بازم چیزی نگفت و این بار درو باز کردم و رو تخت دیدمش که تو خودش جمع شده بود و چشماش و بسته بود!… سمت تخت رفتم، کنارش نشستم آروم تکونش دادم و صداش زدم که بعد چند تا تکون چشماش و باز کرد و همین که قیافه من و دید اخماش رفت توهم!… نتونستم ساکت بشم و باید خودم کوتاه مییومدم
_پاشو چقدر میخوابی!
روش و ازم گرفت و به پهلو خوابید و گفت:
_کاری ندارم ولم کن!
برای این که دست رد به دعوت غذاش زده بودم معلوم بود از دستم دلخور!… بهش نگاهی کردم که مثل دختر بچه ها خودش و به خواب زده بود
منم بدم نمییومد یکم اذیتش کنم برای همین خودم و کنارش جا دادم و دستم و انداختم دورش به خودم چسبوندمش که شروع به وول خوردن کرد و صدای معترضش بلند شد
_ولم کن داری چیکار میکنی!؟… با توام ول کن
تقلا میکرد اما محکم گرفته بودمش و چون پشتش به من بود و من و نمیدید لبخند زدم و
دره گوشش گفتم:
_منم کاری ندارم میخوام کنار زنم بخوابم مشکلی داری؟!
_آره برو اونور مشکل دارم مشکلمم خوده تویی! منم زنت نیستم برو اونور!
به خودم بیشتر فشارش دادم و بازوش و گاز گرفتم که جیغی زد
_که مشکل منم آره!؟
گاز محکم دیگه ای از بازوش گرفتم که دوباره جیغ زد و گفت:
_وحــــشــــی!!
_زنم نیستی راست میگی منم مشکلی ندارم زنم بشی اونم رسمیه رسمی هوم؟!
سکوت شد و ضربان قلبش بلند شد!… لاله گوشش و گاز ریزی گرفتم و دره گوشش گفتم:
_پاشو بریم ناهار بخوریم… قیافش که خوب بود ببینیم مزش چیه
بازم سکوت کرد که از رو تخت بلند شدم و سمت در رفتم و ادامه دادم
_تا پنج مین دیگه تو آشپز خونه ای… یک بار دیگه بیام تو اتاقت کار ناتمومم و تموم میکنم!
هنوز کامل از اتاق بیرون نرفته بودم که صداش به گوش رسید
_جاوید!!
برگشتم سمتش… اولین بار بود که اسم واقعیم و بدون تیکه و کنایه یا لحن بد صدا کرده بود
_الان منت کشی کردی… یادت بمونه!
نیشخندی زدم
_میگن به زن جماعت نباید رو داد مثال بارز تو!
×
برنج و تو دیس کشیدم رو میز گذاشتم که آوا وارد آشپز خونه شد و رو یکی از صندلی های ناهارخوری نشست؛ خواستم خودمم بشینم که گفت:
_سالادم از تو یخچال بیار
ابروهام و دادم بالا و دره یخچال و باز کردم، سالاد و دراوردم و گذاشتم رو میز!… در آخر نشستم و بشقابش و از جلوش برداشتم!
به یاد بابام که همیشه برای مادرم غذا میکشید جلوتر دو تا کفگیر برنج ریختم تو بشقابق و گذاشتم جلوش و خواستم برای خودمم بکشم که متوجه نگاه متعجبش شدم و گفتم:
_چیه؟!
سری به چپ و راست تکون داد و و گفت:
_هیچی!!
بشقابم و که پر برنج کردم رون سرخ شدرو تو بشقابم گذاشتم و قاشقم پر کردم خواستم ببرم سمت دهنم که دیدم داره باز خیره نگاهم میکنه؛
قاشق و آوردم پایین و گفتم:
_میزاری یه لقمه غذا بخورم؟
_وا بخور چیکارت دارم
قاشق پر و گذاشتم تو دهنم و کم کم یه لبخند داشت مییومد رو لبام اما سریع به خودم اومدم قاشق بعدی و گذاشتم تو دهنم که ادامه داد
_خب؟!
_خب چی؟!
