دیگه ننشستم و از جام بلند شدم!… داشتم سمت اتاقم میرفتم که یک دفعه دستم از پشت کشیده شد و تو آغوش کسی رفتم که این چند روز خیلی خیلی بهش احتیاج داشتم!… هق هقم تو بغلش بلند شد که چونش و رو سرم گذاشت، با دستش من و به خودش میفشرد تو همین حین بغل گوشم لب زد
_هیچ وقت تنهات نمیزارم آوا!… اما سعی کن من و درک کنی، میدونم الان باز با خودت میگی که از زندگیت هیچی نمیدونم که بخوام درکت کنم اما الان تو این وضعیت اگرم همه چی و از الف تا بِش برات تعریف کنم بازم درک نمیکنی!… این جوری حتی حال الان خودت بدتر میشه پس یکم فقط صبر کن همین… قول میدم میام و همه چی و میگم، قول میدم همه چی و مرتب کنم قول میدم آوا
با هق هق گفتم:
_دروغ میگی خودتم به حرفات شک داری… شک داری که ازم داری الان دوری میکنی شک داری که گفتی نمیخوام آیندت و خراب کنم… خودتم حرفای خودت و قبول نداری، منم نمیتونم تورو شریک بشم با یکی دیگه… این و ازم نخوا نمیتونم جاوید بفهم لعنتی نمیتونم
هیچی نمیگفت و این بیشتر حرفای من و تایید میکرد!… از بغلش خواستم بیام بیرون که نزاشت و من عصبی تقلا کردم برای آزاد شدنم و جیغ زدم
_ولــــم کــــــــن ولــــــــم کــــن!! نمیخوام آغوشی که برای من نیست و نمیخوام!
با مشت میزدم تو سینش و دوست داشتم تمام حرصم و خالی کنم که یک دفعه شونه هام و گرفت و هولم داد به عقب که رو کاناپه سه نفره پشتم با ضرب افتادم!… سریع خودشم روم خیمه زد و فکم و بین دستاش گرفت و صورت به صورتم گفت:
_تا حالا شده قول بدم و بزنم زیرش؟!… آره خودم میدونم گند زدم اما فرصت بده درستش کنم
چند تا نفس عمیق کشید و زل زد تو چشمام و ادامه داد
_یادمه یه بار بهت گفتم اگه من و انتخاب کنی دیگه حق نداری بری حق نداری با کس دیگه ای باشی، یا من یا هیچی آوا… پس الانم برای من این قدر نگو نمیتونم نمیتونم چون برای منی… اگه ازت الان دوری میکنم دلیل دارم دلیلشم این که نمیخوام تو این شرایط این اتفاق بیفته! اتفاقی که میتونه من و تورو بهم از هر زمان دیگه ای نزدیک تر کنه اگنه اول و آخرش برای منی
تو سکوت فقط نگاهش کردم و ادامه داد
_اگه گفتم نمیخوام آیندت و خراب کنم منظورم این بود که نمیخوام با وجود ژیلا تورو جدی وارد زندگیم کنم… من و درک کن و یه این بار و کوتاه بیا آوا، من برای شرایط الان مثل سگ به این در و اون در زدم، برای رسیدن به هدفم بد دیدم سختی کشیدم و فکرش و نمیکرم آوا نامی وارد زندگیم شه که از قبل براش برنامه بچینم و جاش و تو هدفم باز کنم… من همه چی و برات توضیح میدم اما قبلش باید یه اتفاقایی بیفته که شاید به مزاقت خوش نیاد اما مجبورم آوا!.. اگه الان براتم کامل توضیح بدم چی به چیه و چرا مجبورم بازم قانع نمیشی… اگه بهت کل داستان و بگم فقط اذیت میشی، تو همین مدت کوتاه خوب شناختمت میدونم اذیت میشی و منم روانی میکنی!… فقط یکم با من راه بیا بزار فعلا طبق هدف من جلو بریم باشه؟!
