رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 196 - رمان دونی

 

درحال همراه کردن من با خودش میپرسد:

-سرت گیج نمیره؟

سرگیجه و ضعف دارم ولی میگویم:

-نه خوبم…

من را پشت میز مینشاند و کاسه ی حلیم را مقابلم

روی میز میگذارد.

-حلیم دوست داری؟

دلم میخواهد بگویم که با تو زهرمار هم دوست

دارم!

-اوهوم…

کنارم می نشیند و شکرپاش را برمیدارد:

-جون! منو دوست داری؟

 

 

خنده ام میگیرد.

-اگه تو رو دوست داشته باشم، باید بخورمت!

-حیف به مامانت قول دادم، وگرنه درمیاورم

میخوردیش!

خنده همان جا روی لبم خشک میشود. به جای من

او میخندد و میگوید:

-گشتم برات شله پیدا کنم، نبود که نبود! شکر

بریزم برات؟

نمیخواهم خجالت باعث شود که نتوانم جوابی

بدهم! برای همین توی چشمهایش میگویم:

-نگفتم که دوست دارم… که تو خودتو پیشکش

کنی بخورم!

چشم باریک میکند:

#پست899

 

 

-دوستش نداری؟

لبی پیچ میدهم:

-دوست ندارم!

اخم میکند:

-نداری؟

سرتق میشوم:

-نه!

-نمیخوریش؟

وای خدا!

-بها خودتو میگم!

خیلی جدی میگوید:

 

 

-اون مگه از من جداست؟ اصلا ببینمت؟ هم اینو

دوست نداری، هم خودمو؟

چه بگویم به این بشر که از رو نمی افتد؟!

-من همه ی تو رو دوست دارم حوری… همه

چیت، همه جات، از فرق سرت تا نوک پات…

موهات، چشات، لبات، می می هات…

-بها!

-اونوقت تو این بچه رو دوست نداری؟

اشاره که میکند، چشمانم از وقاحتش درشت

میشود:

-مامانم راست میگه که بچه پررویی!

-مامانت نگفت که این بچه پررو اسیر سرتق بازی

دخترش شده و داره جون میده که یه بار بگه

دوستش داره؟

 

 

مات میشوم! او چشم میگیرد. شکر و دارچین

روی حلیم میریزد و درحال هم زدنش غرغر کنان

میگوید:

-از دیروز صبحونه هیچی نخوردیم، اینم داره از

دهن میفته… نشستیم واسه لوس بازیای دوران

نامزدی!

قاشق را پر میکند و جلوی دهانم میگیرد.

-باز کن دهنو خوشگله…

دهان باز میکنم چیزی بگویم، اما او قاشق پر از

حلیم را توی دهانم میچپاند و میگوید:

-ازم حرف نکش، ازت حرف نکشم، یه دو قاشق

غذا تو اون معده ت بریز… مردی از ضعف!

#پست900

 

 

بی آنکه اجازه بدهد دست به میز بزنم و حتی

بشقاب خودم را بردارم، دستم را میگیرد و از

آشپزخانه بیرون میآورد. نمیتوانم بیتفاوت باشم

و میگویم:

-بها بذار میزو جمع کنم…

نمیگذارد حتی جملهام را کامل کنم. دستم را

میکشد و میگوید:

-بیا ول کن اونو، با یه دست چلاق میزنی خودتو

ناقصتر میکنی!

خب باید حرفش را اینطور تعبیر کنم که: عزیزم

نگرانت هستم! با یک دست که نمیتونی کار کنی.

خدای نکرده بلایی سر خودت میاری و من

ناراحت میشم. تو استراحت کن من خودم جمع

میکنم عشقم!

 

 

به خاطر تعبیرهایی که توی ذهنم شکل میگیرد،

برای خودم تاسف میخورم و پوفی میکشم و

میخندم و بهادر میگوید :

-میخندی؟

لبی کج میکنم :

-دارم فکر میکنم عزیزم و عشقم گفتنت چه

شکلیه؟

روبهروی مبلها برمیگردد و صاف نگاهم میکند :

-دلت خواست؟

-چی؟

مینشیند و همانطور دستم را نگه میدارد :

 

 

-نامزد بازی!

