-میرم… به وقتش میرم!
نگاهش کنجکاو و دقیق میشود. به روی خود نمی آورم و میگویم:
-دیگه هدفم موندن نیست…
نگاهم را به بستنی ام میدهم و آرامتر ادامه میدهم:
-اما دست خالی هم نمیتونم برم…
همانطور در سکوت نگاهم میکند. زیر لب زمزمه میکنم:
-من به خاطر یه حسِ مسخره، خیلی چیزا رو زیر پا گذاشتم… خیلی به خودم بدهکار شدم… ازم گرفت… پسش میگیرم…
میان زمزمه هایم صدایش را میشنوم:
-میشه بلندتر بگی؟!
نفس عمیقی میکشم و آرام میگویم:
-هیچی…
چند ثانیه ای سکوت میشود. دستی لای موهایش میکشد و آرام میگوید:
-جفتتون داغونید… میترسم آخر یه بلایی سر یه کدومتون بیاد…
زهرخندی میزنم و نمیگویم که باهم، چه بلاهایی سرِ من آوردیم! آن شب… سیزده به درِ نحس… چه به روزم آمد… درست از وقتی که برگشتم!
چیزی به ذهنم خطور میکند. مهمانش… مهمان هایش… سوال مثل خوره مغزم را میخورد و بالاخره بی اراده صدایش میزنم:
-آبتین؟!
در سکوت نگاهم میکند. لبی با زبان تر میکنم و با مکث میپرسم:
-سیزده به در… اومدید پیشِ بهادر؟!
آرام میخندد.
-چطور؟
مکث میکنم. خجالت میکشم دلیلش را بگویم و او توی چشمهایم دقیق میشود. نمیتوانم…
با تکخندی دستی در هوا تکان میدهم:
-هیچی… همینطوری…
در سکوت خیره ام می ماند. خود را مشغول خوردن بستنی نشان میدهم و قلبم میکوبد.
چرا فکر میکنم که شاید…شاید آن شب بهادر مهمانی نداشت و مثلا…مثلا فیلم بازی میکرد؟! یا مهمانش آبتینی… رفیقی… مذکری… چیزی بود و…
-نه…
متعجب سرم را بلند میکنم:
-چی نه؟!
بی تعلل میگوید:
-نه ما پیشِ بهادر رفتیم، نه اون اومد تو جمع ما… گفت مهمون داره و نمیاد!
شیرینیِ بستنی توی گلویم میپرد و به سرفه می افتم! آبتین قهوه اش را سر میکشد و من به سختی به سرفه ام غلبه میکنم.
و او با گذاشتن فنجانِ خالی روی میز، میگوید:
-گفت مزاحم نمیخواد…
گلویم را صاف میکنم و بهت زده… حال خراب… یا بغض دار… زل میزنم به آبتین… که ادامه میدهد:
-فکر میکردم با تو باشه… باهم نبودید؟
به سختی خود را جمع و جور میکنم و میگویم:
-نه من… من با اون چیکار دارم؟!
شانه ای به معنای ندانستن بالا می اندازد و دیگر حرفی نمیزند. چرا ادامه نداد؟! چرا بیشتر نگفت؟
گیج ترم میکند. و انگار واقعا مهمان داشت و مزاحم نمیخواست و یکی… پیشش بود! زِید… زِیدش پیشش بود! اَه چقدر از این کلمه چندشم میشود!
آی بدبخت حورا… فکر چه چیزهایی را میکنم آخر؟! بمیرم برای توهماتت حورا!
-بهادراهلش نیست…
پلک میزنم و با گیجی میپرسم:
-چی؟!
در چشمانم دقیق میشود و میگوید:
-میگم اهل زِید زدن نیست…
چشمانم گرد میشود. این دیگر لفظ خودِ بهادر است! آبتین میدانست… یعنی بهش گفته بود؟! و هست؟!!
-مطمئنی نیست؟!
چند ثانیه ای سکوت میکند… و من جانم بالا می آید برای این سکوتش! تا تکخندی میگوید:
-یعنی تا جایی که میدونم… به احتمال نود درصد که قطعا نیست!
پس.. هست! کثافت اهلش هست!!
-ولی نه، نیست… کی با اون کنار میاد اصلا؟ سگ نگاش نمیکنه، چه برسه به دختر… نگران نباش، نیست…
یعنی الان… من سگم؟! نه من که نگاهش نمیکنم!! نگران هم نیستم… میغرم:
-به من چه ربطی داره که هست یا نیست؟!!
با مکثی پرتعجب میگوید:
-خودت پرسیدی!