مردمک چشمش چرخوند و گفت:
_خب نظره؟
لیوان دوغ و برداشتم و یکم ازش خوردم
_مرغت نمکش کمه!… ولی در کل ای بدک نیست
چپ چپ نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن غذاش!… بعد دقایقی که ظرفم خالی شد دستم رفت سمت دیس برنج که آوا سریع دیس و کشید عقب!… بهش نگاهی کردم و گفتم:
_دیوونه شدی؟!
_شما که باب میلت نیست بشقاب دومت چیه!؟
_از گرسنگیه!… بده اون دیسو!
_عه از گرسنیه!؟ نون پنیر تو یخچال هست اون و بخور!
در حالی که خندم گرفته بود گفتم:
_آوا بچه بازیا چیه؟
_هیچم بچه بازی نیست
کلافه نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_اعتراف کن خوشمزه بوده تا بهت بدم
با پایان جملش تفریحی بهش نگاه کردم و مفهومی گفتم:
_خب بستگی به این داره که چی و بخوای بهم بدی!
با پایان جملم قیافش تو صدم ثانیه حالت تغییر داد؛ اخمی کرد که تک خنده ای کردم و ادامه دادم
_اگه خوشمزه نبود من لب نمیزدم به این غذا چه برسه به بشقاب دوم
_این شد یه چیزی… پسره ی بی ادب!
دیس برنج و گذاشت روی میز اما قبل این که دستش و بکش عقب دستش رو محکم گرفتم و کشیدمش جلو، خم شدم و لبام و گذاشتم رو لبش که مات موند!
نرم و کوتاه بوسیدمش و ازش جدا شدم!… به قیافه خشک زدش نگاهی انداختم و جدی گفتم:
_این ولی مزش بیشتر بود وَ البته بهتر، طوری که کامل سیر شدم!!
دیگه نیستادم و از جام بلند شدم و سمت اتاق کارم رفتم! چقدر کنار این دختر حالم خوب بود! اصلا چطوری میتونستم کنار بزارمش و ژیلا رو تحمل کنم!؟
×
آوا*
ظرفارو یکی یکی خشک کردم و گذاشتم سره جاشون و به رفتارای ضد نقیص چند ساعت پیشمون فکر میکردم!!… نه به صبح که حاضر بودیم سایه هم و با تیر بزنیم سره یه بحث کوچیک نه به همین نیم ساعت پیش که…
پوفی کشیدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم و آخرین ظرفم گذاشتم تو کابینت!
از آشپزخونه بیرون زدم و تو دلم اعتراف میکردم خیلی ازش خوشم میاد!… تو فکرم بودم که همزمان جاویدم از اتاق کارش اومد بیرون.
سرش تو برگه ای بود و همین که برگرو آورد پایین و من و دید گفت:
_آوا برو آماده شو یه سَر بریم شرکت
_شرکت؟!… مطمعنی باید بیام شرکت؟
فقط نگاهم کرد!… سرم و انداختم پایین با گوشه لباسم بازی کردم و ادامه دادم
_ژیلام قضیه من و تو میدونه!؟… بالاخره اون قرار زن… زنت شه!
سرم و آوردم بالا اما جوابی نداد و تو سکوت با اخم بهم نگام میکرد
_آخه!… آخه خب، مشکلی ندارما اما به این فکر میکنم اگه بیام و با ژیلا یهو رو در رو شم چطوری رفتار کنم، چی بگم!؟
با مکث گفت:
_هر رفتاری باهات داشت بی تفاوت باش،
حتی اگه بد رفتاری هم باهات کرد جلو جمع هیچی نگو به خاطر این که بی تفاوت بودن نسبت به کسایی که دوستدارن حرست و در بیارن یا شخصیتت و لکه دار کنن بهترین انتخابه
پس ژیلام کم و بیش مضوع صیغه ما خبر داشت که اینطوری گفت!… همینطور که با گوشه لباسم بازی میکردم گفتم:
_هر چی بگه هر کاری کنه از نظر من حق داره
سرم و کامل آوردم بالا به قیافه درهمش نگاه کردم و ادامه دادم
_بالاخره من وارد زندگی اون شدم!
