متین کمی جلو می آید و میگوید:

-حالا تو برنامه هاتو ریختی، حساب همه چی رو هم کردی… ولی فکر نکن بهادر بیخیال بشه… مگه اینکه خودتو گم و گور کنی که…

 

خنده ام میگیرد و به تمسخر میگویم:

-که دارم گم و گور میشم… اگه دستش بهم رسید، اوکی!

 

آبتین و متین باهم نگاهی رد و بدل میکنند. خنده ی کمرنگ و خاصی تحویل همدیگر میدهند و متین میگوید:

-خیلی مطمئنی!

 

با غرور و اطمینان یک تای ابرویم را برایش بالا می فرستم.

-حساب همه چیو کردم دیگه!

 

بالاخره آبتین عقب میرود و میگوید:

-مراقب خودت باش…

 

و پشت بندش متین میگوید:

-هرچند دوست نیستیم، اما خب… جداً مراقب خودت باش! هرچند که حساب همه چیو کردی!!

 

مسخره کرد؟ دهانی برایش کج میکنم و او برای اولین بار، میخندد! متعجب رو به آبتین میگویم:

 

-بگو نخنده! من عادت به این شکلی دیدنش ندارم… بهش بگو خودت مراقب خودت باش، زشت خنده!

 

خنده اش میگیرد و میگوید:

-برو حورا… برو به سلامت…

 

دست دور شانه ی متین می اندازد. ای جان، قلبم اکلیل مالی شد. دست برایشان تکان میدهم و رو به آبتین میگویم:

-واسه همه چی مرسی…

 

ماشین حرکت میکند و آنها برایم دست تکان میدهند. و من با نفس بلندی صاف می نشینم و چشم می بندم. واقعا تمام شد!

 

 

****

در که باز میشود، نگاه بهت زده ی مامان اولین چیزی ست می بینم. چشمهای عسلیِ درشت شده اش را بین من و چمدان جابجا میکند و به شدت از دیدنم غافلگیر شده!

 

منی که گفته بودم تا آخر ترم قرار نیست بیایم و حالا وسط ترم، چمدان به دست اینجا هستم!

 

-جدی خودتی حوریه؟!

اخمی میکنم و میخندم و میگویم:

-نخیر حورا هستم!

 

با بهت میخندد و میگوید:

-الهی قد و بالات رو قربون حورای مادر… اینجا چیکار میکنی؟! اونم این وقت شب!

 

اِهم… ساعت از دوازده شب میگذرد!

 

-اممم پرواز تاخیر داشت… الان رسیدم!

جلو می آید و بغلم میکند. اما صدایش نگران و متعجب است و میگوید:

-چمدون به دست اومدی… نکنه…

 

پشت سرش بابا را می بینم که ظاهر میشود و میان حرفش، بلند میگوید:

-حوریِ بابا تویی؟!!

 

خنده ی دندان نمایی به رویش میپاشم و همانطور که مامان بغلم کرده، برایش دست تکان میدهم:

-سلام بابا سجاد…  حورای عزیزتم!

 

مامان مرا عقب میکشد و دقیق توی صورتم نگاه میکند. و نگاهش به سر تا پایم میچرخد و… بابا جلو می آید.

 

-عزیزِ بابا… دخترِ بابا… چه سرزده و بی خبر؟

هنوز جوابش را نداده، مامان میپرسد:

-فرار کردی؟!!

 

فرار… معنیِ آمدنم این است؟!

-از… چی؟!

 

بابا نگران میشود.

-فرار کرده؟! چرا؟ چی شده؟!!

 

خنده ام میگیرد. مامان دستم را میگیرد و داخل میکشد و میگوید:

-آقا سجاد چمدونش رو بیار تو، درو ببند…

 

بابا هم که مطیع اوامرِ همسر… اول چمدان را می آورد و در را می بندد؛ سپس به سمت ما می آید.

 

 

-چی شده این وقت شب اومدی؟!

برعکس بابای ساده، مامانِ زیادی بدبین و… نگران و کنجکاو است.

 

من را روی مبل می نشاند و توی تُخم چشمم دقیق خیره میشود!

-راستشو بگو!

 

بابا هم خم میشود، و در امتدادِ نگاه او، با کنجکاوی نگاهم میکند و آرام و مشکوک میپرسد:

-چی شده که راستشو بگه؟! حوریه بابا؟!

 

از مدل نگاه کردن بابا سجاد که آنطور خم شده و سرش را به سر مامان چسبانده، به خنده می افتم و میگویم:

-خودمم نمیدونم…

 

مامان اخم میکند.

-فرار کردی…

 

-عه مامان؟! فرار چیه؟ از چی فرار کنم؟!

-یا از کی!!

 

اُه! چند ثانیه ای سکوت میشود و بابا نگاه متعجبی بین من و مامان جابجا میکند.

-از کی؟!!

 

پلک میزنم و نگاهم را بین دو جفت چشم جابجا میکنم. الان من باید توضیح بدهم که چرا اینجا هستم؟! درحالیکه از فرط خوشحالی… کل مسیرِ برگشتم را توی هواپیما… اشک ریختم؟!!

 

-خوشگل شدم؟!

بابا سجاد با مهربانی میخندد:

-عین حوری میمونی…

 

مامان نگاه چپی به او می اندازد:

-آقا سجاد!

 

بابا خنده اش را جمع میکند و با اخم نگاهم میکند:

-آهان! چرا اومدی؟!

 

خنده ی بلندی سر میدهم. خود را جلو میکشم و هردو را میبوسم. و با عشق میگویم:

-دلم براتون یه ذره شده بود! اومدم پیشِتون… چرا بغلم نمیکنید؟

 

بابا اخم و تَخم را فراموش میکند و بغلم میکند و قربان صدقه ام میرود.

 

 

 

-خوب کردی اومدی حوریه بابا!

 

خب، بابا حل شد! مامان هم بالاخره کوتاه می آید و میگوید:

-چه عجب یادی از ما کردی، دلت اومد بیای بهمون سر بزنی…

 

بگویم که احتمالا برای همیشه آمده ام، خوشحال تر میشوند؟! مشکوک که نمیشوند… میشوند؟!

 

-امان از دلتنگی! انقدر دلم هواتون رو کرده بود که دیگه طاقت دوری نداشتم…

 

به خدا! اما خب اینکه بازی با بهادر تمام شد و بعد از بُرد، ترکِ گُودِ مسابقه کردم هم بی تاثیر نبود! یک کوچولو هم فرار و ترس و اصلا… دیگر جایی در آنجا نداشتم!

 

-باشه دلتنگ بودی… چمدون این وسط چی میگه؟

 

لبخند دندان نمایی میزنم و سر کج میکنم:

-یکم بیشتر میخوام بمونم!

 

مامان چشم گرد میکند و حتی بابا سجاد هم تعجب میکند… منی که تعطیلات عید هم اینجا بند نشدم، حالا وسط ترم میخواهم بیشتر بمانم؟!

 

مامان بازهم ژست مشکوکی به خود میگیرد و ابرو بالا میفرستد.

-چقدر بیشتر مثلا؟!

 

انگشت اشاره و شستم را به هم نزدیک میکنم و جلوی چشمم میگیرم. و با لهجه ی مشهدی میگویم:

-انقده…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران ۵۵ pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sayeh
Sayeh
1 سال قبل

😑 😑 هیچ

دریا
دریا
1 سال قبل

همیییین؟این همه منتظر موندم فقط برا چند خط کوتاه
آخه این انصافه ☹️☹️

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x