من میمانم و نگاهی که به در بسته ماسیده و حرفهایی که در جای جای تنم نشسته است!
به خود نمی آیم و دربرابر او… تمام او… افکارش… هدفش… حرفهایش… هوشش… کم آورده ام و احساس احمق بودن دارم!
صدایشان از بیرون می آید که دارد زبان میریزد و راستش حواسم آنقدر پرت است که نمیفهمم.
سوره داخل اتاق میشود و نگاهم میکند و نگاه من در ناکجایی گیر کرده.
صورت متعجب و نگاه دقیقی دارد و آرام میپرسد:
-چرا موهات بازه؟!!
موهایم… دستم بی اراده روی موهایم می نشیند و موهایم باز و پریشان دورم ریخته است.
برمیگردم و روسری را روی تخت می بینم و سوره میپرید:
-داشتید تو این اتاق چیکار میکردید؟!
نگاهم روی روسری میماند و حدس میزنم که نگاه سوره هم به همان است!
-حورا؟! چته؟! چرا لال شدی؟! کاریت کرد؟ حرفی زد؟ هیع خاک به سرم تا کجا پیش رفتید تو این یه ربع بیست دقیقه؟!!
نگاه مات و ماسیده ام به سمتش میچرخد و با یادآوری حرفهایش… تهدیدش… بوسه و زورگویی و کینه و بله خواستنش… بی اراده و در فکر میگویم :
-تا جایی که من بله رو بدم و اون تموم کنه…
سوره با حیرت… وحشت… و ناباوری مطلق رو به من می ایستد و یک کلمه… و بلند میپرسد:
-چی؟!!!
خودم هم حیرانم و واقعا نمیدانم چه گفتم و از آن بهادر… با آنهمه بدذاتی و پلیدی و شرارت و نقشه های بی نقص و کله خر بودنش… خوشم می آید و متنفرم و از این گیجی حالم بد است و میخندم!
-براوو آیدین، براوو… من عاشق اون دیرتی بُویِ خل و چل و دیوونه شدم!
قیافه ی سوره چپ و چوله میشود و با حال بدی میغرد:
-ببند دهنتو حوریه!!
یِس موافقم!
-حورا هستم…
بازویم را میگیرد و تکان میدهد و میگوید:
-چت شد؟! اصلا حواست اینجاست؟! به خودت بیا…
چندبار پلک میزنم و به خودم… نمی آیم!
مامان جلوی در اتاقم ظاهر میشود و با صدای آرامی میپرسد:
-چی شد؟! چرا نمیاید بیرون؟ اِوا! روسرت کو؟!!
من سکوت و سوره میگوید:
-الان برداشت که موهاشو مرتب کنه…
و بعد در چشمان دو دو زنِ من، نگران میخواهد:
-جوابت منفیه، مگه نه؟!!
جوابی ندارم و حالا خودم هم نمیدانم و…
-نیاز به فکر کردن دارم…
مامان هم متحیر داخل میشود و میگوید:
-فکر چی چیه؟! بازیت گرفته؟ یا شوخیت گرفته بی مزه؟ همین الان جواب منفی رو بده تموم شه بره دیگه… این عتیقه چیه که بخوای فکر کنی؟
سوره بیشتر از مامان نگران جواب من است و میگوید:
-شوخیه آجی… مگه نه؟!
بازی… یا شوخی… بهادر من را به یک چالش دیگر دعوت کرده است! و نیاز دارم که ساعتها فکر کنم و نتیجه ی درستی بگیرم! فردا… قرار است کامل درمورد این بازی… صحبت کنیم!
-حورا!!!
با صدای جدی مامان به خود می آیم و میگویم :
-به هرحال من دلم میخواد درموردش فکر کنم، بعد نظر قطعیم رو بدم… بریم بیرون…
مامان و سوره سر جایشان خشک میشوند و من روسری را برمیدارم و روی موهایم مرتب میکنم. رژ کمرنگ شده رو تجدید میکنم و بوسه های او… بوی دلتنگی نمیداد؟!
چشمم به زنجیر توی گردنم می افتد و از خودم به شدت متنفر و عصبانی میشوم.
من باید بیشتر فکر کنم… که اینبار جواب منفی دادن، یعنی خواستن برای بیخیال نشدن او… و من این را نمیخواهم و باید به او ثابت کنم که فقط تمام شدن میخوام و… رفتنش!
از اتاق بیرون می آیم و مامان و سوره هم پشت سرم.
بهادر را میبینم که نزدیک بابا نشسته و با او درمورد مقوله ی جذاب مرغ و خروس و تخم گذاشتن صحبت میکند!!