تو چشماش زل زدم و با صدای دو رگه گفتم:
_میخوای لباس مجلسی بگیرم بیام تو عروسیت؟! این و میخوای؟
اخماش رفت توهم و لاله گوشم و بوسید که یه طوری شدم!… دست انداخت دور بدنم من و به خودش فشرد در گوشم آروم زمزمه کرد
_میخوام… فردا با رضایت خودت، صیغرو باطل کنم… اما این به این معنی نیست که همه چی بین من و تو تموم شده!
کیش و مات شدم و حرفی برای گفتن نداشتم به معنای واقعی همه چیم و باختم… وقتی سکوتم و دید ، فهمید هیچ عکس العملی نشون نمیدم، سرش و آورد بالا و نگاهم کرد
_هیچی بین من و تو تموم نمیشه! هیچی آوا میفهمی؟
لبخندی رو لبم شکل گرفت و فقط نگاهش کردم، کم کم لبخندم تبدیل شد به خنده های بلند و در آخر قهقه..
دست خودم نبود، بی دلیل مثل دیوونه ها میخندیدم! جاوید فقط نگاهم میکرد که لابه لای خنده هام گفتم:
_من و ببینن… من و ببین فکر کردم قراره تازه تو رو با ژیلا شریک شم نگو…
دیوانه وار بازم خندیدم و ادامه دادم
_نگوو قراره کلا مال اون شی
میون خنده هام یهو زدم زیر گریه و حالم اصلا درست نبود
_من بگو که الان فکر کردم میای التماسم و میکنی صیغت بمونم تا تو با ژیلا ازدواج کنی اما الان خیلی ریلکس بهم داری میگی بیا صیغرم باطل کنیم!
با مشت زدم به پشتش و با جیغ گفتم:
_خــــیــــلــــی آشــــغالــــی خــــیلــــــــی، ولم کن جاوید ولم کن ولم کــــن عوضــــــــــــــــــــــــی
با گریه و مشت میزم تو سینه و پشتش و هق هقم و گریم دل خودمم سوزونده بود چه برسه اون!
_ولمکن نامرد ولم کن پس فطرت همه چی تموم شد بین من و…
نزاشت جملم تموم شه و لبای گرمش بود که دهنم و بست! محکم گاز میگرفت و میبوسید ولی من همراهی نمیکردم، فقط تقلا میکردم برای آزاد شدنم… چشماش بسته بود و فقط لب من و با حرص گاز میگرفت ولی من با چشمای اشکی باز هی با خودم دوره میکردم که چه گناهی کردم که بزرگ ترین دلخوشی این روزام و خدا داره ازم میگیره!
×
جاوید*
با حرص لباش و میبوسیدم و گاز میگرفتم تا این حرفایی که شاید واقعا از نگاه اون راست بود و نشنوم!… لبام و از رو لباش برداشتم که شروع به نفس نفس زدن کرد، پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم لب زدم
_دیگه هیچ وقت هیچ وقت حرف از تموم شدن این رابطه نمیزنی!
فقط با چشمای پر اشک نگاهم کرد که با حرص ادامه دادم
_فهمیدی؟
بازم هیچی نگفت و خواستم دهن باز کنم بگم به زورم شده باید یه باشه بگی اما با صدای تیک در خونه که نشون دهنده باز شدن در بود و صدای پا و جاوید جاوید گفتنای هول زده آیدین نگاهم تو همون حالت به سمت ورودی کشیده شد و با تعجب نگاهم به قامت آیدین خورد!… تا به ما رسید و مار و دید سریع پشتش و به ما کرد رفت سمت پذیرایی و گفت:
_ببخشید!!
