری به معنی تایید تکون دادم که این بار نگاهش و به آوا داد و ادامه داد
_شوهرت کجا رفت؟
اخمام کشیده شد توهم از کلمه شوهر ولی نیم نگاهی به آوا ننداختم که صداش با پته پته اومد
_فرزان… شُ…شوهرم نیست، الان… میاد!
زن سری تکون داد
_بیاید داخل چرا این جا نشستین؟ بیاید داخل خانم خوابیده فعلا چیزی نمیفهمه
در جریان حرفاشون زیاد نبودم اما نمیدونم جمله فرزان شوهرم نیست رو به چی معنی میکردم! خب اگه چیزی بینشون بود دلیلی نداشت این جمله رو بیان کنه
یعنی آوا میخواست به من بفهمونه بین اون و فرزان چیزی نیست؟
×
نگاهی به استکان چایی روبه روم کردم و حرفای نرگس و یک باره دیگه تو ذهنم دوره کردم
“شما و برادرتون برام غریبه هستین اما این قدر که مادرتون تو این سالا از شما دوتا و خصوصیاتو بچگیاتون برام تعریف کرده انگار خیلی وقته میشناسمتون!… مادرتون یک نوع بیماری اعصاب داره… بیماری اِم اِس به احتمال زیاد باهاش آشنایی دارید
خیلی وقت با این بیماری درگیر!… سه چهار سالی هست فلج شدن اما نابیناییشون تازس حدود یک سال”
نفس عمیقی کشیدم که صدای آیدین باعث شد نگاهم و از استکان چایی بگیرم
_جاوید!… نمیخوای مادرتو ببینیش؟
نگاهم و به پنجره اتاقی که رو به حیاط بود دادم
_بزار فرزان بیاد!… تنهایی نمیتونم!
میدونستم تعجب کرده حقم داشت، برای کدوم کار و کدوم حرکت میگفتم تنها نمیتونم یا بدون فرزان نمیتونم!… خیره به بیرون بودم که در حیاط خونه با صدای تیکی باز شد و قامت فرزان نمایان شد پس بالاخره اومد!
وارد حیاط شد و نگاهش و دور حیاط چرخوند و نگاهش رو پنجره ای که پشتش من بودم ثابت موند
خیره هم دیگه بودیم که به یک باره نگاهم به آوایی خورد که در ورودی خونرو باز کرد و از پله ها دوتا یکی پایین اومد
بدو سمت فرزان حرکت کرد و صداش بلند شد
_هیچ معلوم هست کجایی؟ جواب زنگامم نمیدی
فرزان نگاهش رو به آوا نداد اما من نگاهم به دختری بود که انگار خیلی به این مرد وابسته شده بود
تو بغلش که فرو رفت دستام مشت شد اما فرزان فقط دستاش بالا اورد
آوارو بغل نکرد و خیره بود به من! گیج بودم!
نمیفهمیدم رفتارای ضد و نقیصشون و اما اینو خوب میدونستم که دیگه نمیتونم صحنه روبه رومو تحمل کنم و از پنجره فاصله گرفتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه دوست ندارم جاوید و اوا به هم برسن
فقط فرزان
تو رو خدا یه پارت هدیه بده حساس شده
واااای توروخدا روزی دوتا پارت باشه یا اینکه یخورده زیادددد