-کُرچ که میشن یه خروس میندازیم تنگشون، جوجه بدن…
با آمدنم، بلافاصله بلند میشود و تعظیم میکند و وای خدا تیپش و همین کت و شلوار تنش، گوشت تنم را آب میکند!
-حوری خانوم… چاکریم!!
چه بگویم آخر؟! تنها لبخند مسخره ای روی لبم می آید و مامان کنار گوشم زمزمه میکند :
-دخترمو از سر راه نیاوردم که به این عقب افتاده ی ناقص العقل بدم! جوابت منفیه ها!!
همان لحظه مادرش میگوید:
-قربون قد و بالات عزیز دلم… ایشالا عروس خودم بشی سر تا پاتو طلا بگیریم!
بهادر شروع به کف زدن میکند و بلند میگوید:
-به افتخارششششش!
خودش و عمو منصور دست میزنند!! و ما همه متحیر به این خانواده خیره مانده ایم و… وحید میخندد!
عمو منصور میپرسد:
-جوابت چیه دخترم؟ آره یا بله؟!
بهادر از خوشمزگی پدرش هر هر میخندد و میگوید:
-اینو خوب و اومدی حاج بابا!
مامان حرص میخورد و وحید و سوره تنها نگاه میکنند و خدا مرا بکشد که… بهادر هیچ کلاس و آبرویی برایم نگذاشته!
وقتی جوابی نمیدهم، بابا میپرسد:
-حوریا بابا صحبتاتون به کجا رسید؟
بهادر می نشیند و سر به زیر می اندازد و لبخند فوق شرمگینی دارد و بمیرم برایش!
-یه جفت کفتر کاکلی نذر امام کردم که بله رو بگیرم…
چشمانم در حدقه سیصد و شصت درجه میچرخند و میگویم:
-اجازه بدید فکرامو بکنم…
همین یک جمله باعث میشود که چند ثانیه سکوت مطلق شود! و بعد مامان بهادر با ذوق و هیجان میگوید:
-الهی من قربونت برم!!! راست میگی؟! میخوای درمورد بهادر من فکر کنی؟!!
بهادر خجالت زده تذکر میدهد:
-عه ننه خانوم؟!
اما عمو منصور جوگیر تر از ننه خانوم، میگوید:
-تا هروقت که دلت خواست، فکر کن دخترم… عروس قشنگم… یه مِلک پشت قباله ازدواجتون ميندازم شیش دنگ به نامت میکنم…
همه جا خورده ایم از ذوق و تلاشِ این خانواده، برای جواب مثبت گرفتن از من!
انگار واقعا پسر ناخلف و اُزگلِشان روی دست مانده.
مامان نمیتواند خودداری کند و با لبخند میگوید:
-البته دختر من سنی نداره و هنوز براش زوده این مسائل…
بهادر با پررویی نطق میکند:
-ای جان، خب بزرگ میشه… زن و شوهر در کنار هم بزرگ میشن و ساخته میشن! این مادر منو می بینید حاج خانوم؟ شونزده سالش بود که عروس شد و اومد خونه ی بابام… همسن حوری خانوم بود، دوتا بچه داشت و یکی تو راهی!
لبم از حرص و خجالت میان دندانهایم فشرده میشود و مامان صورتش از عصبانیت سرخ شده است! وحید میگوید:
-واسه قرن چندم هستی آقا بهادر؟
بهادر نگاه به من میدهد و با احساس میگوید:
-من از ازَل عاشق بودم و تا ابد به پای عشق جونمو میدم حوری خانوم! نگاه به بیست و هشت سال سنّم نکن… اندازه ی مامانم و بابام و مامانت و بابات، عاشقم!
وحید و سوره ریز میخندند و من واقعا سرگیجه میگیرد و کاش بالا بیاورم! بابا زیر لب میگوید:
-لا اله الا الله!
عمو منصور با لبخند جدی و خجالت زده ای رو به شاخِ شمشادش میگوید:
-شما یه دقیقه صحبت نکن پسرِ من!
یعنی لال شود و بیشتر از این آبروریزی نکند. هه! به یاد می آورم که همین عمو منصور چطور پشت تلفن برای پسرِ مهندس و عاقل و فهمیده اش، بازارگرمی میکرد.
حالا میترسد بیش از این بفهمیم که جنس بنجُل میخواهد بیندازد… آن هم با هزار باج و وعده!
رو به بابا میگوید:
-آقا سجاد شما هر شرطی دارید به روی چشم قبول میکنیم… دخترم هر شرط و خواسته ای داره، کافیه لب تر کنه…
بابا کمی گیج میزند و با خنده ی بهت زده، رو به من میپرسد:
-واقعا میخوای بشینی فکر کنی حوریه بابا؟!!!