خنده ی ناخواسته ای روی لبم میآید:

-چه ربطی داره؟

درحالیکه خب… دلم خواست!

-بیا اینجا بینَم خوشگله!

و دستم را میکشد و واردارم میکند روی پاهایش

بنشینم!

#پست901

با هول میگوبم:

-عه بها…

دست دور کمرم حلقه میکند و همانطور روی

پاهایش نگهم میدارد :

 

 

-که دلت عشقم و عزیزم خواست… دیگه چی

خواست؟

یک جوری ام! بی تجربه و پر از حسهای خاص و

روی پاهای بهادر و… دستانم را باید کجا

بگذارم؟! با ابن حالتم چه کنم؟ چرا خجالت میکشم؟

چرا ناآرامم؟!

-نه بذار برم… اینطوری…

-جات خوبه، وول نخور… همینطوری خوبه!

دم سختی میگیرم و به چشمهای تخسش، که

ناآرامی اش بیشتر از قلب من است، نگاه میکنم.

بینمان چند لحظه سکوت میشود.

نگاهش بین چشمانم جابجا میشود و با مکث و

صدای خشداری میگوید :

 

 

-بگم مسخره نمیکنی؟

متعجب میشوم و میخواهم بپرسم چه چیزی را

مسخره میکنم… و تنها میگویم:

-نمیدونم آخه…

با خنده گذرایی یک دستش را بالا میآورد و تار

موهای کنار چتریهایم را کنار میزند.

-نکن خب؟

لب میگزم. او با دستهای مردانه اش سعی میکند

مثل یک جنتلمن موهایم را نوازش کند و میگوید:

-هرچی دلت خواست بهم بگو… بیا به خودم بگو

چی دلت میخواد، خب؟

#پست902

 

 

با مکث سری تکان میدهم. او با نفس بلندی

میگوید :

-حوریه…

نچی میکند و میخندد و میگوید:

-حورا…

انگار که مزهمزه کند! دوباره تکرار میکند:

-حورا؟

قلبم از شنیدن اسمم، با این آهنگ، از زبان بهادر،

میلرزد.

-من میگم حورا، تو بگو جانم… خب؟

 

 

خنده دار است و بازی اش گرفته؟ چه بازی

خاصی!

لبخند میزنم و سری کج میکنم:

-خب…

توی چشمهایم صدایم میزنم:

-حورا؟

من هم مزه میکنم:

-جانم؟

خوشش میآید و این را از برق نگاهش میفهمم!

-جانت بی درد و بلا، بلا گرفته!

خندهام میگیرد. او با دیدن خنده ام ادامه میدهد :

-خنده تو قربون… عشقم!

 

امممم بهش نمیآید! اما خنده ام وسعت میگیرد و

میگویم :

-خدا نکنه خب!

اخمی میکند:

-مسخره میکنی؟

بهت زده میشوم :

-نه عه!

-عزیزم؟!

خنده ام دست خودم نیست و او نچی میکند:

-گو نخور مسخره کردی…

میان خنده تذکر میدهم :

-بها!

 

 

پهلویم را میفشارد و با همان اخمهای مصنوعی

تشر میزند:

-نخند!

مگر دست خودم است؟! او هم شروع میکند به

قلقلک دادنم!

#پست903

انگشتانش که توی پهلوهایم به حرکت درمیآید،

صدای قهقههام به هوا میرود…بی آنکه کنترلی

روی خودم داشته باشم!

-مسخره میکنی؟!

جیغ جیغ کنان و با خنده میگویم:

-نکن مسخره نکردم…

بی توجه به تقلایم، کار خود رارمیکند.

