#هانا
لای پلکامو باز کردم و نگاهم و دور اتاق چرخوندم.
چشمم به قامت آرمین افتاد که پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود.
جه قدر هیکلش ورزیده تر شده بود.انگار هیچ شباهتی به آرمین گذشته نداشت..
سوزن سرم و از دستم کشیدم و بی توجه به خونی که از دستم اومد بلند شدم.
به سمتم برگشت و با دیدنم اخم کرد
_بتمرگ سر جات تا سرمت تموم بشه.
با مخالفت گفتم
_باید برم…تو رو خدا….
بازوهام و گرفت
_بشین تا سرمت تموم بشه.
نالیدم
_بابا من باید برم دخترم تا حالا دور از من نبوده.بذار برم ببینمش!
با اخم نگاهم کرد و گوشیش و از جیبش در آورد و به سمتم گرفت. گفت
_زنگ بزن به داداشت بیارتش اینجا…
خوشحال گوشی و ازش گرفتم که ماتم برد. روی بک گراند گوشیش عکس من بود.
فکر کنم حواسش به این موضوع نبود.. چون با اخم برگشت پشت پنجره.
با دستای لرزون شماره ی مهرداد و گرفتم.
به بوق دوم نرسیده جواب داد. تند گفتم
_الو مهرداد…
با شنیدن صدام نفس راحتی کشید و گفت
_هانا تویی؟خوبی؟اون عوضی کجا بردت؟
حواسم به آرمین بود که تکیه زد به دیوار و نگاهم کرد. لرزون گفتم
_خوبم… آیلا چی؟خوبه؟
_ترانه به زور خوابوندش…
نگران گفتم
_می تونی بیاریش پیش من؟
_بفرست آدرس و… فقط هانا… یه زنگی هم به میلاد بزن. از نگرانی مرد بیچاره. بهش گفتم حالت بد شده به پرواز نرسیدی. صدات و که نشنید کم بود بلیط بگیره و بیاد ایران.
زیر چشمی نگاهی به آرمین انداختم و گفتم
_من نمیتونم بهش زنگ بزنم اما تو یه جوری قانعش کن که حالم خوبه. نیاد اینجا…
_باشه… آدرس تو واسم بفرست آیلا رو بیارم.
باشه ی آرومی گفتم و قطع کردم. موبایل و به سمت آرمین گرفتم و گفتم
_آدرس اینجا رو میفرستی براش؟
گوشی و از دستم گرفت و توی جیبش گذاشت. به سمتم اومد و با اخم گفت
_بخواب رو تخت.
بی حرف دراز کشیدم و نگاهش کردم. خودش سرمم رو بهم تزریق کرد و گفت
_تکون نده دستتو.
چیزی نگفتم..
صندلی کنارم و کشید و نشست. گوشیش و در آورد و انگار که آدرس و پیامک کرد…
یه کم طول کشید برای همین چشمام و بستم…
کم کم پلکام داشت سنگین میشد که دستش روی گونه م نشست.
نفسم بالا نمیومد…چشمامو باز کردم و نگاهش کردم.
اخم داشت….کل صورتش در هم رفته بود.. از این فاصله می تونستم حس کنم چه قدر شکسته شده… اون قدری که موهای اطراف شقیقش سفید شدن.
با صدای آرومی گفتم
_نکن!
صدام و نشنید و به نوازشش ادامه داد.
سرم و عقب کشیدم و گفتم
_نکن آرمین…
با دستش دو طرف صورتم و گرفت و گفت
_چرا؟زنم نیستی مگه؟
با حرص گفتم
_نیستم… هانا مرد. تو کشتیش!
موهای رنگ شدم و تو دستش گرفت و گفت
_می موندی حلش میکردیم.
_این همه موندم مگه حل شد؟حتی الان هم داری واسم نقشه میکشی که چه جوری عذابم بدی!
صورتش و جلو آورد و گفت
_نقشه ای در کار نیست هانا مجد…فقط میخوام نشونت شوهر کردن اونم وقتی متاهلی عاقبتش چیه…!میخوام تاوان دروغ گفتن و نشونت بدم…کیه اون یارو؟
_چرا؟میخوای بزنیش؟
با جدیت جواب داد:
_میخوام بکشمش…
مات نگاهش کردم…موهام و نوازش کرد و گفت
_بعدشم میرم سراغ اون توله ای که ازش پس انداختی…
ناباور سرم و تکون دادم و گفتم
_تو کاری با اون نداری…
لم داد روی صندلی و گفت
_فعلا نه.
مات به سقف زل زدم که در اتاق باز شد و یه مرد در حالی که آیلا بغلش بود اومد داخل.
تند نشستم. آیلا با دیدنم زد زیر گریه…
مرد آیلا رو روی تخت گذاشت و رفت بیرون.
محکم بغلش کردم و گفتم
_اینجام مامان جون نترس…
با چشمای اشکی گفت
_مامان چی شدی؟چرا بهت آمپول زدن؟
بازوم کشیده شد و تازه متوجه ی نگاه به خون نشسته ی آرمین شدم..
