از وقتی روی صندلی هواپیما جاگیر شده ام، قلبم هر چند لحظه یکبار فرو میریزد!
خوب میدانم… خوب میدانم که برای رفتن به شرکت و دیدنِ آبتین نیست. درحالیکه باید فقط این باشد!
اما وقتی چشم میبندم تا تمرکز کنم، به جای جور کردن جملات برای برخورد با آبتین، تصویرِ آن خانه جلوی چشمانم می آید. آن واحد… تراس… همسایه ها… چنگیز… حوریه… و…واحدِ بغلی…
یعنی اگر با خودم صادق باشم، تمامِ اینها از نظرم میگذرند… یک ثانیه…
و بعد از آن، تماما آن همسایه ی بغلی است و بس!
نفسم بند میرود با تصورِ دوباره دیدنش. احمقانه است… میدانم. اما از پسِ این حماقت برآمدن، به قدری سخت است که خسته ام میکند… عصبانی ام میکند… متنفرم میکند… از خودم… از او… از اوی خیلی خیلی متفاوت!
اویی که سرشار از هیجان است… سرشار از سوپرایز… سرشار از رفتارهای جدید… شخصیتِ جدید… یک آدمِ جدید… و متنفاوت از تمام آدمهایی که تا به حال دیده ام.
حتی عجیب تر و متفاوت تر از آبتین!
یکی که انگار راستِ کار خودم است. و در عینِ حال، کاملا متضاد با ایده ها و طرز فکر و خواسته هایم!
و من نمیخواهمش! لعنتی را نمیخواهم… نمیخواهم که بخواهم… اصلا نباید چنین چیزِ مسخره و مزخرفی را بخواهم… خریت محض است که اوی این مدلی را بخواهم.
و در عینِ حال، میخواهم که او مرا بخواهد!!
خاص میشود خواسته شدن از طرفِ او!
او… بهادر… همسایه ی شر و پررو و بی ادب و بدتیپ و راحت… یعنی خیلی راحت!
انقدر راحت که اصلا برایش مهم نیست دیگران چه فکری درموردش بکنند. یا در نظر دخترها چطور آدمی باشد!
یا اصلا… اصلا به دنبالِ جذاب بودن… یا خواستنی بودن نیست.
و واقعا هم خواستنی و جذاب نیست و آخر من چرا به او فکر میکنم؟! یعنی مغزم را سرویس کرده ام دیگر!
به خاطر چه کسی؟! اویی که در چشمانم زل میزند و میگوید ارزش بوسیدن ندارم!
او حتی یک نکته ی مثبت ندارد… تیپ هم ندارد… ریخت و قیافه هم که ندارد… زبان خوش هم ندارد… احساس هم… ندارد؟
مردکِ زشت، فقط یک موی نسبتا بلند و حالت دار و شلخته و… بامزه دارد. یک جفت چشمِ پررو و سیاه و براق و… کمی گیرا! و صورتِ تمیز که… خب پوستِ تیره اش تمیز است. ته ریش به این صورت می آید.
خنده هایش موذیانه و… خواستنی؟ نه اَه!
دندانهای سفید و ردیف… که از خوش شانسی اش است! امممم لبهایش…
حتی فکر کردن به این یکی نفسم را تند میکند! لبهایی گرم و کمی خیس و نرم… که با گستاخیِ تمام روی لبهایم لغزیدند و بوسه ای که قلبم را دیوانه کرد و او گفت بازی است!
چقدر نفرت انگیز است لعنتی!
فقط باید برای من بازی باشد… نه برای او!
چرا؟!
چون من نباید او را بخواهم و باید او مرا بخواهد!
من جذب هیچی او نشوم و تازه بدم هم بیاید… او به شدت جذبِ منِ حورای زیبا و ناز و طناز و لوند و همه چی تمام بشود!
من اصلا نه نگاهش برایم مهم باشد… نه حرفهایش… نه خنده هایش… نه سیکس پک هایش… نه آغوشش… نه بوسه هایش… نه اصلا هیچی اش! اما همه چیزِ من برایم او مهم باشد! از فرق سر تا نوک پایم!!
من به فکرِ بازی و برنده شدن باشم و او… به فکرِ من و حسی که نسبت به من دارد!
مثلا…
من بی احساس بمانم و او روز به روز دیوانه ترم شود!!