 

 

-به احساسات پاکم خندیدی…

حرفش بیشتر از قلقلک هایش من را به خنده

میاندازد. جیغ میزنم، میخندم، خود را جمع میکنم

و وول میخورم و بهادر همچنان توی آغوشش

نگهم میدارد و با قلقلک دادنم، صدای خندهام را

بیشتر درمیآورد! رحم و شفقت و عطوفت هم که

در ذات پلیدش جایی ندارد!

-بگو دوست دارم!

میان ریسه رفتن هایم جیغ میزنم:

-نمیخوام!

لبهایش هم به کار میافتند! دستش را با قدرت

دورم میپیچد و سرم را بالا میکشد و زیر گلویم

را میبوسد!

-بگو تا نخوردمت!

 

 

نفسم میرود و لذت میبرم و چرا بگویم؟!

-نمیگم!

بیشتر من را به خود میفشارد و بوسههایش کم کم

به گازهای ریزی تبدیل میشود. لعنتی… لعنتی!

حالم زیر و رو میشود و بهادر دم گوشم پر حرص

زمزمه میکند:

-نگی یعنی بیشتر میخوای!

اصلا کار درستی نیست که خواسته هایم را به

رویم میآورد! و من مجبور شوم انکار کنم!!

#پست904

 

 

نخیر ولم کن!

صدایم آنقدر با ناز هست که رهایم نکند و بیشتر

ببوسد! از گلو تا لاله ی گوشم. و من پیچ و تاب

بخورم و بی اراده آخی بگویم و دستانم را بند شانه

ی پهن و ورزیدهاش کنم!

-بیشتر میخوای؟ چی میخوای نومزد نازنازی و

قرتی بها؟

لب میگزم و به سختی با حسهایی که دارند از پا

درم میآورند، مقابله میکنم.

-نکن هیچی نمیخوام…

لالهی گوشم را میان لبهایش میگیرد! گرمای

دهانش گوشهایم را گرم میکند. و تمام تنم را!

سست تر میغرم:

-بها نکن!

 

 

-بگو…

-آخ، نمیگم… بس کن…

پچ میزند:

-دستمو میکنم تو شلوارتا!

از تهدیدش کپ میکنم و جیغ میزنم:

-گوه خوردی!

او هم همانقدر شوکه میشود! عقب میکشد و در

یک لحظه نگاه شوک زدهمان توی هم قفل میشود.

حقیفتا نمیدانم چه بگویم! چه گفتم؟!

-بی ادب!

بیشتر شوکه میشود و این را هم من گفتم! چرا؟!

-من یا تو؟

 

 

لب میگزم و با اخم میگویم:

-تو! به مامانم میگم که میخواستی دست تو شلوارم

بکنی…

#پست905

چشمانش جمع میشود و من… سرخ میشوم! لال

بشوم کاش!

-تازه با شورت هم جلوم میگردی که سایزت…

دستم… بیاد…

لب میفشارم! زبانم چه استقلالی برای خودش راه

انداخته!

بهادر تنها نگاهم میکند و من در اوج خجالت جیغ

میزنم:

 

 

-اصلا این حرفا چیه میزنی؟ من مریضم، تازه

مرخص شدم، دستم هنوز باندپیچیه، سرم گیج

میره… چرا انقدر اذیتم میکنی؟!

نفس بلندبالایی میکشد و بی آنکه دستش را از دور

تنم باز کند، آرام میگوید :

-باشه لوس نشو، بیا بغلم…

از جوابی که دربرابر چرت و پرت هایم میدهد،

مات می مانم! او من را به سمت خود میکشد و

بغلم میکند!

و من آنقدر بهت زده هستم که بدون مقاومت، توی

آغوشش جای بگیرم. دستانش به آرامی شروع به

نوازش موها و کمرم میکند.

 

 

راستش… خجالت میکشم! هم خجالت میکشم و

هم این آغوش، آنقدر برایم امن و آرامش بخش

است که دلم نمیخواهد تکان بخورم. و نوازشهای

بهادر آنقدر دلچسب است که دلم میخواهد چشم

ببندم و ساعتها توی همین حالت بمانم.

