رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۰۲

 

نگاهش را به چشمانم میدهد و در این نگاه… دلتنگی موج میزند؟ یا خواستن؟! خدایا میشود؟!!
-زود برگشتی…

چشم میفشارم تا به حسی که دارد از پا درم می آورد، غلبه کنم.
-به خاطر آبتین…

آرام میخندد. نگاهش که میکنم، میگوید:
-خوشگل کردی…
تکرار میکنم:
-به خاطرِ آبتین…

نگاهش در صورتم چرخ میخورد. به لبهایم میرسد.
-خوردنی شدن…
-به مال مردم چشم نداشته باش!

صورتش نزدیک می آید. نفسم میرود. آماده ی بوسیدن هستم… اما او به جای لبهایم، صورتم را لمس میکند. گرم… بدون بوسه… لبهایی که به نرمی روی گونه و کنار لبم کشیده میشوند.

دستم بی اراده به لباسش چنگ میشود و انگار قلبم دارد از سینه بیرون میزند. او بدون لمس لبهایم، روی گونه ام لب میزند:
-چشم ندارم… نمیبوسم… نمیخورم… مال مردم خور نیستم… حرومم بشه اگه بهش لب بزنم!

نفس هایم دست خودم نیست. او نزدیک به لبم توقف میکند. و با مکث عقب میکشد و میگوید:
-بمونه واسه صاحابش، اگه اصلا صاحب دراومد!

به سختی خود را جمع و جور میکنم. چقدر بدنم سست است و چرا بغض کرده ام؟!

نگاهش هیچ همخوانی ای با حرفش ندارد، وقتی میگوید:
-واسه ما از این بی صاحابا انقدری ریخته که این صاحب مُرده به چشممون نیاد!

بی اراده میگویم:
-نَمیری انقدر داره بهت فشار میاد؟! هی صاحب صاحب میکنی!!

از حرفم به وضوح جا میخورد. راستش خودم هم می مانم که از کجا این جواب را پیدا کردم!

-بابا تو دیگه خِئیلی بچه پررویی! یک ذره بترس بدبخت… به خاطر خودت میگم!

خجالت را پشتِ قیافه گرفتن پنهان میکنم و حق به جانب میگویم:
-شما نمیخواد به فکرِ من باشی… همین که وقتی منو می بینی از کنترل خارج نشی، بزرگترین لطف رو در حقم کردی…

با حیرت میخندد:
-داری تحریکم میکنی؟! نکنه دلت خواست؟

به خدا!!

 

چشم در حدقه میگردانم و درحالیکه از کنارش میگذرم، میگویم:
-برو کنار بابا بزغِله مار!

به تمسخر میگوید:
-هرچقدرم تو نترس باشی، بازم واسه من فقط یه وسیله ی بازی ای! حتی اگه تا بگ…ایی پیش بریم!

به شدت بهم برمیخورد. اما به جای عصبانیت، دسته ی چمدان را میگیرم و رو به نگاهش ابروانم را بالا میفرستم:

-شما هم همینطور! به آبتین نگی اومدم… میخوام غافلگیرش کنم… میدونم که دیدنِ من براش یه سوپرایز بزرگه!

پوزخند آرامی میزند و زیر لب میگوید:
-اسگل…

نشنیده میگیرم. به سمت آسانسور میروم و دستی برایش تکان میدهم:
-سال خوبی داشته باشی همسایه…

در سکوت به دیوار تکیه میدهد و عاقل اندر سفیهانه تماشایم میکند. تا وقتی که در آسانسور بسته میشود. و وقتی در آسانسور بسته میشود، دست روی قلبم میگذارم و نفس خیلی عمیقی میکشم.

دستم بی اراده روی گونه ام می نشیند. هنوز داغ است و هنوز حرارت لبهای بهادر را روی صورتم حس میکنم.

چشمانم دارد پر میشود.

داخل واحدی میشوم که عجیب دلم هوایش را کرده بود. انقدر زیاد که بیش از ده روز طاقت نیاوردم و برگشتم. چرا باید تا این حد دلم برای یک واحد در یک شهرِ غریب تنگ شود؟!

اصلا… هنوز هم دلتنگم و این دلتنگی دیوانه کننده است.