عصبی از دست کارای این پسر نگاهم دادم به آوایی که حتی نگاهش و به آیدینم نداده بود! خیره تو صورت من بود اما این بار اخماش توهم بود و اون غمی که تو چشماش بود از صد کیلو متری هم مشخص بود
وَ من چقدر شرمنده این دختر شده بودم این چند روز و به روی خودم نمیاوردم، هر چند که خودم و قانع میکردم که حق دارم و کار اشتباهی نکردم اما چهره ی غم زده آوا از جلو چشمام پاک نمیشد…
نگاهم هنوز رو چشمای ورم کرده و قرمزش قفل بود که صدای آیدین اومد
_جاوید؟!
از روش کنار رفتم و آوام سریع از جاش بلند شد و بدون مکثی سمت اتاقش رفت… تا زمانی که از دیدم کنار رفت و وارد راهرو اتاقا شد خیره بهش موندم!… این دختر جدا از حال بدش یه چیز دیگشم بود، چون اون آوایی که من میشناختم با دیدن آیدین تو وضعیتی که داشتیم الان باید رنگ عوض میکرد و خودش و تو بغلم قایم میکرد اما الان کوچیک ترین عکس العملی نسبت به اومدن آیدین نداشت!… چقدر امشب جلوی خودم و گرفتم و خود سوزی کردم که اتفاقی بین من و خودش نیفته، تا بعد ها باز برام پشیمونی به بار نیاد چون خودم و که نمیتونسم گول بزنم من همه ی تلاشم و برای نگه داشتن آوا تو زندگیم انجام میدادم اما به قول آیدین هیچ وقت زندگی بر طبق خواسته های ما جلو نمیره و ممکن شاید حتی یک درصدم آوا سهم من نشه!… این طوری با رابطه ای که بینمون شکل می گرفت فقط آینده اون خراب میشه؛ هر چند فکر این که آوا برای کس دیگه ای شه من و تا مرز دیوونه شدن میبره… تو افکار خودم بودم که این بار صدای عصبی و کلافه آیدین اومد
_جــــــــاویــــد!؟
اخمام رفت توهم و سمت پذیرایی رفتم، عصبی خطاب بهش توپیدم
_نفهمی!؟ نمیدونی باید خونه منی که با یکی دیگه دارم زندگی میکنم میای یه خبر بدی؟… مثل گاو سرت و میندازی پایین و میای این جا؟ تو نمیفَه…
میخواستم چهار تا دیگه رو حرفام بزارم و تحویلش بدم تا بفهمه این طوری سرزده نیاد خونه من اما تا نگاهم به نگاه نگران و هراسونش افتاد ساکت شدم که عصبی گفت:
_گوشیت و جواب میدی یا جواب پیامام میدی یا تلفت خونت و برمیداری که این قدر طلب ارث بابات و ازم داری و میگی چرا سرزده اومدی؟
بدون جواب دادن به حرفاش نگران گفتم:
_چی شده؟
انگار قضیه جدی بود که دست از کل کلای همیشگیش برداشته بود!… دستی رو صورتش کشید و هراسون گفت:
_ژیلا!… کار تو!؟
سرم و به معنی نفهمیدن تکون دادم که عصبی اومد سمتم
_یعنی تو نمیدونی چه بلایی سر ژیلا اومده الان؟
مثل خودش گفتم:
_گور بابای ژیلا، چمیدونم بیست سوالی برای من درست کردی نصف شبی
اومدم برم که کتفم و از پشت گرفت و گفت:
_تصادف کرده!… یعنی ماشین بهش زده و به احتمال زیاد عمد بوده!
چشمام گرد شد و سمتش برگشتم که ادامه داد
_پاهاش بدجور آسیب دیده الانم اتاق عمل!… یک ساعت دارم زنگ میزنم به تلفنت کسی برنمیداره من فکر کردم کار توست!… از بیمارستان تا این جا جون دادم رانندگی کردم و همش به این فکر کردم که دیگه هر کاری بکنی با جون آدما بازی نمیکنی
حیرون گفتم:
_کی زده؟
_معلوم نیست یارو زده در رفته!