همه… همه از دم زوم میکنند روی من! همه فکر میکنند شوخی است، فکر کردن به این تُحفه ی نامتعارفِ چندش… حتی پدر و مادرش! که از نگاهشان ناباوری میبارد.
سوره ی متاسف و ناراحت و بابا سجاد مات مانده و مامانِ عصبانی و وحید… وحیدی که با نگاه جاخورده اش فریاد میزند، این بود آن همه ادعا؟! آخرش این؟! ریدی با این سلیقه و ادعا خواهرزنِ افاده ای!
و خب… همه… به جز بهادر! که فقط منتظر است تا جواب را بشنود و گویی هنوز تردید دارد که آیا… واقعا میخواهم فکر کنم و به فکر تمام شدن باشم؛ یا نه بگویم و بخواهم یک بازیِ دیگر با او شروع کنم!
یک طرف غرورم است و یک طرف لجبازی و در هر حال، این بازی برای من دو سر باخت است! پس بهتر نیست غرورم را انتخاب کنم و به او اجازه ی برنده شدن بدهم… تا نشان دهم که خواسته ام تمام شدن و دور شدن و رفتنش است؟! این هم یک مدل برنده شدن نیست؟
حالایی که میدانم… تنها به خاطر برنده شدن اینجا نیست و من توی آن چشمهای سیاه، بیقراری می بینم! یک بیقراری از جنسِ دیوانگی و او… دلتنگی و… خواستن؟!
در چشمانش خیره می مانم و نشان میدهم که من هم به اندازه ی او دیوانه ام! دلتنگی و خواستنی نیست… فقط دیوانگی ست و میگویم:
-میخوام درموردش فکر کنم…
هیچی دیگر… همه را با دیوانگی مان غرق حیرت کرده ایم و هردو به تماشا می نشینیم!
او فکی میفشارد و لبخندی میزند و از نگاهش حرص و کینه و تحسین میبارد.
-افتخار آشنایی میدی خانوم خانوما؟
و من درست روبرویش می نشینم و با غرور یک تای ابرویم را برایش بالا میفرستم و آرام میگویم:
-البته!
و رو به پدر و مادرِ ناراضی ام میکنم و ادامه میدهم:
-آشنایی که ضرری نداره… اگر شما اجازه بدید!
بابا حرفی ندارد و هرچه باشد، پسرِ دوستِ بامعرفتش است دیگر… اما مامان نفس عمیقی میکشد و سر به اطراف تکان میدهد و زمزمه وار میگوید:
-خوددانی…
و برعکس آن دو، عمو منصور و حاج خانُمش، در پوست خود نمیگنجند! آنقدر تعریف میکنند و حرف میزنند، که بالاخره وقت شام میرسد.
و برای من تک تک این لحظه ها مثل رویاست!
بهادر به خواستگاری ام آمده و باهم توی اتاق چه لحظاتی را گذراندیم و حالا سر میز شام، کبابش را… بدون پلو… با نان لقمه میکند و دو لپی میخورد و فرو میدهد و دوغ هم رویش و عجب آدم راحت و خری است!
-عجب دستپختی دارید حاج خانوم… به به… ایشالا که دختر خانومتونم به خودتون رفته باشه…
جدای از پررویی اش، کوفته هایی را که بلعید را یادش رفته انگار! دو دستم را زیر چانه ام قفل میکنم و به لُنباندنَش خیره می مانم و با لبخند میپرسم:
-کباب دوست دارید؟
همان لحظه لقمه ی توی دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
-با شما زهرمارم دوست دارم حوری خانوم! چه برسه به کباب… اونم دستپختِ مادرخانو… یعنی… خانمِ بهشتی! دست شوما درد نکنه…
مامان گلویی صاف میکند و آرام میگوید:
-نوش جان…
خودم هم دیگر خنده ام گرفته و او با عشق لقمه را تقدیمم میکند:
-بفرما…
با کمال میل! لقمه را میگیرم و میگویم:
-ممنون… هرچقدر دوست دارید، بخورید!
نه تنها خجالت نمیکشد، بلکه تا جایی هم که جا دارد، میخورد و من هربار که وحید را می بینم، خنده اش را به سختی جمع کرده است. دیگر آبرویی برایم نمانده و آب از سرم گذشته دیگر… به جهنم!
وحید و سوره خداحافظی میکنند و می روند. و بهادر و خانواده اش، شب را مهمان خانه ی ما هستند و عجیب غریب همه چیز مثل خواب و رویاست!
روی مبلِ تکی، دست زیر چانه زده و به نظاره ی لحظه هایی که میگذرند، نشسته ام!
