رمان آوای نیاز تو پارت 58 - رمان دونی

 

 

 

پوفی کشیدم با غر غر از جام پاشدم و از اتاق زدم بیرون… معلوم نبود چقدر بیدار مونده بودم و با خودم حرف زدم که این قدر خوابم می‌یومد… سمت یخچال رفتم و درش و باز کردم و بعد این که متوجه شدم آب خنکی توش نیس درش و بهم کوبیدم، لیوانی از روی کابینت برداشتم زیر شیر آب گرفتم؛ طبق عادت آب و سر کشیدم و خواستم لیوان و بزارم سر جاش اما با شنیدن صدای در خروجی که باز شد ترسیده جیغ زدم و لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد و همون لحظه صدای آشنا جاوید بلند شد

_نترس منم آوا

 

با شنیدن صدای جاوید نفس عمیقی کشیدم، بعد مدتی چراغی روشن شد و روشنایی چشمم و زد و باعث شد چشمام و ببندم… بعد مکثی چشمام و باز کردم و قامت جاوید تو آشپزخونه پدیدار شد. حرصی گفتم:

_تو هنوز نخوابیدی؟! بیرون چیکار میکردی؟

 

هیچی نگفت و با چشمای سرخش که نشون دهنده میگرن و بی خوابیش بود شایدم به خاطر الکلی که خورده بود بالا و پایینم کرد و قفسه سینش بالا و پایین شد…با تعجب نگاهی به خودم انداختم و کلا خواب از سرم پرید و خواستم از جلو چشماش کنار برم که کتفم و گرفت و با صدای بمش گفت:

_دیگه دیدمت

 

با خجالت و دوباره به لباس توری نقره ای که تنم کرده بودم نگاهی انداختم و خودم و لعنت فرستادم واسه انتخاب لباسم.

بی حرف نگاه خیرش و ازم گرفت و از آشپرخونه بیرون رفت و بعد مدتی با یه دمپایی رو فرشی اومد… دمپایی و جلو پام گذاشت و نگاه منتظرش و داد بهم و زیر نگاه سنگینش دمپایی و پام کردم

خواستم از کنارش رد بشم که دستم و محکم گرفت…

 

 

سمتش برگشتم تو چشمای قرمزش خیره شدم که دستم و با تردید ول کرد و روش و با نارضایتی ازم برگردوند

_هیچی… برو بخواب من این جارو تمیز میکنم

 

سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی با قدمای بلند که کم از فرار کردن نداشت سمت اتاقم رفتم و داخل شدم؛ در رو بستم به در تکیه دادم و سُر خوردم و همون جا نشستم و زیر لب در حالی که احساس گرما می‌کردم گفتم:

_خدای من

 

 

×××

 

با صدای در زدن و صدا کردنای شخصی چشمام و باز کردم متوجه شدم جاوید داره به در میزنه و صدام میکنه

_آوا؟ پاشو… خوابی؟

 

 

سر جام نیم خیز شدم و خوابالود گفتم:

_نه بیدارم الان میام

 

 

دستی رو چشمای خواب آلودم کشیدم و به در بسته خیره شدم…حتما فکر کرده همون لباس خواب مسخره تنمه که در و باز نکرده و داخل نیومده.

با یاد آوری دیشب پوفی کشیدم و از سر جام بلند شدم، دستی رو تیشرت و شلوارم کشیدم که دیشب عوضش کردم بعد اون گافی که دادم و خواستم از اتاق برم بیرون که نگاهم به لباس خواب طوسی توری خورد، روی زمین کنار تخت پرتش کرده بودم.. اخمام رفت توهم و از رو زمین برش داشتم و پرتش کردم روی تخت و زیر لب لعنتی نسارش کردم.

سمت در اتاق رفتم دستم رو دستگیره در بود و از رو در رو شدن با جاوید خجالت می‌کشیدم.

 

 

 

 

اما در نهایت چشمام و محکم باز و بسته کردم و دستگیر رو کشیدم پایین و از اتاق زدم بیرون.