_کجا کدوم خیابون تصادف کرده!؟.. مگه میشه الکی یکی بیاد بزنه و بره؟
_نمیدونم… به من آقابزرگ زنگ زد گفت ژیلا بیمارستان!…الانم فقط میدونم که بهش زدن و در رفتن، کجا و کی اینارو نمیدونم جاوید
_تو ماشین بوده زدن بهش؟
سری به نشونه منفی تکون داد و نشست روی یکی از مبلا، دستاش و به سرش گرفت و با تردید گفت:
_بگو جون مادرت کار تو نبوده؟
عصبی غریدم
_خل شدی یا اسکل شدی؟ من و نمیشناسی؟ فرض بر این که بخوام همچین کاری انجام بدم، نمیام به تو خر بگم؟… جدا از اینا آدمی نیستم با جون کسی بازی کنم
پوفی کشید و سرش و آورد بالا
_پاشو آماده شو بریم بیمارستان ببینیم چی به چیه
×
بعد این که با دکتر ژیلا حرف زدم و از حالش مطلع شدم سمت اتاقش رفتم که تو راهرو بیمارستان نگاهم به آیدین خورد… ایستاده بوده و با مامور نیرو انتظامی داشت سر و کله میزد!… سمتشون رفتم و کنار آیدین ایستادم، بدون پیش زمینه ای خطاب به مامور نیرو انتظامی گفتم:
_محل حادثه کجا بوده؟!
نیم نگاهی بهم کرد
_نسبتتون با خانم آریانمهر چیه؟!
اخمام رفت توهم که آیدین سریع گفت:
_همسرشون هستن
مامور سری تکون داد
_به ما گفتن همسرتون و توی یکی از کوچه های بن بسته محله ی(…) پیدا کردن، یعنی یک نفر زنگ زده اورژانس و گفته بر اثر تصادف همچین مشکلی پیش اومده ولی وقتی اورژانس میرسه خبری از ماشینی نیست فقط دو سه تا از مردم عادی دور خانمتون جمع بودن!… ما در نظر میگیریم کسی که به ایشون زده خودشم زنگ زده به اورژانس و بعد فرار کرده چون تو اون کوچه کسی تردد خاصی نداره و من واقعا نمیدونم خانم شما چه کاری اون جا داشتن!… به هر حال تا خانمتون بهوش نیان و حرف نزنن چیزی مشخص نمیشه دقیق… ولی خب کلا مسئله میتونم بگم مشکوکه… چون اگه ماشینی به ایشون زده تو اون کوچه ی بنبست به طور هشتاد درصد میتونم بگم عمدی بوده چون ماشین دلیلی نداره وارد کوچه ای بشه که بن بسته اونم اون تایم!
سری تکون دادم و تو فکر رفتم که ادامه داد
_الانم حضور بنده بی فایدست چون که شما به ظاهر از کسی شکایت ندارین تا خانمتون بهوش بیاد!
برای تایید سرم و بالا آوردم که برای یک لحظه تو انتهای راهرو بیمارستان نگاهم کسی و دید که بعد از اون هیچ چیز دیگه ای نمیشنیدم!… این؟ اینجا چیکار میکرد؟!… فرزان؟!
چشمام روش زوم بود و نگاهم انگار سنگینی کرد که سرش و بالا آورد و نگاهش به نگاهم گره خورد، اما بدون هیچ واکنشی سرش بعد مدتی کج کرد و نگاهش و خیلی بی تفاوت ازم گرفت! بیتفاوت تکیه داد به دیواری ولی من فقط بهش خیره بودم و تو ذهنم پازلا رو میچیدم… ژیلا این جا تو تخت بیمارستان، تصادف عمد و فرزان این جا، عروسی من با ژیلا آخر هفته و سهام شرکت که قراره به نام من بخوره!… تو فکر خودم بودم و خوب میدونستم کی این بلار و سر ژیلا آورده که دستی رو شونم نشست و تکونم داد
_جاوید کجایی؟!
