رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۲۹

 

-نیازی نیست… فقط اینکه پنجشنبه…
میان حرفش میگویم:
-میخوام بدونم… لطفا!

در چشمانم که نگاه میکند، دوباره میگویم:
-میخوام بدونم بهادر چه نقشی تو فوت داداشت داشت…

نفس عمیقی میکشد و به اجبار میگوید:
-همه ش سر یه دختر…

قلبم به طرز بدی میلرزد. دهانم باز می ماند… تکرار میکنم:
-دخ..تر؟!!

سری بالا و پایین میکند و میگوید:
-بهادر و اروند باهم رفیق جینگ بودن… یعنی شب و روزشون، خواب و خوراک و گشت و گذار و درس و همه چیشون باهم بود… رفیق که میگم، رفیق ها! باهم اینطوری بودن…

دو انگشت اشاره اش را در هم گره میزند تا میزان صمیمیت شان را نشان دهد. و در مغز من فقط کلمه ی “دختر” اکو میشود.

اتابک با حسرت میگوید:
-حیف از رفاقتی که اروند به پای این نامرد ریخت…

قفسه ی سینه ام سنگین میشود. حالم یک جورِ بدی است. و اتابک بی هدف محتوای معجونش را هم میزند و میگوید:

-بهادر بوکسور و لات و اهل این مسابقات زیرزمینی و غیر قانونی بود… اروند اما نه… بچه ی آروم و بی آزار و سر به زیری بود که کاری به کار کسی نداشت… سرش به درس و دانشگاهش گرم بود… هدف داشت… کار میکرد… میخواست شرکت بزنه…

در سکوت و بی قراری نگاهش میکنم، و او خلاصه وار میگوید:
-اما خب خیلی باهم رفیق بودن… قرار بود باهم شرکت بزنن و کلا هدفشون یکی بود… منم کم و بیش در جریان برنامه هاشون بودم… جایی هم کمکی چیزی میخواستن، دریغ نمیکردم… این تا وقتی که بود که نفر سومی بینشون پیدا نشه!

دستم را روی زانویم مشت میکنم و میپرسم:
-خب بعد چی شد؟!

پوفی میکشد و میگوید:
-یه دختر این وسط پیدا شد که کل برنامه هاشون رو ریخت به هم!

نفسم حبس میشود. و او با اخم میگوید:
-دختره دل برده بود… اونم از هردوشون!

ناباور و خشک شده می مانم! بغض مسخره ای توی گلویم می نشیند. باورم نمیشود… دستم را جلوی دهانم میگیرم و میفشارم. چرا نمیتوانم تصور کنم که آن پسرِ عجیب و هپلی و لات… دل به دختری بدهد؟! و چرا حالم انقدر بد است؟!!

اتابک میگوید:
-یعنی اروند عاشق شده بود… داداشم عاشق شده بود… جدی جدی دختره رو میخواست… بهادر که فهمید، زد همه چیو خراب کرد!

به سختی میپرسم:
-چرا؟!!
پوزخندی میزند:
-از سر خودخواهی… حسادت… بی دلیل… اصلا خوشش اومد… چرا نداره!

پلک میزنم و نگاهم را پایین میکشم… که نگاهم تار نشود. راست میگوید… برای بهادر دلیلی وجود ندارد که بد شود… بد است دیگر… بی دلیل، بد است!

اتابک ادامه میدهد:
-دختره، خواهر سه تا از این بوکسورای قدَر بود… از حریفای بهادر… از این حریفایی که تو مسابقات غیر قانونی باهاشون مبارزه میکرد… اروند خاطر خواه دختره شده بود… میخواست مثلِ یه آدم حسابی پا پیش بذاره و دختره رو خواستگاری کنه… اما بهادر خرابش کرد!

با مکث نگاهم را بالا میکشم و میپرسم:
-چطوی خراب کرد؟
آه بلندی میکشد و سر به اطراف تکان میدهد.
-نارفیقی کرد… مخ دختره رو زد… بی ناموس، عشقِ اروند رو قُر زد…

جملات پشت سر هم توی مغزم کوبیده میشوند و اتابک فرصت نفس کشیدن به من نمیدهد.

-به دعوا و بزن بزن کشیده شد… باهم قرار مسابقه گذاشتن… که هرکی ببازه، از دختره باید بگذره… داداش منم که تو تب اون دختره میسوخت، قبول کرد… نه از بوکس چیزی میفهمید، نه تاحالا مبارزه کرده بود… اما به خاطر دختره جونشم میداد… خیلی بهش گفتم که نکن… ارزش نداره… بیخیال شو… اصلا حرف تو گوشش نمیرفت… فقط میگفت میخوامش! از بهادر خواستم بیخیال شه و تمومش کنه… گفتم این بچه زورش به تو نمیرسه… نکن… رفاقتتون رو سر این دختر خراب نکنید… نکرد… نامرد نکرد… کوتاه نیومد… میدونست میبره، خودخواهی کرد…

سرم درد میگیرد و نمیدانم از کِی دارم اشک میریزم!

-بعدش… چی شد؟!!

