رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 130 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 130

 

 

اتابک نفس عمیقی میکشد و سر به اطراف تکان میدهد. و گلویی صاف میکند و میگوید:
-بگذریم…

بگذریم؟! من توی همان یک جمله ی اول گیر کرده ام که گفت: ” همه ش سر یه دختر بود” بقیه اش بماند!

نمیتوانم بگذرم… هرچند پرسیدنش باعث تحقیر خودم میشود، اما نمیتوانم از ذهنم بیرون کنم و میپرسم:
-دختره… چی شد؟!

خیره ام می ماند. عمیق و مستقیم… و پس از چند ثانیه سکوت میگوید:
-گذاشت و رفت…
چشمانم روی هم می افتد.

نمیتوانم به حال بدی که دارم، مسلط شوم. نه حال بدم، نه بغضم، و نه فشرده شدن وحشتناکِ قلبِ له شده ام.

همه چیز مثل یک شوخیِ خیلی بد است. قرارمان یک بازی بود… تنها یک بازی برای ماندن در آن خانه… چرا به اینجا کشیده شد؟! چرا روز به روز عجیب تر و ترسناک تر شد؟! چرا الان… اینجا… یک دختر… پای یک دختر درمیان است و مرگِ یک پسرِ جوان و بی گناه!!

-حورا؟
نفس عمیقم با لرزش اسفباری همراه است. نگاه خیسم را به اتابک میدهم و دلم میسوزد. واقعا دلم برای این مرد… و داداشِ از دست رفته اش، آتش میگیرد. جداً سر یک بازی و بُرد، جان یک آدم از دست رفت!

درمانده حال میگویم:
-متاسفم…
اخم های درهم و ناراحتی دارد و نگاهش را پایین میکشد.

-برام عزیز بود… نباید اینطوری میشد…
لبم را به شدت میان دندانهایم میفشارم و چانه ام میلرزد.
-نمیدونم… چی بگم…

بلند میشود و در همان حال میگوید:
-چیزی نمیخواد بگی… برم یه آبمیوه سفارش بدم، بیام…

دور میشود و من به میز خیره می مانم. تنم میلرزد و به شدت احساس سرما میکنم. احساس ضعف و درد… درد دارم… توان ماندن ندارم… انگار جانی در بدنم نیست و تحمل حتی یک جمله شنیدن هم ندارم.

به اتابکی که دور و دورتر میشود، نگاه میکنم. برای امروز کافی ست… دیگر بیشتر از این نمیکِشم!

یک پر دستمال کاغذی برمیدارم و با خودکاری که از توی کیفم درمی آورم، رویش مینویسم:

“-دیگه نمیتونم بشینم… بقیه ی حرفا بمونه واسه یه وقت دیگه که حالمون بهتر بود… ببخشید که بدون خداحافظی رفتم… فعلا…”

نوشته را جلوی دیدش میگذارم و بلند میشوم. و سلانه سلانه و شکست خورده و… متنفر… متنفرتر از همیشه… دلخورتر از همیشه… پردردتر و بی رمق تر از همیشه، از کافیشاپ بیرون می آیم.

با اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز میکند، لب میزنم:
-دربست…

سرتکان میدهد. می نشینم. تاکسی حرکت میکند. پیامی به موبایلم میرسد.

اتابک داده:
-مراقب خودت باش… دو روز دیگه تحمل کن، حالمون خوب میشه…

لبخند روی لبم می آید و اشک از چشمم میچکد. چشم میبندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. و با فکر به دو روز دیگر… که حالمان قرار است خوب شود، قلبم به لرزه می افتد.

لرزی که سرشار از بیقراری و کینه است!

****

روی مبل نشسته و پاهایم را جمع کرده ام. چانه ام روی زانوهای جمع شده ام است و نگاهم به چمدان!

چمدان پُر و بسته ای که وسطِ پذیرایی خودنمایی میکند. دیگر وقتِ رفتن است!

توی دو روز گذشته، شاید سرِ جمع ده ساعت هم نخوابیده باشم. دو روزِ زجرآور و وحشتناکی که هر لحظه اش با فکر کردن به حرفهای اتابک گذشت.

بازی… مبارزه… نارفیقی… نامردی… به خاطر یک دختر!!

 

از چشمان بازی که به چمدان خیره اند، اشک میچکد. بی حس و خالی… تنها اشک!
لب بسته ام… و کینه غُل میزند!