نگاهم و دادم به آیدین که صدام میزد!… با سر به مامور نیرو انتظامی که با اخم به من زل زده بود اشاره کرد و من ندونسته از همه چی سری تکون دادم و گفتم:
_ممنون
دیگه نیستادم، بیاهمیت به نگاه سرزنش بار مامور و نگاه متعجب آیدین راهم و گرفتم و رفتم… با قدمای بلند سمت فرزانی رفتم که به دیوار بیمارستان تکیه داده بود و دستاش تو جیب کت خز دارش بود!… کنارش ایستادم ولی نگاهش و بهم نداد، حتی سرش و سمتم برنگردوند، فقط گفت
_چطوری داداش کوچیکه؟!
نیشخندی زدم
_به خوبی شما داداش بزرگه!
_بیا قبول کنیم… با اینکه ازت بزرگ ترم اما بهتر از تو موندم، انگار نه انگار ازت بزرگ ترم
دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم از آرامش ظاهری که این بشر برای خودش درست کرده منم بهره ببرم و آروم باشم که ادامه داد
_تلاش نکن!
نیم نگاهی بهم کرد و نیشخند زنان ادامه داد
_از بچگیم عصبی بودی پس راحت باش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خدا من از این فرزان خوشم میاد لعنتی خیلی رو مخه 😂😂😂✌️
بچها عصر پارت نداریم دیگه فقط صبحا
وارد فرآیند کاهشی شد.
اما بازم ممنون، به داستانش میارزه
😂😂 آره ایشالا که زودتر تموم شه تا وقتی قطره چکانی نشده
من این سایت رو با رمان عشق ممنوعه استاد شناختم، بالای ۵ رمان تو این سایت خوندم که تموم شدن، تازه هر رمانی رو نمیخونم، همزمان بیش از سه تا رو شروع نمیکنم، اگه دو پارت خوندم و خوشم نیومد ول میکنم و میذارم کنار.
….. و همچنان این عشق ممنوعه استاد هفتهای یک پارت یک مثقالی ادامه داره. 😂 😂 ۸۰% داستان تو ۷۵ پارت اول بود، این ۲۰% آخر هنوز تموم نشده
آره حالا اگه تو فصل اول داستانو تموم میکرد باز خوب بود
فصل دومم شروع کرده خدا میدونه تا کی ادامه داره🤦♀️😂
اذیتمون نکن نویسنده 😐
پارت گذاریت خوبعععع
من که نویسنده نیستم 😂
ولی پارتا چون زیاد بودن تا حالا روزی دو تا گذاشتم از این ب بعد میشه یکی
پس داشتی دست و دلبازی ب خرج میدادی خاهر 😂
عجبااااااا ،بعیده… 😂 😂 😂
آره چه جورم ،،دیگه ورشکست شدم 😂
فاطی منم میخوام رمانمو بزارم تو سایت گفتن به تو بگم 🙂
چیکار کنم ؟؟؟
رمان می نویسی؟ فعلا نویسنده قبول نمی کنیم ایشالا بعدا
باشه 😉
فاطی ژوووووون ما گناه داریم 😢
تازه من میخواستم پیشنهاد بدم روزی سه پارت بدی بعد تو میگی فقط صبحا ؟
آخه جون به لب میشیم کع 🙁🙁🙁
عزیزم 😂😂
فاطی این رمان چند پارته
جون خودت بهم بگو داخل هر پارتی این سوال و پرسیدم ولی جواب ندادی
عه ندیدم گلی . نمیدونم بخدا معلوم نیست هنوز تموم نشده
فاطی فاطی فاطی فاطی عشقمممم توروخدا این شوخیارو بزار کنار بده اون پارته عصرو🤧🤧🤧🤧اذیت نکن مث رمان سایه تااخرشو همینطوری برو دااااا
فعلا همینجوری تحمل کن ببینم چطور میشه اگه شد باز روزی دو بار میزارم
اخه تحمل ندارم🤣🤣معتادا میبینی دا وقتشون بگذرع تحمل ندارن.بگگوووایشالاااا🤩🤩🤩😍😍😍