پشتم را به در بسته تکیه میدهم و چشم میبندم. اشک از لای پلکهای بسته ام میچکد. نفس نفس میزنم و تمام سعیم را میکنم که آرام بگیرم… فکرش را نکنم… اهمیت ندهم… و فراموش کنم!

او مرا نبوسید، چون مال مردم خور نیست. چون من یک وسیله ی بازی هستم. چون که او بهادر است!

و من باید نادیده بگیرم جان دادنم را، برای این آدم! هرچقدر که او نخواهد، من باید بیشتر و بیشتر نخواهم! و هرچقدر او به دنبال بُرد در این بازی ست، من صدها برابر بیشتر باید به فکر بُردنش باشم.

هرچقدر او حسش را کنترل میکند، من باید خیلی بیشتر حسم را له کنم.

درحال چیدن لباسهایم در کمد هستم، که صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون می آورد. به صفحه ی گوشی نگاه میکنم. اتابک!

بالاخره بعد از دو هفته زنگ زد. دیگر داشتم فراموشش میکردم و برایم عجیب است که مثلا من بلاچه و نازنازی و آتیش پاره اش بودم آخر! چطور دلباخته ام این مدت طاقت آورد که صدایم را نشنود؟!

-سلام!
با گلگی میگوید:
-سلام ملوسک خانوم… احوال؟

آهان ملوسکش هم بودم!
مثل خودش میگویم:
-ممنون اَتا… از احوالپرسی های شما!

میخندد و میگوید:
-دختر کجایی؟ یه خبری… یه پیامی… یه زنگی… یعنی من زنگ نزنم، تو صد سالم بگذره زنگ نمیزنی؟

بگویم نه؟
-خودتو لوس نکن اَتا جان… من ناز بخَر نیستم…
اینبار خنده اش با حیرت همراه است.

-عاشقتم با این حرفات… شما نمیخواد ناز بخری… به جاش فقط ناز کن که نازِت بدجور خریدار داره!

پوف آرامی میکشم و به ناز نخریدن های آن بهای کفتربازِ بی لیاقتِ بی احساس فکر میکنم که عجب حلال حرامی سرش میشود!
-واسه همین دو هفته تو حالت ناز منو گذاشتی؟

با لذت میخندد و میگوید:
-زبونتو موش بخوره که کار دستم دادی با خاص بودنت… من اگه فرصت داشتم که ولت نمیکردم جوجوی من…

هوم… کاش کمی جذاب و بانمک بود!
-خب حالا… عیدت مبارک…
با مهربانی میگوید:

-عید شما هم مبارک حورای زیبا… سال خوبی داشته باشی…
کوتاه میگویم:
-ممنون…

با مکث میگوید:
-دلم خیلی هوای دیدنت رو کرده… دوست دارم بیشتر باهم وقت بگذرونیم…
راستش من هم دلم میخواهد… اما فکر او کجا و فکر من کجا!

-منم… همینطور…
انگار انتظار این حرف را نداشت. که با مکث میگوید:
-جدی میگی؟!!

چیزی نمیگویم. او تکرار میکند:
-حورا راست میگی؟! میشه؟ یعنی فکراتو کردی و الان… جوابت اینه که میشه باهم باشیم؟!

من کِی اینها را گفتم؟!!
-نه دیگه در این حد توام!
با خنده میگوید:

-چقدر عجیب و خواستنی هستی…
آه… بهای خَر!
-حورا به من یه جواب درست بده… رو پیشنهادم فکر کردی و الان جوابت چیه؟

نفس عمیقی میکشم و میگویم:
-خب باید بیشتر همدیگه رو ببینیم و باهم وقت بگذرونیم، تا ببینیم از هم خوشمون میاد یا نه…

او بدون مکث میگوید:
-من که تکلیفم روشنه… هم ازت خوشم میاد، هم دلم میخواد باهات باشم و باهام باشی… فقط میمونه نظر خودت که اونم ایشالا دلتو به دست میارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
1 سال قبل

یعنی من کشته مرده ی مرام تک تک مردای این رمانم حورا با همشون لاس میزنه تازه خاطر خواهم داره ایوولللل

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x