اتابک با ناراحتی مشهودی میگوید:
-هردو امضا داده بودن که پای عواقب این مبارزه هستن… اکثر این مبارزات زیرزمینی و غیر قانونی از این تعهدات دارن… هرچند که مرگ و میر توش نیست و بیشتر جنبه ی شرطبندی و کَل داره، اما هرچی که بشه، عواقبش پای خود رقباست…

وحشت میکنم. حتی تصورش هم نمیتوانم بکنم و قلبم به لرزه می افتد. اتابک که سکوت میکند، نفسم بند میرود. اصلا نمیخواهم آن چیزی که مغزم را دارد سوراخ میکند، به زبان بیاورم… اما سکوت اتابک را هم نمیتوانم تاب بیاورم و با ترس و تردید میپرسم:

-این… مبارزه… آخرش…
اتابک اخم غلیظی میکند و چشمانش برق میزند. سیبک گلویش بالا و پایین میشود و دهان من باز می ماند. به سختی زبان خشک شده ام را میچرخانم:

-بهادر…
نه… نمیتوانم ادامه دهم. اتابک دستی به چشمانش میکشد و با نفس سنگینی میگوید:

-چند روز آخر اصلا آروم نمیگرفت… با بهادر توی رینگ قرار گذاشته بود… دیوونه وار تمرین میکرد که مبارزه رو ببره… هرچند که امیدی نداشتم مبارزه رو ببره، اما کمکش میکردم… تو این بین هم از هر فرصتی استفاده میکردم که منصرفش کنم… با زبون خوش… دعوا… وعده وعید… اما جز مبارزه و بُرد و به دست آوردن اون دختر به هیچی فکر نمیکرد…

فضا به شدت برایم سنگین است و حرفهای اتابک سنگین تر… دارم خفه میشوم! و اتابک میگوید:

-اون روز من دیر رفتم… یا اروند زودتر رفته بود و من متوجه نشدم… واقعا نفهمیدم چی شد… دیدم نیست… سریع شال و کلاه کردم و رفتم پیِ ش… بهش زنگ زدم… جواب نداد… به بهادر هم زنگ زدم… اونم پاسخگو نبود… خودمو رسوندم به محل مبارزه… چیزی که دیدم، فقط آشوب و سر و صدا بود…

حس میکنم بغض دارد و با این حال… انقدر در این لحظه بی رحم هستم که بدون توجه به حالِ خرابش، میخواهم تا انتهایش را بشنوم.

-از جمعیت رد شدم و سراغ اروند رو گرفتم… از هرکی میپرسیدم، جواب نمیداد… خودمو رسوندم داخل و چشم گردوندم، که یا بهادر رو ببینم، یا اروندو… بدجور همه جا به هم ریخته بود… تا حالا اونطوری ندیده بودم… شنیدم که یکی گفت: “جمع کن بریم، تا پلیس سر نرسیده!” فهمیدم خرابکاری شده… جلوتر که رفتم، دیدم وسط رینگ کلی جمعیت ریخته… همونطوری وایسادم نگاه کردن، که چند لحظه بعد دیدم بهادر اروند رو رو کولش انداخته و داره میاد بیرون…

دستم روی دهان باز مانده ام می نشیند و هین بلندم دست خودم نیست. باورم نمیشود… نباید اینطور باشد… نه!
-یعنی… تو اون مبارزه…

اتابک چند لحظه ای سکوت میکند تا خودِ داغونش را جمع و جور کند. اشک است که از چشمان باز مانده ام میریزد… بهادر… به خاطر یک دختر… خدایا قلبم دارد می میرد!

اتابک چند لحظه بعد میگوید:
-باهم رسوندیمش بیمارستان… بستری شد… ضربه ی بدی به قلبش خورده بود… دنده ش شکسته بود و به قلبش آسیب زده بود… همون هم باعث شد ایست قلبی کنه و نتونه دووم بیاره… داداشم سر یه مبارزه ی مسخره جونشو از دست داد…

با دو دست صورتم را میپوشانم و دیگر دست خودم نیست که ناله میکنم.
-وای… وای نه!

اتابک میگوید:
-پلیس پیگیر شد… جمعشون کرد… بهادر و خیلی ها بازداشت شدن… اما بهادر گفت که با اروند تو رینگ مبارزه نبود… یکی از داداشای دختره بودن…

دستم را برمیدارم و با چشمان وق زده نگاهش میکنم. اتابک سر به اطراف تکان میدهد و میگوید:
-چه خودش… چه داداش دختره… چه هرکس دیگه ای… چه فرقی داشت؟! اروند دیگه نبود…

نگاهش پایین می افتد و اشک زیر چشمش را تر میکند. اخم میکند و صدایش خش میگیرد:

-اروند اهل دعوا و مبارزه نبود… تمام اینا به خاطر بهادر بود… سر این شرطبندی اروند از دست رفت… بهادر بد کرد… نامردی کرد… یعنی بدترین نارفیقی رو کرد… میدونست این پسر بلد نیست… دووم نمیاره… دووم نیاورد… تو جوونی سرِ هیچی جونشو از دست داد و مسبب همه ی اینا اون بی ناموسِ نامرده!

چانه ام ناخواسته میلرزد. احساس شکست دارم… انگار که من وسط رینگ مبارزه بودم و قلبم از ضربه ی کاری و نابه هنگامی از هم پاشیده باشد. انگار قلبی برای تپش توی سینه ندارم!

و اتابک فشار این ضربه را بیشتر میکند:
-به خاطر یه دختر اونو کشوند تو این بازی خطرناک… بازی… بازی… همه چی واسه  این بشر بازیه! جون آدما… احساسشون… عاشق شدنشون… خواسته هاشون… همه چی براش بازی و سرگرمیه…

همانطور نشسته ام و اشک میچکد و فقط نگاه میکنم.
بازی… احساس… عشق… سرگرمی… دختر… آن دختر… جانِ اروند را داد، به خاطر آن دختر!

احساس پوچ بودن میکنم. چه مسخره بود بازی ای که با این آدم شروع کردم! جز خُرد شدن خودم و احساسم، چه چیزی نصیبم شد؟!
اتابک نفس عمیقی میکشد و سر به اطراف تکان میدهد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x