رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 154 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 154

 

 

 

 

عمو منصور با لحن ذوق زده ای میگوید:

-پسرم برگشته!

 

وقتی ادامه نمیدهد، جا خورده میگویم:

-به سلامتی… همون که رفته بود خارج برای تحصیلات و کار؟!

 

با افتخار میگوید:

-مهندس شده! عاقل و فهمیده شده…میخواد قاطی آدمیزاد بشه، قربون قد و بالای رعناش!

 

اوف بوها دارد شدیدتر میشود.

-چشمِتون روشن…

 

-چشماش کفِ پات دخترم! جوونِ برازنده ای شده، اگه قابل بدونی و یه نظر بهش بندازی…

 

اُه! لب میگزم و خنده ام را فرو میدهم.

 

-چرا من؟! خدا براتون حفظش کنه… خودتون نگاهش کنید و بهش افتخار کنید و از برازنده بودنش لذت ببرید…

 

با لحن چاپلوسانه ای میگوید:

-برازنده ی خودته آخه دخترم… البته اگر با چشمِ دل بهش نگاه کنی!

 

به به… بوی خواستگاری بود که فضا را اینچُنین متبرک کرده بود!

 

ذوق زدگی ام را به سختی فرو میدهم و اسمش نیامده، اینگونه آب دهانم راه افتاده و نیشم شل شده است!

 

-لطف دارید، اما چرا باید برازنده ی من باشه عمو جان؟

 

-لایق تو که نیست اصلا! ماشاالله تو که همه چی تمومی… دختر سجاد هم که هستی… حوریه بهشتی هم که هستی… خاک بر سرِ ما اصلا!

 

با تعجب میخندم:

-اِوا!

 

-والله! اما این پسرِ ما رو هم به چشمِ غُلامت یه نظر بهش بنداز، شاید لایق غلامی کردن بود!

 

و انگار دوباره گوشی را دور میکند و صدایش را میشنوم که میگوید:

 

-غلام نگم، چی بگم؟ به غلامی هم برِت دارن، بگو خدارو شکر که این دختر جواهر رو میدن به من که غلامیش رو بکنم… نمیذاری حرف بزنم…

 

واقعا… متوجه نمیشود که من میشنوم؟! الان با آقا داماد و خانواده مشورت میکند آیا؟! چقدر هم دوستم دارد، مهربانترین عموی دنیا!

 

 

 

 

با خنده ی شرمگینی میگویم:

-اینطوری نگید عمو… خجالتم میدید…

 

ثانیه ای بعد میگوید:

-قربون حیا و متانتت دخترم… حالا نظرت چیه؟

 

حتی نمیدانم ماجرا دقیقا چیست! فقط بوی خواستگاری مستم کرده است!!

 

-درمورد چی؟!

 

-همین پسر من و آشنایی دو خانواده ی بهشتی و جواهری!

 

جواهری… چرا این فامیلی من را یاد بهادر می اندازد؟! آیدینِ جواهریان!!

 

-عمو فامیلیتون… جواهری… یا… جواهریان؟! شما جواهریان هستید؟!

 

با مکث میگوید:

-بله بله… جواهریان!

 

بهت زده هینی میکشم و لبه ی تخت فرود می آیم.

 

-این… بهادر… نسبتی با شما داره؟!

 

اینبار سکوتش کمی کش می آید. میخواهم حرفی بزنم، که خودش میگوید:

-بله آشنای دوره…

 

آهاااان پس برای همین طرفداری اش را میکرد گاهی! راستش خجالت میکشم که به فامیلِ دورش گفتم یتیم و بی کس و کار!

 

-عه… امممم اگر به اون آدم چیزی گفتم، منظورم فقط به شخص خودش بود… قصدم بی احترامی به شما نبود…

 

با مهربانی میگوید:

-درک میکنم دخترم… این دیوونه واسه آدم اعصاب نمیذاره… بدبخت پدر و مادرش!

 

تاسف میخورم و میگویم:

-ببخشید اما تربیت این بچه مشکل داره… متاسفانه پدر و مادرش درست تربیتش نکردن که همچین دیوونه ای تحویل جامعه دادن…

 

سریع میگوید:

-حالا تربیت این دیوونه رو ولش کن… نظرتو بگو به عمو ببینم!

 

 

 

 

 

 

 

 

حالا که کاملا منظور را رسانده و توضیح داده، یعنی حرف خواستگاری است! یعنی یک تنوع… یک چیزی که حواسم را پرت کند… یک اتفاق جدید که فکرم را درگیر کند!

 

من که قصد ازدواج ندارم، اما خواستگاری خوب است! هم فال است، هم تماشا و هم آشنایی با پسرِ عمو منصوری که مهندس شده و از فرنگ برگشته و شاید کلی باکلاس باشد! و فامیلِ دورِ بهادر هم باشد و نور علی نور!

 

با این اتفاق یعنی ممکن است بازهم با او روبرو شوم؟! اینبار به عنوان خواستگارِ پسرِ عمو منصور… پسرِ مهندسِ از فرنگ برگشته و… هیع!

 

نکند همان پسرش باشد که آن واحدی که من در آن زندگی میکردم، برای او بود؟! همان فرنگ رفته ای که همسایه ی بهادر بود احتمالا… وای!

 

-حوریه… جان؟!

 

بی اراده میغرم:

-حورا!

 

خنده اش میگیرد؛ و من حواسم جمع نمیشود.

-حورا جان… دخترم؟ چی شد عمو؟

 

لب میگزم…. اگر او باشد که…

-ببخشید… بد گفتم!

 

-خواهش میکنم… عزیز دلِ عمویی…

 

عزیزم… این همه مهربان بود و من گاهی چقدر قضاوتش کردم! خجالت زده میگویم:

-لطف دارید…

 

بلافاصله میگوید:

-حالا غلام نمیخوای؟!

 

خنده ای از سرِ حیرت روی لبم می آید.

 

-والله به خدا!

 

نمیدانم جوابِ من را میدهد، یا کسِ دیگر را! با همان حیرت میگویم:

-غافلگیرم کردید عمو… من… فکر نمیکردم همچین نقشه ای برام داشته باشید…

 

با خنده میگوید:

-خودمم فکر نمیکردم نقشه م بگیره!

 

جا میخورم! و خودش ثانیه ای بعد میگوید:

 

-نه یعنی نقشه ای نبود! دیدم دخترِ آقا سجاد با اینهمه کمالات و قشنگی و استقامت و صبر، حیفه از دست بره…پسر منم که عاقل شده…فهمیده شده…زن میخواد…یه حوریه بهشتی میخواد و گیر داده که میخواد…هرچند حیفی، اما بیا و قبول کن!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
1 سال قبل

😂 😂 😂 😂 😂

همتا
همتا
1 سال قبل

وای چقدر این عمو منصور خوبه

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

به ولا این عمو پدر بهادر،
بهادر هم میاد خواستگاری 🤣
 تازه تو قسمتای اول رومان هم اشاره شده بود 🤣 🤣 🤣 ولی این عمو پاچه خوار خوبیه 🙄

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Sahar Shoorechie
زلال
زلال
1 سال قبل
پاسخ به  Sahar Shoorechie

آره دابه تو قسمته دوم رمان بهادر میگف اومدم بستونمت بله نگیرم نمیرم🤣🤣🤣حوریه هم اشهدشو میخوند

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x