رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۳۱

 

 

پیام بعدی اتابک میرسد:
-قرار هم نیست بشی… برنده ی این بازی ماییم…
با کینه میخندم و جواب میدهم:

-تو به خاطر اروند و اون باغ و منافع و کینه ی خودت میخوای مبارزه کنی و خواستی تو تیم من باشی… اما چیزی از این بُرد نصیب منم میشه؟!

رژگونه را برمیدارم و گونه های کمی استخوانی ام را براق و برجسته تر میکنم. با سخاوت ریمل به مژه هایم میزنم و فرم میدهم.

اتابک پیام میدهد:
-اصل کار تویی حورا… آره من میخوام ازش انتقام بگیرم… چند سال تمرین کردم واسه همچین روزی… میخوام به جای اروند باهاش مبارزه کنم… اما میدونم که شاید از پسش برنیام… ولی اگه تو باشی، بُردِمون صددرصده!

هنوز مطمئن نیستم! اتابک چندمین بار است که اینها را به من میگوید، اما بازهم میترسم آنقدر اهمیت نداشته باشم.

نکند حسرت به دل بمانم و شکست خورده برگردم؟! آن هم بعد از فهمیدن ماجرای آبتین و متین، و بعد بیرحمیِ او با بوسه هایش، و بعد ماجرای اروند و… آن دختر!

سه شکست پشتِ سرِ هم!
-خیلی با اطمینان حرف میزنی… درحالیکه من نه از خودم مطمئنم، نه اون دیوونه ی غیر قابل پیش بینی رو میشناسم که بدونم اینطوری غافلگیر میشه و ازم ضربه میخوره…

رُژ لب قرمز رنگ را با وسواس خاصی روی لبهای نه چندان برجسته ام میکشم. و قلبم میلرزد… میشود اصلا؟!!

-من بهت اطمینان صددرصد میدم حورا… اصلا شک نداشته باش… بهادر فقط از تو میتونه ضربه بخوره… فقط تو میتونی شکستش بدی… ازت رو دست میخوره… مگه همینو نمیخوای؟ ضربه ای که تو میتونی بهش بزنی، خیلی مهلک تر از مبارزه ی ماست… بهش ضربه بزن و باختش رو وایسا و تماشا کن…

چشم روی هم میگذارم و برای هزارمین بار نفس عمیق میکشم. او پیام میدهد:
-حالا آماده ای؟!

انگشتان سردم روی کیبورد گوشی میلغزند و تایپ میکنم:
-آماده ام!
بی معطلی جواب میدهد:
-منتظرتم…

 

و من حریصانه به چشمهای منتظر و نا آرام خود نگاه میکنم. آرایش صورتم کامل میشود. چتری های سبز و صورتی و قرمزم را با وسواس و دقت مرتب میکنم. تمام موهایم را باز میگذارم و دورم میریزم. تُخسی چشمانم بیشتر میشود.

بلند میشوم. شلوار جذب کوتاهِ طوسی رنگ به پا میکنم. مانتوی کُتی… و شال سفیدِ حریر و زیبایی که روی موهای بازم میکشم. عطر میزنم. چرخی جلوی آینه میزنم… و نمیدانم چرا خود را… با دختری مقایسه میکنم که حتی اسمش را هم نفهمیدم!

از ذهنم میگذرد که مگر چه دختری بود که بهادر برای به دست آوردنش، حاضر شد با بهترین رفیقش چنین مبارزه ی مرگ آوری ترتیب بدهد؟!
زیبا بود؟! ناز… لوند… تا چه؟! به اندازه ی او زیبا هستم؟!

و این مقایسه حالم را به هم میزند. اصلا چرا باید مهم باشد که مقایسه کنم؟! و چرا باید بغض کنم؟! و چرا باید حرصم بگیرد که چند ماه پیشش بودم و حسم درگیر چرک و چیلیِ بی کلاس شد و در آخر فهمیدم که دختری قبل تر ها جوری دلش را برده که برای به دست آوردنش از همه چیز گذشته!

مضحکه و مسخره و اسگل نبودم آیا؟!
خاک بر سرم!
بی اراده لگد محکمی به چمدان میزنم و میغرم:
-خاک بر سرت حورا، خاک بر سرت!!

دوباره لگد میزنم… مشت میزنم… صدایم بالا میرود:
-خاک تو سرت احمقت… خاک تو سر بدبختت!!

چمدان می افتد و من با درد میکوبم و بیشتر از بهادر، از خودم متنفرم!
-حوریه… حوریه… بمیر حوریه، بمیر!!

سرم روی چمدان می آید و نفس نفس میزنم و صدای خش گرفته ام تحلیل میرود.
-بمیرم برات حوریه… کاش بمیری…

چشم میفشارم و پر از عقده، ناله میکنم:
-کاش بمیری بهادر… کاش میتونستم امشب بکُشمت!

دقیقه ای دیگر ناله و نفرین و ناسزا گفتن به خودم و بهادر را تمام میکنم و بلند میشوم. عینک دودی روی چشمهایم میگذارم و کیفم را برمیدارم. کفش های پاشنه بلندِ سفید رنگم را میپوشم. دسته ی چمدان را میگیرم و با نگاه دقیق و کاملی به خانه، بیرون میروم.

