رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۲۵

 

می ایستم و برمیگردم. نزدیک که می آید، توجه خیلی ها را به خود جلب میکند. نگاهها روی او، و بعد روی من است. به خصوص دوستان و همکلاسی هایم…

اگر همان اوایل بود، شاید با چنین صحنه ای کلی ذوق میکردم. اما حالا حتی توجهی به پچ پچ و نگاه دخترانی که کنارم ایستاده اند هم نمیکنم. هرچند که میدانند آبتینِ سمیعی، پسرعموی همسایه ام است و من توی شرکتشان کارآموز هستم.

آبتین با نگاه گذرایی به دخترها، رو به من میگوید:
-حالت چطوره همسایه خانوم؟

و برای آبتین مهم است که به همه بفهماند، هیچی بین ما نیست! دیگر اذیتش نمیکنم… دیگر مزاحم آرامشش نمیشوم… برای بازی خودم و بهادر، سعی نمیکنم به او نزدیک شوم و با اعصاب و روانِ او و متین بازی کنم!!

لبخند آرامی میزنم:
-ممنون… شما خوبی؟
با مکث میگوید:
-در مورد کارای شرکت یه صحبتی باید باهم داشته باشیم…

ثانیه ای مکث میکنم. قدمی از بچه ها فاصله میگیرم و به آبتین نزدیکتر میشوم و آرام میگویم:
-میتونی بهم زنگ بزنی…

اخم کمرنگی میکند و مثل خودم آرام میگوید:
-بیرون منتظرتم… زود بیا…

و با سری که تکان میدهد، فاصله میگیرد و دور میشود. به رفتنش نگاه میکنم و حدس میزنم که درمورد بهادر باشد…

هیوا با شیطنت میگوید:
-بالاخره مخشو زدی؟

خنده ی مسخره ای روی لبم می آید و حرفی ندارم. همه فهمیده بودند که کراشِ عزیزم است سمیعی! حق دارند که حالا چنین فکری بکنند.

آیلار دستی به پشتم میزند.
-عجب شوهری تور کردی حورا…

نگاه چپی به آیلار میکنم. چرا همه ی روابط را ختم به شوهر کردن می بیند؟! با این سادگی اش چه کنم آخر؟!

-ما فقط همکار و دوستیم… فهمیدنش چرا انقدر برات سخته آیلار؟
-یعنی دوست پسرته دیگه؟
خنده ام میگیرد و سه تا دختر همزمان با من میخندند.
-دوست آیلار… دوست!

آیلار با خنده ای که باعث میشود لپهایش سرخ شود، میگوید:
-همه اولش همینو میگن… بعد می بینی دارن اسم بچه شونو انتخاب میکنن…

خنده ی مسخره ام وسعت میگیرد و میگویم:
-بیخیال… بچه ها من باید برم…
اعتراض کردنشان با شیطنت همراه است و آیلار آخرین حدس هوشمندانه اش را میزند:

-لابد میخواد ازت خواستگاری کنه… زودی جواب مثبت ندی ها… میفهمه ندید بدیدی!
با خنده و تاسف سری به اطراف تکان میدهم و رو به دو دختر میگویم:
-توجیهش کنید، تا من برمیگردم…

هرچند آنها هم درک زیادی از دوستیِ ساده بین من و آبتین ندارند، اما دیگر به اندازه ی آیلار داغون نیستند و در جواب میگویند:
-حله… بفهمه هر دوستی ای به ازدواج ختم نمیشه، اوکیه دیگه؟!

پوفی میکشم و دستی تکان میدهم و میگویم:
-یه دورم میام واسه شما توضیح میدم… فعلا…

میخندند و فکر میکنند خودم را میگیرم. شاید حق دارند… من دو ماه پیش هر کاری میکردم تا توجه آبتین را به خود جلب کنم. آن اوایل که بدتر بود… جذب ظاهر سرد و مغرورش شده بودم و… بهادر کم کم همه چیز را… حتی ذهن و عقاید و حسم را به کل خراب کرد!

از دانشگاه بیرون می آیم. آبتین ما ماشینش سر خیابان منتظرم است. با دیدنم بوق میزند… دستی تکان میدهم و به سمتش میروم.
سوار میشوم و درحال بستن در سلام میدهم. نگاهم میکند… چند ثانیه ای درسکوت…

لبخند دندان نمایم را به رویش میپاشم.
-چه خبرا؟ خوبی؟ اممم متین چطوره؟
در سکوت نفس بلندی میکشد. ادامه میدهم:

-هنوز ازم بدش میاد و چشم دیدنم رو نداره؟ یا خوشحاله که متوجه رابطه تون شدم و دیگه مزاحمت نمیشم؟ و حتی دیگه به شرکتتون رفت و آمد ندارم؟ دیگه از بابت من نگرانی نداره؟

چشمانش باریک میشود. یک روز جذابترین بود و حالا… دوست داشتنی! واقعا به عنوان یک دوست، دوست داشتنی است.