-هومممممم کاش!
تاکسی سرِ کوچه ی تن طلایی از حرکت می ایستد. پیاده میشوم… چمدان به دست. و از همان لحظه نفس کشیدن هم برایم مشکل میشود.
این کوچه در روزهای بهاری هم صفای خاصی دارد. هوای بکر و درختانی که کمی برگ و شکوفه دارند و بارانِ بند آمده و هوای ابری و…
کوچه ی بهادر!!
خنده ام میگیرد. چقدر این اسم به این کوچه نمی آید. آن شخصیتِ نسبتا خشن و دیوانه کجا و این کوچه ی پراحساس و شاعرانه کجا!
دسته ی چمدان را میگیرم و با هرقدم که برمیدارم، نگاهش جلوی چشمانم می آید. با دیدن من غافلگیر خواهد شد؟!
منی که میانِ موهای خرمایی رنگم، تارهای سبز و قرمز به چشم میخورند. چتری های رنگی، و موهایی که دورم ریخته شده اند و یک شال سفید روی این موها کشیده شده اند. با کتانی های سفید به آرامی قدم برمیدارم و دوطرف کُت را روی هم میکشم.
من میخواهم خودش… با دیدنم انقدر طاقت از کف بدهد که… محکم بغلم بگیرد و مرا ببوسد!
با فکر بوسیده شدن از طرفِ او، قلبم با شدت پایین می افتد. رُژ لب قرمز رنگ آنقدری به پوست سفیدم می آید که حواسش را پرت کند؟!
لب میگزم و خنده ام را فرو میدهم. من غلط بکنم تا این حد بی تاب باشم!! تمامِ این فکرها را بهادر باید بکند، نه من… خب؟!!
-خب!
نفس عمیقی میکشم و در را با کلید باز میکنم. قلبم شورِ عجیبی دارد. و وقتی پا به حیاط میگذارم، کاملا به این نتیجه میرسم که دلم برای هیچی… جز این خانه و… شاید اعضای این خانه تنگ نشده بود. و اگر با خود صادق باشم، تنها دلیل برگشتنم، تجربه ی دوباره و صدباره ی همین حس است!
یک حسِ خاص… جدید… عجیب… وسوسه انگیز… هیجان انگیز… دلهره آور… و در عینِ حال، دوست داشتنی! آنقدر دوست داشتنی که نتوانم از لمس دوباره اش بگذرم و مرا دوباره به اینجا بکشاند.
درست مثلِ لحظه ی دیدنِ ماشینِ او که در پارکینگ پارک شده. ریزش دیوانه کننده ی قلبم… خنده ای که با بی نفسی پسش میزنم… و نگاه حریصانه ای که به هر سمتی میچرخد و در عین حال، سعی میکنم بی توجه باشم!
فقط حوض پر از آب را ببینم… درخت خرمالویی که برگهای ریزی دارد… سکوت خاص و… چنگیز!
چنگیزی که همچو قلندر، در بالاترین نقطه ی ساختمان ایستاده و از صد دوربینِ مداربسته بهتر اطراف را میپاید و حالا نگاهش فقط به من است!
از نگاهش میشود فهمید که چقدر دلش برایم تنگ شده بود! آنقدر که انگار دیگر طاقت دوری ندارد… باید مرا بخورد!
آب دهانم را با صدا فرو میدهم و با لبخند دست برایش تکان میدهم.
-ممنون… عید توام مبارک…
دلتنگی بر او غلبه میکند و با یک اوج گیری جانانه به سمتم پرواز میکند! از وحشت نمیدانم چطور پا تند میکنم و خود را به آسانسور میرسانم. همانطور که چنگیز تا فرود می آید به سمتم میدود، من با هول دکمه ای را میفشارم.
-زودباش زودباش زودباش!
همین که جلوی در آسانسور میرسد، در به روی مبارکِ پر اشتیاقش بسته میشود. آه خلاص!
دست روی قلبم میگذارم و نفس آسوده ای میکشم. چشم میبندم و خنده ام میگیرد… اولین هیجان… لذت بخش بود!
بیشتر میخواهم… خیلی بیشتر!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
محض رضای خدا یذره طولانی تر پارت بده🥺
خیلی دیگه از احساسات حورا مینویسی نویسنده جان یکمم از زبون بهادر بنویس
من بخدا این خله😂😂😂