#پست906

و واقعا برایم عجیب است… که بهادر چطور این

روی جذاب و عجیب و غریبش را پشت آن بهادر

قلدر و شرور مخفی کرده بود؟!

دقیقهها بی حرف نوازشم میکند و من… چشم

میبندم! چه خلسه ی شیرینی!

با صدای آرامی میگوید :

-بخواب…

 

 

لبخندی روی لبم میآید. حرفی نمیزنم و بازهم

سکوت میشود. سکوت میشود و حتی صدای

نفسهایش هم لذت بخش است. چقدر آرامش!

دقیقه ای بعد، بهادر میگوید :

-من دختره رو نمیخواستم…

از خلسه بیرون میآیم! خوب میفهمم که درمورد

کدام دختر حرف میزند.

میخواهم سر از روی شانهاش بلند کنم، اما بهادر

مانعم میشود. همانطور سرم را روی شانه اش

تکیه میدهد و نوازش موهایم را از سر میگیرد.

و پس از چند ثانیه ای سکوت میگوید :

 

 

-اولین دختری که خاطرشو خواستم تویی

حوری… اولین دختر زندگیم تویی، میخوام اینو

همیشه یادت بمونه…

قلبم از اعترافش میلرزد. باور میکنم! به خدا که

باور میکنم. وقتی ضربان قلبش را حس میکنم.

وقتی صدایش اینطور قلبم را آرام میکند. وقتی

انقدر صادقانه از حسش میگوید… چطور میتوانم

باورش نکنم؟! اصلا چطور میتوانم به حسش

شک کنم؟!

#پست907

اولین بودن یک نفر، میتواند ناب ترین حس دنیا

باشد! آن هم اولین بودن برای کسی که دیوانهوار

 

بودن با او را میخواهی… اولین زن زندگی

مردی مثل بهادر… به خدا که خاطرخواه داشتن

این شکلی خاصترین است و میشود برای این

اعترافش جان نداد؟!

اولین سوالم در اولین خلوت بعد از نامزدیمان این

بود… خوشش نیامد… تردیدم اذیتش کرد…

بدبینیام ناراحتش کرد… اما حالا با سخاوت جوابم

را داد!

چرا؟! شاید چون فکر میکند که نیاز دارم از این

تردید خلاص شوم. یا خلاصم کند! یا مسئله دیگر

باور کردن یا نکردن من نیست. مسئله اطمینان

دادن به قلبم است.

و من بی اینکه دلیل و مدرکی بخواهم، باورش

میکنم!

که اصلا… اصلا نمیشود باورش نکرد.

 

 

-یادت میمونه؟

چسم بسته، درحالیکه توی آغوشش جای گرفته و

لم داده و غرق زیباترین حسها هستم، هومی

میکشم و حریص میشوم و آرام میپرسم :

-چیو؟

لحظه ای نوازش دستش متوقف میشود.

-شنیدی اصلا چی گفتم؟!

سرم را توی گردنش فرو میکنم و دلم میخواهد

همچنان نوازشم کند و حرف بزند. با صدای لوس

و پرنازی میگویم :

-نشنیدم ، دوباره میگی ؟

 

 

#پست908

چند ثانیه ای سکوت میکند. و من گوشهایم آماده ی

شنیدن حسهایش هستند. از همان حسهایی که برای

اولین زن زندگی اش باید خرج کند و من که دختر

پرتوقعی نیستم!!

-از کجاش نشنیدی؟

لب میگزم:

-از اول اولش…

بی صدا میخندد و سینهاش تکان میخورد و دلم را

میلرزاند.

-اول و آخر نداره… یک کلام میگم تو مخت فرو

کن، زن زندگیم تویی، والسلام!

 

 

اممم خوب بود! یعنی… بدک نبود! یعنی قلبم رفت

برایش! یعنی اوف… اول و اخرش… یک

کلامش… والسلامش…

-اوپس…

میخندد:

-خوشت اومد؟

باید حس و حالم بپرد، ولی خب خوشم آمد! اصلا

یک وضعی!