درِ سوراخ سوراخ را همانطور نیمه باز رها میکنم.
وقتی سوار آسانسور میشوم، نگاهم از خانه ای که باید تا آخرش می ماندم، به سمت در واحد بسته و سالمِ او کشیده میشود. تهش بُرد و باخت است دیگر… امشب تمام میشود.

دکمه ی آسانسور را میزنم. وقتی در آسانسور باز میشود، نگاه کلی به حیاط می اندازم. حوض پر از آب است و حیاط تمیز و با صفا و درخت خرمالو پر از برگ…

و چنگیز و خانم بچه ها، توی حیاط برای خودشان چرخ میزنند! لااقل از دست این یکی راحت میشوم… هوم؟! مردک بوگندوی قلدر که حتما گوشت لذیذی خواهد داشت و حیف حسرت خوردن گوشتش به دلم خواهد ماند!

سعی میکنم بی توجه باشم و از حیاط میگذرم. اما وقتی به دنبالم می آید، نمیتوانم همانطور ریلکس بمانم. قدمهایم بی اراده تند میشود. لعنتی روز آخری هم دست بردارم نیست!

-گمشو دیگه قرمساق!
انگار بهش برمیخورد! به دنبالم که پا تند میکند، دیگر معطل نمیکنم و میدوم… تا این روز آخری هم با وحشت ازش فرار کنم و در بروم!

وقتی بیرون می آیم و در را به رویش میکوبم، با حرص و نفرت میغرم:
-امیدوارم آخرین خبری که ازت میشنوم، خبر مرگت باشه!
قوقولی قوقوی بلندی میکند و این هم به یک نحوی مرا دست انداخته انگار!

ماشین اسنپ منتظرم است. چمدان توی صندوق عقب جای میگیرد و سوار میشوم. و آخرین نگاهم را به کوچه ی تن طلاییِ عزیزم می اندازم.

دلم عجیب میگیرد. اما به زودی فراموش میکنم. برای من که چیزی آنقدر مهم نمی ماند. خود را میشناسم… کمی بگذرد… ماجرای مهیج دیگری پیش بیاید… سرگرمی و هیجان جدیدی پیدا شود… این را فراموش میکنم و یکی خفن تر جایگزین میکنم!

فقط کاش خاص تر از این پیدا شود!
یک ساعت و نیم دیگر به مقصد میرسم. پیاده میشوم و چمدان به دست، روبروی در باغ می ایستم. پیام میدهم:

-من رسیدم!
و دقیقه ای دیگر، اتابک دم در است!

نگاهمان چند ثانیه ای در هم قفل میشود. نگاه هردو براق… بیقرار… ناآرام… پر از هیجان… و او با خنده ی بی نفسی میگوید:
-سلام!
مثل خودش جواب میدهم:
-سلام…

لحظه ای بعد هردو بی اراده میزنیم زیر خنده! چه خنده ای… چه خنده ای که تهش اشک توی چشمم جمع میشود.
-بیا تو…

سر تکان میدهم. دسته ی چمدان را از دستم میگیرد و باهم وارد باغ میشویم. حالا که فصل بهار است و اوایل اردیبهشت، باغ با آن چیزی که در زمستان دیدم کلی فرق کرده!

درختها برگ داده اند و زمین تقریبا سبز است. غاز و اردک ها درحال گردش، و… شراراه بسته شده به درخت!

آخرین باری که اینجا آمدیم… بهادر مرا بوسید! قلبم میریزد. با خودخواهی و به بهانه ی بازی، لبهایم را لمس کرد و من نفهمیدم… تماما هوس بود، یا بازی… و اصلا حسی نبود؟! پس چرا من داشتم میمُردم؟!!

-بریم داخل…
داخل ویلای یک طبقه ای میشویم. وسط سالن می ایستیم. نگاهم دور تا دور میچرخد. سالن نسبتا بزرگی که مبله شده و زمینش پارکت و فرشی وسط افتاده… آشپزخانه ی مجهز…و راهرویی که کنار آشپزخانه به چشم میخورد و احتمالا به اتاقها یا سرویس منتهی شود.

-حورا…
آب گلویم را فرو میدهم و محکم میپرسم:
-خب… الان چی میشه؟

و او هم انگار فکر و ذکرش امشب است که میگوید:
-بچه ها تا یک ساعت دیگه میرسن…

با دقت گوش میدهم و میپرسم:
-کیا هستن؟
-چندتا از رفیقا… آبتین هم هست…
سر تکان میدهم.
-من چیکار کنم؟

دقیق و شمرده میگوید:
-تو میری تو اتاق… هیچکس نباید بفهمه که اینجایی.. پس تا زمانی که وقتش نرسیده، بیرون نمیای… صدایی هم ازت درنمیاد… همونجا بمون، وقتش که شد، بیا بیرون و خودتو نشون بده!

قلبم هری میریزد و دستهایم را مشت میشود.
-وقتش کِیه؟
بازدمش را بیرون میفرستد و میگوید:
-چند ثانیه بعد از شروع مبارزه…

-مبارزه کِی شروع میشه؟
بیقراری ام او را هم بیقرار میکند و با لبخند میگوید:
-راس ساعت نُه!

یعنی دو ساعت دیگر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
1 سال قبل

چه مسخره بازی شده اه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x