وقتی حرفی نمیزند، متفکرانه میگویم:
-بذار حدس بزنم درمورد چی میخوای حرف بزنی… امممم… بهادر!
تکخند آرامی دارد و کمی عصبانی است!

حدس هایم را برایش ردیف میکنم:
-میخوای بپرسی چرا دیگه نمیام شرکت… یا کارم با بهادر به کجا رسید… دارم چیکار میکنم… قراره تو اون خونه بمونم، یا برم… شایدم بهادر فرستادتت که سردربیاره…

میان حرفم میگوید:
-نه!
در چشمانش میپرسم:
-چی نه؟!
حرکت میکند و میگوید:
-بهادر منو نفرستاده…

خنده ام میگیرد. آنقدری نمیشناسمش که بدانم آبتین راست میگوید، یا نه… آخر بهادر پیچیده ترین و غیر قابل پیش بینی ترین و عوضی ترین است!

-خب پس؟
-هیچی میخواستم حالتو بپرسم…
پوزخندی روی لبم می آید. نگاه گذرایش با اخم همراه است:

-چیه؟! خنده داره که آدم حالِ دوستش رو بپرسه؟ یا من رو دوست خودت نمیدونی؟ یا فکر کردی اومدم اطلاعات جمع کنم ببرم واسه بهادر؟ همچین فکرایی درموردم میکنی حورا؟

پشیمان میشوم از فکرهایی که توی سرم آمد. آبتین چنین آدمی نیست… همیشه سعی میکرد دور باشد و خود را از این بازی کنار بکشد. هرچند که واقعیت را هم نگفت…
-خیله خب ببخشید…

نفس آرامی میکشد و خیره به جلو میگوید:
-نگران هر دو تونم… نمیدونم دقیقا دارید چیکار میکنید… هیچکدوم هم که حرف گوش نمیدید…

دست به سینه میشوم و به روبرو چشم میدوزم.
-اگه قراره نصیحت کنی، همین اول بگو که پیاده شم…

خنده ای سر میدهد:
-مگه تو گوشِت میره؟ نه تو گوشِ تو میره، نه تو گوش اون کله خر! این وسط من نمیخوام تو آسیب ببینی… یعنی بیشتر از این آسیب ببینی!

پوزخندی با بغض میزنم :
-پس میدونی که پسرعموت، تا چه حد خطرناکه!
با مکث میگوید:
-نیست…

صدای خنده ی مسخره ام بالا میرود.
-خیله خب هست… ولی اونقدر نیست…
صدایم هم بالا میرود:
-نیست؟! نیست آبتین؟!! دیگه چطوری باید نشون بده که خطرناکه؟! چرا ازش دفاع میکنی وقتی میدونی که هست؟

سکوت میکند و جوابی ندارد!
چند لحظه ی دیگر میگوید:
-اگه کاری باهاش نداشته باشی، خطری نداره…
یک کلام میگویم:
-ندارم!

-عصبانیه…
با حرص میخندم:
-جالبه واقعا…
کنار خیابان پارک میکند و رو به من میگوید:
-توام عصبانی ای… چرا؟!

کوتاه میگویم:
-نیستم…
جوری نگاهم میکند که فکر میکنم مسخره ترین حرفِ دنیا را زده ام! اما نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بی تفاوت بودنم را در چشمانم بریزم.

-من عصبانی نیستم آبتین… فقط از خودم ناراحتم که در برابرش تا این حد سادگی کردم…
آرام و مواخذه گر میگوید:
-گفتم ساده نیست…

صادقانه میگویم:
-اشتباه کردم…
با مکث میگوید:
-بریم یه قهوه بخوریم؟

خنده ام دست خودم نیست و میگویم:
-متین ناراحت نشه؟
اخم میکند و میخندد:
-انقدر تیکه ننداز…

-نه جدی میگم… میدونم از من خوشش نمیاد… هرچند که منم ازش خوشم نمیاد… به نظرم خیلی گستاخ و تند و بی تربیته…
تذکر میدهد:
-حورا!