-اممم اولی؟

نفس بلندی میکشد و تاکید وار میگوید:

-اولی…

وای خدا زیباست !

-اولی اولین؟!

 

 

من را به خود میفشارد و با حرص شیرینی

میغرد:

-آره خره! اول، آخر، وسط، بالا، پایین، چپ و

راست، تو و بیرون… هم احساسیش، هم دلی، هم

سکسی، هم زنم و ننهی بچههام… همهش تو…

همه ش تو بزغاله رنگی!

#پست909

واو… همهاش من! پر از ذوق میگویم :

– بزغاله خودتی!

سرم را عقب میکشد و با اخم توی چشمهای به

شدت مستم میگوید :

-فقط همون بزغاله رو شنیدی؟

 

 

لبخند ناخودآگاهی روی لبم میآید و میگویم:

-یادم میمونه…

چشم از چشمانم نمیگیرد :

-همه رو؟

لب زیرینم و میان دندانهایم میگیرم. سری بالا و

پایین میکنم و میگویم:

-همه رو، به علاوه ی اینکه هم برام میمیری، هم

بدون من میمیری، هم… هیچوقت هیچ دختری

رو… مثل من دوست نداشتی… هوم؟

دمی میگیرد و در جواب سوالم یک کلمه میگوید:

– نداشتم…

خیالم راحتتر میشود. و میگویم :

 

 

-و ماجرای اون دختر و الوند… چیزی نیست که

اتابک میگفت… درسته؟

اخم کمرنگی میان ابروهای پر و مردانه اش

مینشیند و پس از چند ثانیه سکوت میگوید :

-درسته… اگر باور…

-باور میکنم!

فقط نگاهم میکند. سکوت میشود و تنها به چشمانم

خیره میشود. چشم از چشمانش نمیگیرم و بار

دیگر… از ته دل میگویم :

-باور میکنم… و میخوام باور کنی که باورت

میکنم!

تمام هیجانش همان نگاهش میشود و یک (جون)

بی اراده!!

#پست910

 

 

لبخند روی لبم میآید و او خیره به لبخندم بار

دیگر لب میزند :

-جون…

خنده ام وسعت میگیرد و او حتی لبخند هم نمیزند.

فقط میگوید :

-جون بها…

خجالت میکشم و بیشتر دلم برایش میرود و

میگویم :

-منم هیچوقت هیچ پسری رو… مثل تو… از

اونا…

سریع میپرسد :

 

 

-از کدوما؟!

با مکث خود را جلو میکشم و بوسه ای گوشهی

لبش میگذارم. و آرام و با شرم زمزمه میکنم :

-از اونا که خودت گفتی…

پهلوهایم را میفشارد و میپرسد :

-یادم نمیاد چی گفتم!

اشتیاقش برای شنیدن حسم، قلبم را میلرزاند. دمی

میگیرم و توی چشمهایش میگویم :

-اولینی…

خیرهام میماند. توی چشمهای سیاه و براق و پر

از حسش میپرسم:

-باورم میکنی؟

 

 

بی هیچ تریدی، بدون هیچ سوال دیگری، بدون

هیچ حاشیهای، یک کلمه میگوید :

-آره…

به شدت بهت زده میشوم! راستش انتظارش را

نداشتم… راستش از این باورش جا میخورم…

راستش از این اعتمادش شرمگین میشوم!

#پست911

راستش بعد از آنهمه ماجرا، آن همه جنگ، مدل

آشناییمان، دلیل دوستیمان، بازیمان،

برنامههایمان… واااای خدا بعد از رفتنم، وقتی به

دست اتابک به بیمارستان راهی شد… حالا…

میگوید باورم میکند…

بدون اینکه اصلا سؤالی بپرسد!

 

 

-واقعا؟!