برگه ای که تو دستش بود یه قسمتیشجمع شد تو مشت مردونش… یکم به اطراف نگاه کرد و بعد رو به من با لحن جدیش گفت:
_تو هیچی نمیدونی خب!؟… پس الکی نمیخواد حق و بدی به کسی که پاش خیلی وقتِ همه جور از زندگی من خط خورده و عذاب وجدان بگیری!
_خب بهم بگو که بدونم!… چیه!؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی من قرار نیست مهمون امروز فردات باشم که هیچی از زندگیت بهم نمیگی، من چه بخوام چه نخوام حالا حالاها گرفتارتم!… پس بهتره بدونم چی به چیه تا لااَقل این عذابوژدانی که از نظر تو مسخرس بیخ گلوم و ول کنه!
از نگاهش کاملا مشخص بود که کلافه شده!
شاید زود کنجکاوی کردم؛ شایدم زود خودم و قاطی داستان زندگیش دارم میکنم و واقعا به من هیچ ربطی نداشت!… اما این مرد تا اون جایی که من فهمیدم زندگیش پره داستان… داستانایی که من هیچی ازش نمیدونم!… فقط بهم نگاه میکرد و آخر سرم بدون هیچ جوابی راهش و گرفت سمت اتاقش و بی توجه گفت:
_زود آماده شو!
ناراحت از بیتوجهیش کمی سر جام ایستادم و در نهایت وارد اتاقم شدم و سمت کمدم رفتم!… کمد پر لباسی که الان هیچ ذوقی براش نداشتم!
درش و با حرص باز کردم و یه بارونی کرم بلند دراوردم و انداختم رو تخت و عصبی به خودم توپیدم:
_خوردی آوا خانم!؟… نوش جونت هستشم تف کن قشنگ خیلی ریلکس و با احترام بهت حالی کرد به تو هیچ ربطی نداره… حالا باز فضولی کن تو زندگیش… اصلا با خودت چی فکر کردی!؟ فکر کردی دوتا لباس برات خریده باهات خوب حرف میزنه شدی خانوم این خونه!؟… نخیر تو همون دختر بدبختی که قراره نود سال هر وقت حوصلش سر رفت بیاد سراغت!… آره!
اگه دو هزار ارزش برات قائل بود حداقلش این بود که بهت بگه بعدا بهت میگم و یه چیزایی و از زندگیم برات روشن میکنم یا اصلا بگه دوست ندارم الان حرفی بزنم نه این که برای حرفتم تَره خورد نکنه!
با عصبانیت رو تخت نشستم یه بغضی تو گلوم داشت مییومد!… به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از این مرد خیلی خوشم می اومد و دوست داشتم تنها زن زندگیش من باشم اما… اما من کجا و اون کجا!… نفس عمیقی کشیدم و پاشدم تا لباسام و عوض کنم!… دستم به لبه تیشرتم بود و نصفه داده بودش بالا تا کامل درش بیارم اما یک دفعه در باز شد و جاوید همین طور که سرش پایین بود و داشت دکمه پیراهن آبی نفتیش و میبست تو درگاه در اومد و گفت:
_آوا بیا پایین تو ماشین منتظرتم… فقط سریع!
تیشرتم و سریع صاف کردم و همین طور که نگاهش میکردم باشه آرومی گفتم و خواست درو ببنده که اَمری ادامه دادم
_دفعه بعدیم در میزنی میای تو اتاق!
درو که به قصد بستن داشت میکشید نگه داشت و بعد چند ثانیه در و کامل باز کرد!… مثل این که از لحن دستوریم بدش اومده بود چون قیافش به طور عجیبی در صدم ثانیه تغییر زاویه داده بود!… اما چطور خودش هر طور دوست داشت باهام حرف میزد!؟… با اخم گفت:
_چی گفتی؟!
با مکثی تکرار کردم
_دفعه بعدی در میزنی میای تو اتاق!
سرش و بالا پایین کرد و با یه حالتی گفت:
_آهان
اومد داخل اتاق و اینبار درو پشت سرش بست و بهم با اخم نگاه کرد و ادامه داد
_یه بار دیگه تکرار کن!!
