رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۳۳

 

اما آبتین، انگار ناراضی است. نارضایتی صدایش را بین صداهای دیگر تشخیص میدهم وقتی میگوید:

-امیدوارم این مسخره بازیاتون همین امشب تموم بشه!
و صدای اتابک با تمسخر و کینه همراه است:
-آره خب… مسخره بازی! اما تموم میشه… نگران نباش…

دستهای یخ زده ام را توی هم میچلانم و دور خود میچرخم. آبتین میگوید:
-قول دادی اگه باختی هم تمومش کنی… یادت باشه زیرش نزنی آقا اَتا…
صدای خنده ی اتابک بالا میرود:

-این همه صبر نکردم که الان به پسرعموی نامردت ببازم… اگه اینجایید، فقط واسه اینه که قراره برنده ی این مبارزه من باشم!
کینه ی توی صدایش به قدری واضح است که آبتین میگوید:

-چه بُرد، چه باخت… امیدوارم امشب این کینه رو تمومش کنی!
صدای اتابک پر از حرص و عصبانیت میشود:

-کینه ی من وقتی از اون پست فطرت تموم میشه که داغ اروند تو دلم سرد بشه… داغ گذاشت رو دلم، داغ میذارم رو دلش! فقط با زمین زدنش دلم خنک میشه و این کینه تموم میشه!

-نمیدونست اینطوری میشه اتابک… زندگی خودشو نمی بینی؟ خودش کم عذاب می بینه که تو هم…
میان حرفهایشان زنگ آیفون به گوشم میرسد! سکوت میشود… برای لحظه ای نفس کشیدن را فراموش میکنم و نگاهم به سمت پنجره میچرخد.

-بهادره…
صدای یکی از پسرها باعث میشود که قلبم به طور ناگهانی و با شدت ریزش کند. دو قدم بلند به سمت پنجره برمیدارم. صدای کوبش قلبم را توی گوشهایم میشنوم و اتابک با بیقراری میگوید:

-بالاخره اومد!
گوشه ی پرده را با احتیاط کنار میزنم. چند لحظه ی دیگر، ماشین شاسی بلندِ دوکابین با سرعت وارد باغ میشود! خودش است… خودش!!

حالا صدای نفسهای بلند و سختم را هم به وضوح میشنوم. او ماشین را جلوتر از بقیه ی ماشین ها پارک میکند. و وقتی پیاده میشود، دستم محکم روی قلبم می نشیند. بالاخره آمد!

همانطور که به اطراف نگاه میکند، اول به سمت شراره میرود و از بندی که به درخت بسته شده، آزادش میکند!

 

و من به تیشرتِ سیاه رنگ توی تنش نگاه میکنم. شلوار کتان ساده اش… کتانی های ساده اش… موهای سیاه و حالت دارش که همه را عقب کشیده و قسمتهایی که میشد جمع کرد را با یک کش سیاه ساده بسته… هوف… نگاه کلی به همه جا می اندازد و برمیگردد… دیدن چشمهای سیاهش، حالم را بدتر میکند.

صورت خالی از استرس… درواقع، ریلکس! اما کمی اخم دارد، و… ناراحت؟!
نمیدانم. بی حوصله است انگار…یا بی اهمیت… یا چه میدانم… انگار نه انگار که قرارِ مبارزه دارد… و شاید این مبارزه برایش یادآورِ نامردی اش برای اروند است و همین باعث ناراحتی یا عذاب وجدانش شده!

به هرحال، همانطور که من خیره اش هستم، او پله ها را بالا می آید و داخل میشود. پرده را می اندازم. چشم روی هم میگذارم و نفس عمیقی میکشم. صدایش را میشنوم.
-بَه داداشا… ایول جمعتون جَمعه…

صدای بچه ها بلند میشود. سلام و احوالپرسی… شوخی.. کَلکَل… سربه سر گذاشتن… و میان اینها، صدای اتابک را میشنوم:
-احوال آقا بهادر!

سکوت خاصی حاکم میشود. بیقراری ام بیشتر میشود. به سمت در اتاق قدم برمیدارم و صدای سنگین بهادر را میشنوم:
-به لطف شما بد نیستیم… دعای خِیرت پشت سرَمه!

به در میرسم و نفس لرزانی بیرون میفرستم. پوزخند اتابک را به وضوح میشنوم:
-اگه دعای ما جماعت شنیده میشد که الان وضعیتمون این نبود…

از همین حالا تنِش را میتوان حس کرد که بینشان حکم فرما میشود. بهادر زهرخندی میزند:

-وضعیتت چشه داداش؟ چهارستون بدنت سالمه… روز به روزم که داری خوشتیپ تر میشی، قالی کرمون… الانم که سُر و مُر و گنده جلو من وایسادی و هیکلی که به هم زدی رو تو چش و چالم میکنی… بازم از وضعِت ناراضی ای؟! بابا تو دیگه خئلی ناشکری… نکن، اوس کریم قهرش میگیره…

اتابک آرامتر میگوید:
-وضعیت خودمو نمیگم… وضعیت رفیقای بدتر از دشمن رو میگم!