نگاهی به اطراف کردم و در کمال تعجب جاوید نبود! شونه ای انداختم بالا و خواستم سمت آشپز خونه برم که چشمم به بار کوچیک کنار ویلا خورد و بطری که دیشب پر پر بود و الان نصف شده بود!… سمتش رفتم و برش داشتم، خیره به شیشه سبزش بودم و عصبی ازین که نصف این و جاویدی خورده که میگرن داره پام و کوبیدم زمین… همین طوری خیرش بودم که در ویلا باز شد و قامت جاوید تو در خروجی نمایان شد؛ سلام زیر لبی گفتم که فقط سری تکون داد و نگاهش به من و شیشه ی تو دستم‌ گشیده شد، اخماش شدید توهم بود و سمتم اومد، شیشرو ازم‌ گرفت و سر جاش گذاشت و بدون هیچ حرفی پشتش و بهم کرد و سمتی رفت که ناخودآگاه گفتم:

_جاوید!

 

 

ایستاد و نگاهی بهم کرد که یکم دست دست کردم و آخر سر لب زدم

_هیچی

 

 

بازم‌ بدون حرف روش و ازم‌ گرفت.

جلو تلویزیون نشست و شروع به بالا و پایین کردن شبکه هاش کرد… نگاهم و ازش گرفتم و سمت آشپز خونه رفتم، مثلا قرار بود مسافرت‌ حال خوشی واسمون بسازه ولی الان این جَو سنگینی که بینمون بود از همه چی بدتر بود! آشپزخونه تمیز تمیز بود و هیچ ظرف کثیفی داخلش نبود و خبریم از لیوان شکسته دیشب من نبود؛ برای این که سر صحبت و با جاوید باز کنم گفتم:

_صبحونه خوردی؟

 

 

بدون این که نگاهش و بهم بده خشک گفت:

_الان ظهره… میلم ندارم به هیچی!

 

 

به ساعت دیوار پذیرایی نگاهی کردم و با دیدن یک ظهر چشمام گرد شد!

دوباره نگاهم و به جاوید دادم که بی تفاوت شده بود و این بی تفاوتیش همیشه رو اعصاب من بود و بدتر از اعصبانیتش رو مخم می‌رفت.

مشغول قهوه درست کردن شدم و به فکر این بودم که این بی تفاوتیش دقیقا برای حرفای کنار دریا دیشبمون بود که بینمون رد و بدل شد یا برای لباس خواب کوفتی که بی هوا تنم کردم!

 

 

متفکر سمت یخچال رفتم و درش و باز کردم و به خوراکیا متفاوتی که با جاوید خرید کرده بودیم نگاهی انداختم؛ کیک کاکائویی و درآوردم و قهوه و تو دوتا فتجون ریختم و گذاشتم تو یه سینی! سمت جاوید رفتم و سینی و رو میز جلومون گذاشتم و خودم کنارش نشستم… نیم نگاهی بهم ننداخت و خیره به تلویزیونی بود که فوتبال پخش میکرد…دستم و گذاشتم زیر چونم سعی کردم مثل خودش به تلویزیون نگاه کنم و بازی این دوتا تیم خارجی و که اصلا نمیشناختم و ببینم‌ اما نمیشد؛ از فوتبال هیچی نمی‌فهمیدم که هیچ بی توجه ای جاوید بیشتر رو اعصابم بود. برای همین حرصی گفتم:

_مثلا قرار بود مسافرتی باشه که حالمون خوش کنه دیگه

 

 

نگاهش و بهم نداد و خیلی بی تفاوت و کوتاه گفت:

_خوبه که

 

 

قهوم و برداشتم و قلپی ازش خوردم و به خاطر طعم تلخش چهرم توهم رفت؛ خیره به صفحه تلویزیونی که هیچی ازش نمی‌فهمیدم زیر لب خیلی آروم گفتم:

_دیشب عمدی نبود جاوید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انی
انی
1 سال قبل

وااای چرا انقدر این رمان داره روز به روز کم تر میشه🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬

یلدا
یلدا
1 سال قبل

به نظرم داستان داره افت میکنه،خسته کننده شده،منظور از رمان کش دادن الکی ماجراها و تکرار مکررات نیست

علوی
علوی
1 سال قبل

جمله آخر یعنی شیطنت‌های تو خونه عمدی بود

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x