تمام خاطرات هفت هشت ماهی که اینجا بودم، از جلوی چشمم میگذرند.

قرار بود بازی باشد… فقط بازی! برای او بازی بود و من اشتباه کردم! میخواستم بمانم، اما حماقت بود… اشتباه بود! احساسی که درگیر شد، اشتباه بود.

از اول میدانستم که درست نیست. جنگیدم… انکار کردم… حسِ سرکش را پس زدم… بازی کردم… اما نشد… نشد، چون عمق این اشتباه را متوجه نشدم.

و حالا دو روز است که کاملا برایم شیرفهم شده… اشتباه کردم!!

-حوری؟
صدایش را از پشت در میشنوم. جواب نمیدهم و قطره اشک دیگری میچکد و همچنان به چمدان بسته شده خیره ام.

دستش را به در میکوبد و کلافگی از صدایش میبارد.
-بیا ببینمت، برم…

حتی پوزخند هم نمی آید. خوب میدانم که قرار است کجا برود… و همین دانستن، حالم را به هم میزند.

با نفس بلندی از خستگی حرف میزند:
-داغونم خوشگله… حالم بده… دلم میخواد یه نظر ببینمت… نمیشه حالا امروزه رو خودتو چوس نکنی؟!

اشک بعدی… قلب بیچاره!
-قهر سرِ جاش… یه لحظه بیا اینجا وایسا نگات کنم، برم…

آنقدر بچه بازی میداند که این دور شدن را قهر به حساب بیاورد. نمیفهمد… نمیفهمد!

مشتی به در میکوبد:
-انرژی میخوام… شاید یه نگاه به ریخت و قیافه ی تو بکنم، حالم سر جاش بیاد…

بدبینانه ترین فکر به ذهنم خطور میکند… که میخواهد منِ شکست خورده را ببیند و انرژی بگیرد که هیچوقت بازی برایش سخت نیست و نخواهد بود.

– نگیر خودتو واسه ما حور و پری! دوتا چشِ عسلی داری، یه لب داری دیگه… میخوام بخورمت؟

و با خنده ای ادامه میدهد:
– هه… لب مَب نمیگیرم ازت… نترس… پاشو بیا!
اسباب بازی بودن واضح تر از این که مسخره ام میکند؟!

اینبار کلافه و عصبی تر است وقتی غر میزند:
-بیا دیگه اَاَاَاَه!

چشم میبندم و سرم را روی زانوهایم میگذارم. آخ فقط ببینمش… فقط ببینمش!
او دقیقه ای دیگر میغرد:
-به جهنم اصلا، نیا!

و با لگدی که به در میکوبد، دیگر صدایی نمی آید. چند لحظه ی دیگر صدای روشن شدن ماشینش می آید و سپس صدای بسته شدن در حیاط. سرم بالا می آید. رفت!

به چمدان نگاه میکنم و بلند میشوم. پیامی به اتابک میدهم:
-الان رفت…

چشم از چمدان میگیرم و وارد اتاق میشوم. پشت میز آرایش می نشینم. از چشمهای قرمز شده ام، بیقراری و کینه میبارد و صورتم کاملا بی حالت است.

پیام اتابک میرسد.
-چمدونت رو بستی؟

چانه ام ناخواسته جمع میشود. ازش متنفرم… خدایا کاش امشب بمیرد!

وقتی پیامش را جواب نمیدهم، دوباره میفرستد:
-آماده ای حورا؟

خیره به چشمهایم توی آینه، نفس عمیقی میکشم. دستی به صورتم میکشم و کرم مرطوب کننده را برمیدارم.

-هستی اصلا؟ نکنه پشیمون بشی؟

زهرخندی میزنم و گوشی را برمیدارم. پشت سر هم تایپ میکنم:
-پشیمونم که بازی رو جدی نگرفتم! مثل اون زیاد بلد نبودم… سابقه نداشتم… تجربه نداشتم… اولین بارم بود… اما اشکال نداره… هنوز بازنده نشدم…

و بهتر است بگویم، نمیداند که بازنده ام!
دستی به چشمهایم میکشم و خط چشم را برمیدارم. میخواهم امشب بی نقص ترین حوریِ عمرش باشم! به خاطر یک دختر پیشنهاد مبارزه با بهترین رفیقش را داد… به خاطر من باید به من ببازد!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x