رمان آوای نیاز تو پارت 69 - رمان دونی

 

 

ناخواسنه تُن صدام بالا رفته بود و اشکام‌ شدید تر شده بود.

بالاخره اون حس بدی که بعد رابطمون داشتم و بیان‌ کردم‌… خواستم باز چیزی بگم که اجازه نداد و من و بی هوای کشید تو آغوشش؛ خواستم از آغوش گرمش خودم و بکشم بیرون اما اجازه نداد… کشوندم داخل حیاط ویلا ‌ در و پشتمون بست، بعد یه مدت دستاش و از دورم باز کرد اما بازم‌ سرم‌ تو سینش بود… کمرم و آروم نوازش کرد در گوشم زمزمه وار گفت:

_باشه آروم باش

 

نمی‌تونستم آروم باشم‌ که هیچ‌حالمم بد تر شده بود

 

_آوا… من هیچ وقت سواِستفاده نکردم از چیزی که به تو مربوط بشه مگه این که مجبور شده باشم تا نگهت دارم‌ کنار خودم‌ مثل بیماری مادرت‌ که چه تو صیغم‌ میشدی یا نه هزینش و میدادم اما برای این که کنار باشی و بمونی اسم صیغرو آوردم و شاید تو بهش بگی سو استفاده ولی چاره ای نداشتم مثل الان… من بهت وابسته شدم و کاش این و بفهمی!

 

×××

 

جاوید*

یک ساعتی میشد روی مبل دو نفره نشسته بود و به آتیش شومینه نگاه میکرد، با موهاش بازی میکرد و منم زوم بودم روش…خسته شده بودم از بحثای تکراری بینمون و از سردگمی که خودمم گرفتارش شده بودم…از طرفی بی آوا نمی‌تونستم از طرفیم اگه سمت هدفم نمیرفتم هیچی از زندگیم‌ نمی‌فهمیدم… در اصل میترسیدم‌ اگه قید هدف و بزنم یه روزی حسرت این و بخورم که مثل پدرم به خاطر یه عشق کل زندگیم و باختم!

غرق افکارم‌ بودم که صدای دو رگه ناراحتش به گوشم‌ رسید و باعث شد حواسم و بهش بدم:

_اگه من نظر تو رو عوض کنم چی؟!

 

متوجه منظورش نشدم و هیچی نگفتم که نگاهش و از شومینه گرفت و به من داد

_اگه بتونم تو رو متقاعد کنم تا دست از هدفت برداری چی؟

 

 

 

متوجه منظورش نشدم و هیچی نگفتم که نگاهش و از شومینه گرفت و به من داد

_اگه بتونم تو رو متقاعد کنم تا دست از هدفت برداری چی؟

 

بهش دقیق نگاه کردم این دختر چقدر خودش و به در و دیوار می‌خواست بزنه تا نظر من و عوض کنه و من و متقاعد کنه؟!

دستی به صورتم کشیدم

_آوا من قرار دادای شرکت و بستم قرار داد آخرم که تو گند زدی توش عقب افتاد ولی امروز فردا آیدین قرار دادش و می‌بنده میره پی کارش و اگه یه درصد بخوامم نظرم و عوض کنم همه چی و از دست میدم… چون سه دونگ دیگه شرکت به نامم نمی‌خوره و سرمایه ای برای انجام‌ اون همه سفارش نداریم ورشکسته میشیم و به معنای واقعی بیچاره میشم… پس سعی کن با شرایط کنار بیای و این قدر ذهنت و مشغول نکنی!

 

یهو بغض کرد و با حالتی که خودمم دلم‌براش سوخت گفت:

_یعنی هیچ راه حلی نیست؟

 

چند قطره اشک‌ از چشمش چکید و بعد مکثی ادامه داد

_پس من نمیتونم… نمیتونم این جوری، این جوری از هم باید…جد..جدا بشیم

 

نگاهی به اشکای پشت سر همش کردم که امروز یه سره رو صورتش بود اونم بعد اولین‌ رابطمون که اصلا خوشایند نبود از نظر من… برای این‌ که فقط یکم حالش بهتر بشه و امیدوار بشه و دست از فکر این‌ که از هم باید جدا بشیم و از سرش بیرون کنم گفتم:

_اگه سه دونگ شرکت و به نام ژیلا بزنم دیگه نیازی نیست باهاش زندگی کنم و اونم از خر شیطون میاد پایین شرکتم ورشکسته نمیشه چون اون میتونه سه دونگ دیگرم از آقابزرگ بگیره پیش فروش کنه!

 

 

 

انگار کور سوی امیدی تو دلش روشن شد

دستی کشید رو صورتش و نگاه زومش و بهم داد منتظر بقیه حرفم موند ولی حرفی نداشتم بزنم‌ چی میگفتم؟! میگفتم شاید سه دونگ خودم و به نام ژیلا بزنم و امید واری الکی بهش بدم؟ یا می‌گفتم میتونی نظرم و عوض کنی در صورتی که خودم می‌دونستم و به هیچ عنوان از هدفم دست نمی‌کشیدم، حاضر بودم‌ بمیرم‌ ولی شرکتی که این قدر براش زحمت کشیدم و از خاک بلندش کردم و به این جا رسوندمش دست اون ژیلا ندم… انگار سکوتم‌زیادی طولانی شده بود که صدای گرفتش بلند شد

_خب؟!

 

از جام بلند شدم و سمتش رفتم، پایین پاش کنار مبل نشستم و زوم رو صورتش جمله ای و گفتم که خودم هیچ امیدی بهش نداشتم و فقط برای این که این قدر گوشه گیر و غصه دار نشه و امید تو دلش جوونه بزنه گفتم:

_پس همه تلاشت و بکن… این چند ماهی که ژیلا دست و پاش تو گچ فرصت داری خوب من و به خودت وابسته کنی و شاید…

 

دستی تو صورت خیس اشکش کشیدم و ادامه دادم

_شاید نظرم عوض شد و با تو از یه دایره تو خالی به اسم‌ صفر شروع کردم… هوم؟!

 

دقیق تر نگاهم کرد و قشنگ میشد تو چشمای سبزش که به خاطر گریه های پی در پیش روشن تر شده بود امید و دید

_ولی اگه نظرت عوض نشد و…

 

اجازه ندادم بقیه حرفش و بزنه و پریدم وسط حرفش

_بزار اون و برای بعد بهش فکر کنیم آوا الان تو سعی کن نظر من و عوض کنی منم سعیم بر این که نظر تورو عوض کنم

 

با تردید سری تکون داد و خواستم سمتش برم و فاصلمون و کم کنم و دلتنگی که از صبح تو وجودم‌ نشسته بود و از بین‌ ببرم اما کشید کنار و از جاش بلند شد… حرکتش به مزاقم هیچ خوش نیومد و با اخم بهش نگاه کردم؛ اخمای اونم تو هم بود و با ناراحتی گفت:

_من خوابم میاد… می‌خوام بخوابم

 

حرفش و زد و سمت راهرو اتاقا رفت؛ از جام بلند شدم و دنبالش رفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x