ترس داشت بهم غلبه میکرد، انگار لحنم اصلا به مذاقش خوش نیومده بود اما نمیدونم این جرعت مسخر رو از کجا آورده بودم که کم نمیآوردم!… شاید به خاطر بیتوجهی چند دقیقه پیشش نسبت به حرفام همچین رفتاری و داشتم اما هر چی بود چند قدم رفتم نزدیکش و مثل خودش گفتم:
_بهت گفتم دفعه بعد وقتی داری وارد اتاقی میشی که درش بستست در بزن!… کامل شنیدی یا لازم یک بار دیگه تکرار کنم؟!
نیشخندی زد و همون چند قدمی که بینمون فاصله بود و با قدماش پر کرد و با هر قدمش من تو دلم به خودم فحش میدادم!… آخه آوای بیشعور برای چی بازی ای و شروع میکنی که آخرش بُرد با تو نیست!… طبق عادت فکم و تو دستش گرفت، اما فشار نداد و خیره تو چشمام گفت:
_میدونی برای چی این جایی؟!
مات و مبهوت خیره شدم بهش!… مثل ماهی دهنم باز و بسته میشد اما هیچ حرفی ازش خارج نمیشد و فکرشم نمیکردم بخواد دست بزاره رو نقطه ضعفم یا همچین چیزی و بیان کنه!… یعنی تا این حد چهار تا کلمه ی من براش گرون تموم شد که داره ازم این سوال و میپرسه!!؟… کم کم جوشش اشک و تو چشمام داشتم حس میکردم که فکم و فشرد و کنار گوشم ادامه داد
_سکوتت و میزارم پایه این که میدونی پس حالا من بهت میگم، هروقت بخوام!… هر وقت بگم و هر وقت اشاره کنم باید بیای تو اتاقم کنار من بخوابی پس حرف مسخره بچه گونت و ندید میگیرم!
فکم و از دستش کشیدم بیرون و با نفرت بهش نگاه کردم!… قطره اشک سمجی رو گونم افتاد که بعد چند ثانیه با اخم روش و ازم گرفت و خواست بره!
ولی قبل این که از اتاق خارج با نفرت گفتم:
_دیگه بهم هیچ محبتی نکن
سرش و کمی برگردوند طرفم که ادامه دادم
_نمیخوام دیگه برای یه لحظم فکر کنم تو همون آدم خوبه ای، همیشه همین آدم بد باش که همه میگن!… همینی که الان جلوم ایستاده!… مردی که میدونه مجــــبــــور شدم بیام صیغش شم اما با بیرحمی تمام دست میزاره رو نقطه ضعفم، رو آبروم!… همیشه خودت باش جاوید آریانمهر مثل الان که جلوم واستادیــــ…
در اتاق و محکم بهم کوبید و رفت که داد زدم
_مثــــل الان یه آدم پــــســــت عوضی!
اشکایی که نمیدونم کِی رو صورتم ریخته بود و پاک کردم رو تخت نشستم و هق هقم شکست!
×
کل راه تو سکوت بودیم!… سکوت سنگینی که حالم و کم کم داشت بد میکرد اما بالاخره رسیدیم!… دره ماشین و بی توجه بهش باز کردم و راهم و گرفتم و رفتم! انگار خیلیم مهم نبود چون نیومد دنبالم یا جلوم و نگرفت!… وارد آسانسور شدم و طبقه مورد نظرم و زدم، از تو آینه به خودم نگاهی کردم؛ با همون چهار تا لباسیم که عوض کرده بودم و لباسایی که نو شده بودن خیلی عوض شده بودم اما چه فایده به چه قیمتی!؟… آسانسور ایستاد و درش باز شد!
همین که اومدم بیرون از شانس قشنگم ژیلا رو دیدم که بالا سر یه میز بود و منم دید!
سعی کردم بی توجه بهش سمت میز کارم برم اما جلوم سبز شد
_به به خانم برومند!… راه گم کردین!؟
به اطراف نگاهی کردم، بیشتر کارمندا داشتن نگاهمون میکردن
_نه راه و بلد بودم اگه منظورتون چند روز غیبتمِ باید بگم هماهنگ شده و میتونین بپرسین!
خواستم از کنارش رد بشم که صداش دوباره اومد و این بار کمی بلند تر گفت:
_نه نیازی به پرسیدن نیست، از طرز استایل جدیدت و لباسای نوت معلوم هماهنگ شدست!