حرفم را ادامه میدهم:
– با تمام اینها… اما خب نمیخوام حساسش کنم…
کمی معذب میگوید:
-حساس نمیشه… بهش توضیح دادم که باهم دوستیم… درک میکنه…

نمیخواهم بپرسم، اما کنجکاوی نمیگذارد. با مکث میپرسم:
-واقعا… اینطوری هستین؟
او هم با مکث جواب میدهد:
-چطوری؟

آن روز جلوی چشمم می آید. تصور میکنم باهم بودنشان را… خجالت میکشم… اخم میکنم و بی اراده میگویم:
-بی ادبا!

متعجب میخندد. هرچند معذب بودنش بیشتر میشود و میگوید:
-نباید دید میزدی…

من هم ژست متعجبی به خود میگیرم:
-فکر نمیکردم با همچین صحنه ای روبرو بشم!
بی صدا میگوید:
-درسته… متین دنبال عمل تطبیقه…

و من در فکر زمزمه میکنم:
-اما خوشحالم که دیدم و متوجه شدم…
بازدم آرامی بیرون میفرستد و میگوید:

-قهوه مهمون من…
به اجبار پیشنهادش را قبول میکنم و میگویم:
-بستنی شکلاتی…

خنده اش میگیرد. پشت میز می نشینیم. برای خودش قهوه سفارش میدهد و برای من بستنی شکلاتی…
و با مکث همان موضوعِ قبل را از سر میگیرد.

-بهادر… کاری کرده؟
با خنده ی مسخره ای میگویم:
-چه سوال تکراری و مسخره ای! مثل اینکه بگی تو هوا اکسیژن وجود داره؟ یا بگی آدما تو بدنشون خون دارن؟ آبِ دریا شوره؟ زمین گرده؟ بهادر کاری کرده؟!

در سکوت نگاهم میکند و من ثانیه ای بعد میگویم:
-خب معلومه که کاری کرده! این چه سوالیه میپرسی؟ همیشه کاری میکنه… مگه میشه کاری نکنه؟ مگه میشه اکسیژه تو هوا وجود نداشته باشه یا آب دریا شور نباشه؟!

بلافاصله میپرسد:
-باشه… اینبار چیکار کرده؟!
با لبخند شانه ای برایش بالا می اندازم و هیچی نمیگویم.

-تو چیکار کردی؟
ژست متفکرانه ای به خود میگیرم و میگویم:
-اممم اشتباه کردم… همین!

سفارشات را می آورند. تشکر میکنیم. قاشق را داخل بستنی شکلاتی فرو میکنم و محتوایش را هم میزنم. آبتین همانطور که دستش را دور فنجان قهوه اش پیچیده، میگوید:
-عصبانیش کردی…

متعجب میخندم:
-اُه… یعنی قراره خطرناک تر از این بشه؟!
جدی و دلسوزانه میگوید:
-کاریش نداشته باش حورا!

و من جدی تر از او جواب میدهم:
-کاریش ندارم! واقعا کاری به کارش ندارم… هیچ کاری… متوجهی آبتین؟ من با اون آدم هیچ کاری ندارم! حتی جوری برنامه ریزی کردم که تا حد امکان باهاش برخوردی نداشته باشم… نبینمش… حرفی بینمون رد و بدل نشه… من الان کاملا درک کردم که اون آدم برام خطرناکه… اون رحم نداره… نامرده… واسه همین حد الامکان ازش دوری میکنم…من با آدم نامرد کاری ندارم!

ناباور و بهت زده میپرسد:
-پس چرا عصبانیه؟!!
با پوزخندی میگویم:
-اینو دیگه من نمیدونم… دلایل زیادی وجود داره… تو که میشناسیش؟ هرچیزی که بر وفق مرادش نباشه، عصبانیش میکنه… اصلا میتونی از خودش بپرسی…

کلافه میگوید:
-خودش که جواب نمیده! فقط میپره به همه… فکر میکردم تو دلیل عصبانیتش رو بدونی… که احتمالا خودت دلیلش باشی… تو عصبانیش میکنی حورا… الان یعنی یه چیزی شده… بینتون چی پیش اومده؟!

شانه ای بالا می اندازم و قاشق قاشق از بستنی ام را می بلعم. کمی از قهوه اش میخورد… فکر میکند… خود را جلو میکشد و میپرسد:
-واسه همین دیگه نمیای شرکت؟
دهانم یخ میزند. تند تند سر بالا و پایین میکنم و میگویم:
-من تو اون شرکت دیگه کاری ندارم… اگه بیام، فقط باعث آسیب زدن بیشتر به خودم میشم…

با مکث میپرسد:
-تو که میدونی خطرناکه، چرا نِمیری؟
قاشق دیگر را توی دهانم فرو میکنم و بلافاصله قورت میدهم. اصلا… اصلا نمیخواهم بغض کنم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x