خانه ی سه خوابه مان پذیرای مهمان هایی ست که با یک تعارفِ کوچولو، شب را ماندگار شده اند.
بهادر درحال خوردنِ دومین چای اش… و بابا و عمو منصور، درحال گفتمان از دوران قدیم و رفاقتِشان…
و مامان درحال آماده کردنِ اتاقِ سابقِ سوره که حالا اتاقِ مهمان محسوب میشود، برای مهمانها!
ساعت یازده و نیم شده و مات و مبهوت منتظر تمام شدنِ امروزِ پر ماجرا هستم. که آیا قرار است تمام شود، یا تمام جانِ من همین امشب گرفته شده و به صبح نمی رسم؟!
وقتی فنجان خالی چای را روی میز میگذارد، مستقیم رو به من می گوید:
-دست شوما درد نکنه حوری خانوم… عجب چسبید!
لبخند کج و کوله ای تحویلش میدهم:
-نوش جان…
سر به زیر میشود!
-ایشالا چاییِ بله برون…
حرفی ندارم و واقعا اسگل کرده است! به جایش مادرش از ته دل میگوید:
-ایشالله!!
و پدرِ همدستِ پدرسوختگی هایش:
-آره والله! اون چایی خوردن داره…
پوفی میکشم و انقدر راحت رفتار کرده اند که دیگر من هم خجالت نمیکشم! میگویم:
-عمو جان واقعا از دیدنِ شازدهِ فرنگ رفته ی عاقل و فهمیده تون و باشعورتون جا خوردم!
عمو منصور سر به زیر می اندازد از شرم… اما بهادر با پررویی دست به سینه میزند و رو به من تعظیم میکند:
-کوچیک شما… فهم و شعور از خودتونه حوری خانومِ بهشتی!
با حرص و تاسف نگاه بین پدر و پسر جابجا میکنم. عمو منصور تحملِ نگاه معنادارم را ندارد و میگوید:
-از درس و دانشگاه چه خبر دخترم؟
آه بلند بالایی میکشم و به جای جوابِ سوالش، میگویم:
-چایی تون سرد شد… عوض کنم…
لبخند شتابزده ای دارد:
– نیازی نیست عزیزم، نمیخورم…
و بلافاصله بهادر امر میکند:
-بی زحمت یه چاییِ دیگه به من بدی، تمومه! این کبابه مونده سرِ دلم، چاییِ بعدی رو بخورم بشوره ببره…
با حیرت میخندم و حرص میخورم و چرا هیچکس به این بیشعور چیزی نمیگوید؟!!
نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم و درحال بلند شدن میگویم:
-چایی زیادش خوب نیستا… شب بد خواب میشید!
او با لبخند خاصی میگوید:
-ما که امشب خواب نداریم… یار در جوار و ما در خواب؟! هیهات! این بیداری می ارزه به هزاران شب خواب!
اُه شعر سُرودن هم بلد بود و رو نمیکرد؟! فکر میکردم فقط خودم شاعر ام!
مادرش برای جمع کردنش اِهمی میکند و میگوید:
-زحمت دادیما… شرمنده… اجازه میدادید میرفتیم هتلی جایی…
مامان که توی اتاق خود را مشغول کرده و جواب نمیدهد. بابا میگوید:
-خواهش میکنم نفرمایید… خوشحالمون کردید…
من هم یک لیوان چای بی رنگ و رو برای آن شاعر و عاشق و کشته مرده و بی سر و ریخت می ریزم، که شب را به عشقم زنده داری کند!
-حوری خانوم یه نَمه کمرنگه!
با نازِ مسخره ای میگویم:
-آخه براتون ضرر میکنه چایِ پررنگ… دلم نیومد!
مشتش را به سینه میکوبد:
-آخ قلبم!
چندشم میشود و بی اراده زمزمه میکنم:
-زهرمار!
شنیدند… یا نشنیدند… نمیدانم! بهادر میخندد و لیوان چای را با عشق میگیرد و چه ذوقی هم میکند بچه!
-جوابه مثبته ها… نازه دیگه عب نداره… نازتونم میخریم حوری خانوم!
وای خدا دیگر کفرم را دارد بالا می آورد! تحملش هرلحظه سخت تر میشود و از تمامِ توانش مایه گذاشته برای تحقیر و تخریب کردنم. من به چنین عتیقه ی همه چی تمامی قرار است جواب مثبت بدهم و او منِ عاشق پیشه را پس بزند!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده جانم ده روز شده ها
بابا این رمانه که پارت گذاریش از رمان دلارای هم بدتره😑
سال جدید شروع شد این چرا پارت نمی ده
هر پارت 10روز بینشون فاصله هست