محکم آیلا رو به خودم فشار دادم که گفت
_مامان من می ترسم این آقاهه چرا داره اینجوری نگاه میکنه؟
آرمین از جاش بلند شد. نفس عمیقی کشید و دوباره به آیلا زل زد.
خودمم فهمیدم دروغم در اومد.
این بچه با این زبون درازش کاملا معلوم بود که دو سال نیست و بدتر از اون شباهت عجیب غریب و لعنتیش به آرمین همه چیو لو میداد. معلوم بود میخواست یکی از اون عربده های خوشکلش و هوار کنه سرم اما مراعات آیلا رو کرد. نفس عمیقی کشید و با خشم از اتاق بیرون رفت.
* * * * *
شالم و مرتب کردم و آستین مانتوم و کشیدم پایین.
آیلا رو که خوابش برده بود بلند کردم و به سمت در رفتم.
همون لحظه در باز شد و آرمین اومد داخل.
با دیدنم اخمی کرد و جلو اومد.خواست آیلا رو از دستم بگیره که ترسیده یه قدم عقب رفتم.
نگاه سرد و یخ زده شو به صورتم انداخت و گفت
_چهار سال بچه مو ازم مخفی کردی بست نبود؟
با حرص گفتم
_آیلا دختر تو نیست.
نگاه تندی بهم انداخت و آیلا رو از بغلم گرفت.
با اینکه میدونستم نمیخواد الان آیلا رو ازم جدا کنه اما باز ترسیدم. با اخم به صورت غرق در خواب آیلا نگاه کرد و گفت
_توله سگ شبیه منه اون وقت ننش زر اضافی میاد.
با چشم غره گفتم
_اون موقعی که باید گردن میگرفتی بچته نگرفتی. حالا دیگه ادعایی براش نداشته باش.
پوزخندی زد و گفت
_اوکی عسلم هر چی تو بگی.
آیلا رو روی یک دستش گرفت و با اون یکی دستش هم مچ منه بدبختو اسیر کرد و دنبال خودش کشوند.
از اونجایی که هر قدمش بلند بود تقریبا دنبالش می دویدم.
قفل ماشینش و باز کرد که کتش رو گرفتم.
با اخم نگاهم کرد. مچم و از دستش کشیدم و گفتم
_من میخوام برم آرمین…من دور از اینجا،دور از تو یه زندگی تشکیل دادم تو هم بعد این همه سال مطمئنا زندگی خودت و داری… بیا همو اذیت نکنیم چی میشه؟
مثل یخ نگاهم کرد و در نهایت صندلی جلو ماشین و باز کرد و گفت
_بشین!
درمونده نگاهش کردم اما مثل سنگ شده بود لعنتی.
ناچارا سوار شدم. آیلا رو روی پام گذاشت. ماشین و دور زد و سوار شد.
سرم و به شیشه چسبوندم. ماشین و راه انداخت. برام جالب بود که انقدر کم حرف شده بود. مدام اخم داشت… مدام صورتش گرفته بود… همیشه تصور میکردم اگه یه روز منو ببینه خوشحال میشه اما آرمین هیچ وقت عوض نمی شد
سایر وبسایتهامون
وب سایت رمان من
وب سایت رمان برتر
وب سایت رمان وان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جانت کوجایی دلم برات تنگید که …
امشب میاد دیه نه ؟😕
پارت 39 رو کی میزارین ؟
سلام چرا سایت رمان من باز نمیشه؟؟
باز میشه ولی کنده
سلام.صفحه ها باز نمیشن. ادمین دلیلش چیه؟ پارتی ک جدید بذارین برام نمیاد بالا
صفحه ی رمان برتر و رمان من هم در طول روز باز نمیشه!!
اذیتمون نکنید دیگههه انقدر کم با فاصله زمانی 4رووز..
بیشترش کن…این دیگه چه وضعی!!انقدررر کم..