بهادر با تکخند بلندی میگوید:
-منو میگی؟! بابا بگو دیگه از اول… رفیقِ دشمن… آره دگه من! وضعِ من… خب الان چشه؟! باید بهتر باشه، یا داغون‌تر؟

صدای اتابک با حرص همراه میشود:
-آدم واسه دشمنش چه حال و روزی میخواد؟

لحظه ای سکوت میشود. آبتین مداخله میکند:
-جای کل کل کردن، آماده شید… ساعت نُه شد…

 

با این حرف نگاهم به سمت ساعت مچی ام کشیده میشود. یک دقیقه ای مانده به نُه… اما بهادر جواب اتابک را میدهد:
-خُب گرفتم، حله! داغون‌تر از این میخوای… چقدر داغون؟ بگو ببینم میتونم حاجت روات کنم، یا نه…

سکوت میشود و نگاه کینه توزانه ی اتابک را میتوانم به راحتی تصور کنم! که چند ثانیه ی بعد میگوید:
– من اینجا چیکاره ام پس؟ خودم زحمتشو میکشم!

و ژست قلدرمنشانه ی بهادر را هم میتوانم تصور کنم، وقتی میگوید:
-ای بابا زحمت نکش، ما همینطوریشم داغونِتیم اصلا رفیق!

اینبار یکی دیگر تذکر میدهد:
-بَعه! دهنمونو سرویس کردید با این رجز خوندناتون… قیچی کنید دیگه حوصله مون سر رفت… پس کِی قراره همو سرویس کنید؟

یکی دیگر اعتراض میکند:
-شروع کنید دیگه دلمون آب شد واسه مشت و لگد پروندناتون…

صدای خنده ی جمع بلند میشود و آبتین میگوید:
-تا دو دقیقه ی دیگه شروع کنید… ببینیم امشب به کجا ختم میشه بالاخره!

دیگر حرف خاصی زده نمیشود و انگار آماده میشوند برای مبارزه! دو دقیقه ی دیگر!

دو دقیقه ای که هر ثانیه اش وحشتناک میگذرد! دیوانه وار و نفسگیر میگذرد.
به آینه نگاه میکنم و چشمهایم دو دو میزند. کاملا مرتب و آراسته ام و انگشتانم یخ زده است.

و صدای بلندِ آبتین به گوشم میرسد!
-شروع!

قلبم یکهو از جا کنده میشود و می افتد! صدای تشویق و دست زدن و کُری خواندن می آید. نفس میگیرم، تا نفسم بالا بیاید.

پشت در می ایستم. صداها هرلحظه بالاتر میرود. میشمارم… یک… دو… سه… وقتش است!

کلید را توی قفل میچرخانم… دستگیره را میکشم… و قبل از اینکه حتی یک ذره تردید کنم، در را باز میکنم!

صداها بلندتر به گوشم میرسد. قدم بیرون می گذارم و احساس میکنم زانوهایم میلرزند! اما محکم قدم برمیدارم و انگار هنوز کسی متوجه حضورم نشده است.

اما وقتی از راهرو بیرون می آیم، جمعیت مردانه ای که توی سالن پذیرایی جمع شده اند و سر و صدا به راه انداخته اند، جلوی چشمم نمایان میشود. و ثانیه ای بعد، یکی از مردها با دیدنم خشک میشود!

وای خدا نفسم بالا نمی آید!
سرم را بالاتر میگیرم و قدم بعدی را برمیدارم.
-این کیه؟!!

با صدای آن پسر، نگاه چند نفر دیگر به سمتم میچرخد. قدم بعدی را برمیدارم. نگاهها بیشتر میشود. حیرت ها، خیلی بیشتر! و کم کم صداها کمتر میشود… دهان های باز مانده… نگاههای سنگین و بهت زده…

-دختر اینجاست!
-کی هست؟!
و من نگاه به وسط جمع دایره ای شکلشان میکنم و… بهادر و اتابک را می بینم!

هنوز یک ثانیه نیست می بینمشان، که آبتین تقریبا داد میزند:
-حورا!!!

حالا دیگر همه… همه به من نگاه میکنند و من… به بهادری که ناگهان به سمتم میچرخد!

اخم میکند. با پشت دستی که دستکش دارد، به پیشانیِ خیسش میکشد. پلک میزند و انگار میخواهد ببیند که درست دیده است، یا توهّم است!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۸ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

جالب شد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x