-نپرسیدم!!
کمی فکر میکند و میگوید:
-آره… مستقیم نپرسیدی…
-آبتین!!
سوالی سر به اطراف تکان میدهد و من تاکید میکنم:
-غیر مستقیم هم نپرسیدم!
دستی به حالت ندانستن بالا میگیرد و کاملا متظاهر است وقتی میگوید:
-نپرسیدی…
لبهایم را میکشم و سر تکان میدهم.
در راه برگشت به دانشگاه هستیم که میگوید:
-دلیل عصبانیتش هرچیزی که هست، مستقیما به تو مربوط میشه…
پوزخندی میزنم. حتی به اندازه ی یک درصدِ من هم عصبانی نیست و چقدر خودخواه است… چقدر خودخواه!
-امیدوارم!
نگاهی میکند:
-از عصبانی کردنش خوشحال میشی؟
به حد وحشتناکی!
-برام مهم نیست…
-اما من خوشحالم!
متعجب نگاهش میکنم که خیره به روبرو با خنده میگوید:
-باحال شده… خنده م میگیره تو این حال می بینمش… مثل دیوونه هاست…
با تکخندی میگویم:
-مگه نبود؟
نگاهی میکند و پرمعنا میگوید:
-این دیوونگیش فرق داره… خوشم میاد… بر باعث و بانیش رحمت!
چشم در حدقه میچرخانم و به روبرو نگاه میکنم.
-اگه من باعثشام که جای خوشحالی داره… آرزوی من دیدن حال خرابشه…
-پس خوشحال باش چون حالش خرابه!
چیزی نمیگویم و… حق ندارد هنوز هیچی نشده، عصبانی است و حالش خراب. من هنوز حتی جوابی برای نامردی اش نداده ام… بیخود میکند به جای بدهکار بودن، طلبکار باشد!
-نه نیست، فقط ادای حال خرابا رو درمیاره…
خنده اش میگیرد و پشت بند حرفم میگوید:
-جونِ دل…
با خنده ی کوتاهی میگویم:
-جدی میگم آبتین… بهادر هنوز نفهمیده وقتی یه آدم حالش خراب باشه، چطوریه… وقتی هر برخورد و رفتاری باهاش بشه… وقتی غرورش خُرد بشه… وقتی مسخره شه و بازی بخوره… چه حالی پیدا میکنه؟! اونوقتم ادا میاد که حالش خرابه، یا واقعا حالش خراب میشه؟
آبتین با مکث میگوید:
-درک میکنم چی میگی حورا… و بهت حق میدم… بهادر همیشه شورشو درمیاره… اما الان نمیدونه چشه…
زیر لب میگویم:
-باتری اسباب بازیش ضعیف شده… دیگه توان قبل رو نداره… واسه همین عصبانیه…
با نفس بلندی میگوید:
-منم دوست دارم حالش بدتر از این بشه… خیلی عصبانی تر بشه… به هم بریزه… یکبار ببازه و بشینه سرِ جاش… یه جورایی تنبیه بشه و دست از این بازی مسخره برداره…
نگاهی میکند و ادامه میدهد:
-تو این کارو بکنی… حالشو خرابتر از اینی که هست، بکنی و یه جورایی حالشو بگیری… ولی به شرطی که آخرش به خودش بیاد… تو ام به خودت بیای…
حرفی نمیزنم و او میگوید:
-فقط مراقب خودت هم باشی… نمیخوام خطرناک تر از اینی که هست بشه و برات دردسر درست کنه… فقط باید به خودش بیاری… پس مراقب باش که چطوری حالشو میگیری… خیلی زیاد مراقب باش!
***
از گلخانه بیرون می آیم و به سمت خانه راه می افتم. در کوچه ی تن طلایی به آرامی قدم میزنم و از هوای اواخر فروردین ماه لذت میبرم… و هنوز مانده ام… هنوز مانده ام و فعلا وقت رفتن نیست!
هنوز بغض میکنم و هنوز یادآوریِ کارهای خودم، و او… حالم را بد میکند و هنوز کینه دارم…
و هنوز منتظرم تا وقتش برسد و غرورم را پس بگیرم و… بروم!
بروم و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم. بروم و این چند ماهی که اینجا ماندم را برای خودم درس عبرت کنم. که دیگر شوخی شوخی، بازی نکنم و جدی جدی، دل از کف ندهم!
حواسم به خودم… به احساسم… به قلبم باشد و تا این حد حس و غرورم را زیر دست و پا نیندازم.
و جدی جدی بازی را تمام کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.