دستام و مشت کردم تا چیزی بهش نگم و با خودم تکرار کردم من وارد زندگی اون شدم اما باز ادامه داد
_فقط جای سوالش اینه با کی هماهنگ شده! آقای زمانی یا آریانمهر؟
لحنش افتضاح بود و تیکه هاش دیگه حد خودشون و گذرونده بودن!… طرفش برگشتم و خواستم چیزی بگم اما یاد حرف جاوید افتادم! “بیتفاوت باش”
تنها نیشخندی تو صورتش زدم و سمت میزم رفتم!… صدای پچ پچای اطراف رو مخم بود اما سعی کردم بی توجه باشم!… مهم خودم بودم که از زندگیم خبر داشتم بقیه برن به درک!
سرم و انداختم پایین و خواستم به کارام برسم که یه عالمه پوشه روی میزم قرار گرفت!… سرم و با تعجب آوردم بالا و به دختری که تا حالا ندیده بودمش و حتما نیرو جدید بود نگاهی کردم که با چشم و ابرو گفت:
_ژیلا خانم گفتن بگم کارای عقب افتادتون و برای تایپ انجام بدین!
با مشتای تو هم گره خورده سری تکون دادم که بدون حرفی رفت.
×
خسته و کوفته به یه عالمه برگه ای که هنوز تایپ نشده بود نگاهی کردم و زیر لب غر زدم
_بیا خبر مرگم دارم با رییس این شرکت زندگی میکنم!… یعنی خودش نمیدونه این دختر عموی اِفریطش چشم دیدن من و نداره و دهن من و سرویس میکنه
پوفی کشیدم و کلافه از میزم یکم فاصله گرفتم؛ چشمام و ماساژ دادم و به غرام ادامه دادم
_البته که نه!… اون الان زنگ نزنه به ژیلا بگه هر چی بلا و مصیبت بلدی سرش بیار خیلیه!
دوباره سمت مانیتور رفتم و شروع به تایپ کردم که صدای آیدین یهو اومد
_خود درگیری چیزی داری با خودت حرف میزنی؟
سرم و متعجب بالا آوردم و بهش نگاه کردم که ادامه داد
_چیه!؟ پنج مین بالا سرت واستادم این قدر درگیری و زیر لب حرف میزنی با خودت اصلا نفهمیدی من اومدم
خوشحال از حضورش مضلومانه گفتم:
_آیدین به دادم برس این ژیلا بیچارم کرده!
به برگه ها اشاره کردم و با عجز ادامه دادم
_میگه این همه برگرو تایپ کن!… من تا آخر هفته که سَعله تا آخر ماهم نمیتونم این همرو تایپ کنم!
_عجب!… والا بنده که از پس این ژیلا بر نمیام اما…
گوشیش و از جیبش دراورو و ادامه داد
_یه زنگ به اون شوهر برج زهرمارت میزنیم اون از پسش بر میاد!… تو چرا خودت زنگ نزدی؟
اخمام رفت توهم و به این ور اون ور نگاه کردم! متوجه بعضی از نگاهای بد شدم که رومه اما برام مهم نبود و در آخر رو کردم بهش و گفتم:
_بره بمیره!… اونم شوهر من نیست
سری به تایید تکون داد و گفت:
_خیله خب بابا اصلا جاوید شوهر من… حالا بزار یه زنگ بزنیم!
گوشیش و از جیبش دراورد و بعد مدتی رو گوشش گذاشت؛ چند لحظه بعد الویی گفت اما بعد چند ثانیه به من نگاهی کرد و مخاطب به جاوید ادامه داد
_خیله خب بابا چرا داد میزنی الان برات میارم دیگه! گوش کن ببین چی میگم جاوید…
ازم دور شد و دیگه صداش و نشنیدم!… اخمام رفت توهم و شروع به کار خودم کردم، بعید میدونستم بعد اون بحث مفصلی که تو خونه داشتیم جاوید برام کاری کنه!… بعد دقایقی آیدین با دستش زد رو میزم و گفت:
_ببین چه داداشی داری نجاتت داد
_یعنی چی!؟
_یعنی این که پاشو برو پیش جاوید
_چی!؟
_چی نداره از کار بیکارت کردم دیگه، گفتش بری بالا پیش خوش
_واس چی؟
شونه ای انداخت بالا
_واضح!… گفتی از دست ژیلا نجاتت بدم دیگه!