چقد کم اخه بیشترش کن
بچه ها من گیج شدم الان مگه وارد فصل 4 نشدیم؟؟؟
بله تو فصل چهاریم
ای بابا منم از فیزیک متنفررررررم, ولی چون شیمی و ریاضی و زیست دوس دارم موندم تجربی… خلاصه موفق باشی هر جا هستی…
تو دماوندم راستی هوا اونجا چطوریه
دیروز بارونی بود امروز افتابیه…
ارمین و هانا رو میاره
لیلی و امیر و میخواین 😂😂
عجیبید 😕
لا حول و لا قوة الا باالله
تبارک الله و احسن الخالقین
و این چنین است ادمی زاد یا اخی استاد سججاد
عربید مریم جان ؟؟
استاد با من قهرید که جوابمو نمیدید😢
استاد خیلی به کل کل کردن باهاتون عادت کردم
نه بابا 😂
منم کل کل باهات رو دوست دارم
ولی ی مشکلی برام پیش اومده بود از این به بعد بیش تر میام
چرا رفتی انسانی😕
البته اگه دوست داری بگو
به مریم جوننن کاری نداشته باشید
حجم بیش ازحد درسا روش اثر گذاشته
فک کنم
اگه علوم معارف بخونه خوب تره
واقعا رفتی انسانی؟ تجربی بودی که…
نه آیلین داداچچچچ
ریاضی بودم منم که بشدت از فیزیک متنفر رفتم انسانی که امروز معلم جامعه شناسی قشنگ رید به هیکلمون
اگه ببینیش میشاشی رو خودت در این حد ولی نسبت به تجربی و ریاضی بهتره و سختتر
بله صحیح
به هر حال در هر رشته ای موفق باشی
لا اخی سججاد انا ایرانیه 😬😂
استاد راستشو بخوای از فیزیک و شیمی خوشم نمیاد و معلمای مدرسمون اصلا خوب نیستند
مریم کیف حالک ؟1
به به ارمین عسلم که فهمید بابا شده… این میلادم که خودش زن و بچه داره پ هیچی… دو تا شتره بزنه بر پشت هانا(!) برن دنبال زندگیشون و به خوبی و خوشی در کنار هم بتمرگن…
مام میشینیم دور هم ستایش میبینیم!! چ طوره؟!؟!
عالیییییی😂😂😂😂
منکه که ستایش و هم نگاه نمیکنم😂
اوا چراااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟
خوشم نمیاد ازش
بنظرم فیلمش چرته😑😑😕
به نظرم آرمین و هانا خییلیی جذاب تراز لیلی و امیر…خواهشا فعلن تکلیف اینارا مشخص کنین..تقریبا همه خواستار ارمین و هانا هستن…البته اگر پارت ها بیشتر بشه که محشره..
عزیزم نویسنده که خنگ نیست بخواد بیاد یکسره داستان هانا و ارمینو جلو ببره قطعا اینا رو یکم راجبشون میگه دوباره میره سراغ ارش و امیر و لیلی
تا بعدش فصل 4 شروع بشه و بخواد این سه فصلو جمع بندی کنه
به حول قوه الهیه فصل 4 فصل وصاله ان شـــــــــــــــــا الــــــلـــــه….
والله تا الان که 36پارت واسه اون امیره با لیلی بود حالا ده تا واس این دو تا باشه
میلاد کیه؟؟؟😐
تازه اومده؟؟😐
دوس پسر هانا بود دیگ تو فصل یک…. من دلم برا سام سوخید تو عروس استاد….
اره طفلی😕😕😕
بابا میلاد همون هم دانشگاهی هانا هست که هانا قبل اینکه با ارمین اشنا بشه باهاش دوست بود ولی خب اونم زن داشت و زنش حامله بود ولی از اون طرف هانا رو هم دوست داشت
حالا اینجا بعید میدونم باهم ازدواج کرده باشن شاید میلاد به هانا خیلی نزدیک باشه و بهش تو این 4 سال کمک کرده باشه
همه چی بلاخره مشخص میشه فرزندانم فقط کافیست صبر پیشه کنید همانا نویسنده با صابرین است
اها مرسی
حجتالاسلام مریم خانوم😂😂😂😂
لا شکر علی الواجب یا اختی
بشتابید به سوی رستگاری
آاآااا ماشاالله بدوووووید بدووویید تا رستگاریا فرار نکردن بگیرنشون
احسنتم فرزندانم
تو باید میرفتی انسانی مثل من تغیر رشته بزن منم رفتم انسانی
یا عیسی مسیح من برم انسانی قطعا منو از مدرسه شوت میکنن بیرون اصن من حالم از هر چی خوندنیه بهم میخوره همون درسای خوندیه تجربی رو دارم بزور تحمل میکنم حالا فک کن برم انسانی 😣😣😐😐🤢🤢😷😷
چرا انقدررر کممم؟؟حداقل هرروز پارت بزار یا بیشترش کن
اییییی لعنتی خیلی کم بود . وقتی چهار روز در میون پارت می زارید خوب انتظار داریم که بیش تر باشه.
آرمین بعد چند هانا رو دیده اونوقت همچین برخوردی میکنه مگه میشه ؟؟
وهانا هم همین طور
از وقتی که امیر از رمان حذف شدع داستان بی مزه شده:/
نمیشه یه جور بیاریش نویسنده عزیز؟:/
همش همین چهارتا خط؟😑جونت دربیاد!!!
قبلنا حداقل بیشتر مینوشتی!
چرااا انقدر منمممم😑😑😐😐
وقتی یه حرفی میزنی پای حرفت بمون بد قولی واقعا خیلی زشته الان به نظرت ساعت دوازده هست؟ داره یک میشه واقعا متاسفم
واااای😂
نمیدونم چرا یکی از فانتزی هام اینه که میلاد آیلا رو بدزده🤔 و همین مسئله باعث شه آرمین و هانا بهم نزدیک شن و دوباره رابطشون گرم و صمیمی شه😍 و از میلاد هم متنفر بشه و دوباره بر گرده پیش آرمین😍😍😍😍
فانتزی بر جوانان عیب نیست فرزندم…