_آره اما الان میرم پیش یکی بدتر از ژیلا! خیلی ممنون از کمک دهیت
_آره واقعا ازین زاویه بهش نگاه نکرده بودم! دیگه حالا خودت میدونی بین سلیطه و برج زهرمار یکی و انتخاب کن!
تک خنده ای کردم که چشمکی زد و ادامه داد
_من برم کار دارم!… فعلا
_فعلا
به رفتنش خیره شدم و در آخر یکم میزم و مرتب کردم.
بدون توجه به نگاهای بد اطرافیان پاشدم و سمت آسانسور رفتم!… منتظر ایستاده بودم اما همون دختر جدیده که برام برگه های تایپ و آورده بود نزدیکم اومد و با اخم گفت:
_کجا؟… کارات تموم شده داری ول میکنی میری!؟
ابروهام و مثل جاوید دادم بالا و گفتم:
_ببشخید من باید به شما جواب پس بدم؟
_بعله ژیلا خانم من و مسئول کردن!
کلافه با چشم به اطراف نگاه کردم و جوابش و ندادم که در آسانسور باز شد!… خواستم برم که دستم و گرفت گفت:
_با تواما
عصبی گفتم:
_خانم محترم حد خودتون و بدونین!… هماهنگ شده
دستم و از دستش کشیدم بیرون و خواستم برم که کنایه وار گفت:
_آره دیدم با اقای زمانی هماهنگ میکردی
بغض به گلوم چنگ زد اما جوابش و ندادم.
وارد آسانسور شدم و شروع کردم پوست لبم و از شدت عصبانیت جوییدن!… چجوری آدما این قدر راحت قضاوت میکردن آدمای دیگرو؟… ما آدما واقعا درباره ی چیزی که نمیدونیم چطوری قضاوت میکنیم و تهمت میزنیم و دل میشکونیم!؟ مگه ماها خداییم!؟… نفس عمیقی کشیدم و تو آینه آسانسور به خودم نگاهی کردم!… مقنعم و درست کردم و دست کشیدم زیر چشمای نیمه خیسم که آسانسور متوقف شد! بیرون اومدم و سمت دفتری که همیشه می رفتم قدم برداشتم!… دفتری که با حامد دروغین خاطره های زیادی توش داشتم!… خواستم در بزنم که یه خانم تقریبا سن دار که داخل سالن بود صدام کرد
_خانم؟!
برگشتم طرفش و گفتم:
_بله؟!
_جناب زمانی تشریف ندارن که
_من با آقا آیدین کاری ندارم!… با آقای آریانمهر کار دارم!
یکم چپ و چوله نگاهم کرد و در آخر با دست به در دفتر دیگه ای که اونور تر بود اشاره ای کرد و گفت:
_اتاق ریاست اون جاست!… اسمتون و بگید اطلاع بدم
اخمام رفتم توهم و تازه فهمیدم مضوع چیه و من چقدر گیج و خنگم!… سری به تایید تکون دادم و گفتم:
_برومند هستم
_بفرمایید آقای آریانمهر گفته بودن تشریف میارید
سمت دفترش رفتم؛ این قدر شاکی بودم از دستش که بدون در زدن در و باز کردم و وارد شدم!… نگاهم و به اطراف دادم و با اتاق تر و تمیزی که همه جاش برق میزد مواجه شدم!
نفس عمیقی کشیدم که بوی عطر خوبی وارد مشامم شد!… به خودش نگاهی کردم که با یه من عسلم نمیشد خوردش و پر اخم سرش پایین بود و مشغول کار!… انگار میدونست منم که هیچی نمیگفت و حتی سرشم بالا نمیآورد!…حتی یه تعارفم نکرد بشینم
اخمی کردم و پرو پرو بدون سلامی رو یکی از چسترای سفید کنار میزش نشستم اما سرش و از لپتاپ روبه روش درنیاورد و نیم نگاهی به منم نکرد!… مشغول کار بود و شایدم میخواست خودش و مشغول کار نشون بده!… دقایقی به در و دیوار هی نگاه میکردم و مثل خودش هیچی نمیگفتم، اما آخر سر کلافه شدم و با حرص این سکوت و شکوندم
_مسخرم کردی من و کشوندی این جا که چی!؟
سرش و آورد بالا و نیم نگاهی بهم کرد و دوباره بیتوجه مشغول کاراش شد و گفت:
_گفتی ژیلا اذیتت میکنه آوردمت این جا، ناراحتی برو پایین به کارات برس!
با پایان جملش پاشدم و سمت در رفتم که سرش رو از اون لپتاپ لعنتیش آورد بالا، با اخم بهم نگاهی کرد اما بیتوجه خارج شدم و در دفترش و جوری محکم بهم کوبیدم که توجه هر کی تو سالن بود بهم جلب شد!… بیخیالشون پا تند کردم سمت آسانسور!
دستم و بردم سمت طبقه ی زجرم تا اون همه تایپ و انجام بدم اما با صدای رعد و برقی که اومد نیشخندی زدم و تغییر نظر دادم و زیر لب زمزمه کردم
_جاوید فکر میکنه پایین پیش ژیلام، ژیلا و آیدینم فکر میکنن بالام پیش جاویدم پس…. پس همتون برید به درک!!
وَ دکمه همکف و زدم …(:
همین که آسانسور ایستاد با قدمای بلند خودم و به در خروجی رسوندم و خارج شدم!… بوی نَم بارون خورد تو بینیم و قطرات بارون رو صورتم فرود اومدن!!… کلاه بارونیم و انداختم رو سرم و رفتم زیر بارونی که ریز ریز بود ولی با شتاب خودش و به در و دیوار این شهر میکوبید!
حس آزادی به سراسر وجودم تزریق شد و لبخندی اومد رو لبم و بدو و بی هدف سمتی رفتم!… دوست داشتم از این آدما و این شرکت فقط دور دور بشم!… همین طور که تند راه میرفتم یا در اصل میدَویدم بازوم به بازوی یکی خورد اما بدون این که نگاهش کنم ببخشیدی گفتم و راهم و گرفتم و رفتم!… بدون مقصد فقط راه میرفتم و اجازه میدادم بارون خیسم کنه!
انگار تازه میتونستم نفس بکشم!
×
فرزان
_برو شرکت آریانمهر!
_چشم آقا… ولی اون جا که کار خاصی نَدا…
بهش از تو آینه نگاهی کردم که مطیع ادامه داد
_چشم آقا!
به بیرون و هوای گرفته نگاهی کردم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم رو صفحه خشک و بدون هیچ حسی جواب دادم
_بله بابا؟!
_کجایی؟! مگه نگفتمــــ…
قبل این که حرفش و کامل کنه گفتم:
_گفتین ولی دلیلی نمیبینم پیش اون پیر خرفت برم که فکر کرده خودش به تنهایی زرنگ شهره
سکوت شد میدونستم بدش میاد کسی وسط حرفش بپره ولی مهم بود؟!… بعد مدتی صدای عصبیش اومد
_فــــرزان… فــــرزان!… چیکار کنم از دستت چرا این قدر نفهمی؟!… تو که میدونی کارمون پیش این مردک گیره
خونسرد گفتم:
_من هیچ کاری و بدون فکر نمیکنم جناب عظیمی… شمام باید این و تا الان فهمیده باشی!
_بیست بار بهت گفتم فامیلیم و صدا نزن آخر سر چهار تا از اون دندونات و باید تو دهنت خورد کنم تا بفهمی!… باید با تو این جوری حرف زد زبونت اینه
نیشخندی زدم و گفتم:
_میتونین خورد کنین!
صدای خندش از اون ور خط اومد و بعد گفت:
_کجایی پدر صلواتی؟
_دارم میرم شرکت آریانمهر
سکوت شد و بعد صدای عصبیش بلند شد
_با اون مرتیکه و ایل قبایل مفت خورش چیکار داری!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای این اوا هم درست با این جاوید حرف نمیزنه که رابطه شون بهم نخوره :wpds_mad: :wpds_mad: :wpds_mad:
بزا بهم بخوره از جاوید و اخلاق گو.هش بدم اومده
نه دلت میاد