نگاه بین چشمانم جابهجا میکند. دستش بالا میآید و

با انگشتانش موهایم را از صورتم کنار میزند…

و عمیقتر خیرهام میشود.

نگاهش آنقدر گرم و خیره و پرحس است که…

بغض میکنم!

بغض باعث سوزش چشمانم میشود، اما چشم از

سیاهی چشمانش نمیگیرم و دیوانهوار به این نگاه

پرستایش و پرنیاز او، نیازمندم!

و بهادر، توی چشمهای براق از اشک ناخواسته،

میگوید :

-اولی هم نبودم، فدا تخم چشات…

سریع میگویم :

 

-هستی…

تکخندی لبش را میکشد و میگویم:

-میدونم بابا… میگم هرچی اصلا، همین که الان

تو بغلمی و میخوای زن و زندگیم باشی، بسمه

دیگه… مگه چی میخوام جز داشتنت؟

#پست912

بغض بیشتر میشود و میگویم :

-بهخدا اولین منی بها!

با صدای خش گرفته ای، سخت میگوید :

-بها قربون چشا!

 

 

دیگر تاب نمیآورم. از هیجان و حس لبریز

میشوم. خود را جلو میکشم و بوسهای روی

لبهایش میگذارم و…

پیش از انکه عقب بکشم، بهادر دست پشت سرم

میگذارد و با بوسهی کوتاهم را، با شور و

خشونت ادامهدار میکند! تند و پر تب و تاب و

دیوانهوار و دیوانه کننده!

آنقدر ادامه میدهد و آنقدر همراهی میکنم، که نه

نفسی برای من میماند، نه برای او…

و پس از لحظهها، کمی آرام میشود و کمی آرام

میشوم و بغلم میکند و لب روی موهایم میگذارد

و نفس میکشد.

 

 

و من توی آغوشش چشم میبندم و نفس نفس میزنم

و به ضربان بی امان قلبش گوش میدهم.

من این مرد را با تمام بازیها باور میکنم. حتی

اگر توضیحی ندهد.

همه چیز یک روزی مشخص میشود، هرچند

حالا دیگر کنجکاوی اولیه را برای فهمیدنش

ندارم.

#پست913

چشم که باز میکنم، نگاهش اولین چیزیست که

دریافت میکنم! نگاهش میکنم… غرق سیاهی

چشمهایش میشوم. غرق خیرگی نگاهی که

نمیدانم، چند دقیقه است خیرهام است!

 

 

و این دومین صبحیست که من را مهمان خانه

اش، و مهمان نگاهش کرده!

پلک میزنم. لبخند روی لبم میآید.

موهایش را پشت سرش بسته و ریش هایش مرتب

و صورتش عاری از خوابآلودگی و گویا خیلی

وقت است بیدار است.

بوی عطر میدهد، هرچند مثل همیشه ، یک رایحه

ی کم و ناچیز، اما مخصوص خودش!

از دیدن صورت مردانه و چشمهای سیاه و نگاه

خیرهاش سیر نمیشوم و خمار لب میزنم :

-مجبورم نکن مثل فیلما صبحمونو با بوس بازی

شروع کنیم، دهنم بو گند…

 

 

نمیگذارد حرف بزنم و با بوسهی سریعی روی

لبهایم، دهانم را میبندد!

-زر نزن بو سگ مرده هم بدی، من هر صبح

سهممو میخوام!

نمیدانم، الان خوشم بیاید، یا بهم بربخورد!!

موهایم را به هم میزند و بی توجه به مچاله شدنم

میگوید:

-از زیر حوریه و آبجیاش، سه چهارتا تخم مرغ

کش رفتم، امروزه رو اورگانیک بزنیم به بدن،

بلکه یه ذره جون بگیری… میخوام دفعه بعد اگه

رنده تا مچ دستتم خورد، خم به ابرو نیاری

حوری!

آهان!

 

 

#پست914

خودش مینشیند و سپس پتو را از روی من کنار

میزند.

-پاشو… پاشو تا من نیمروز درست میکنم، توام

یه آب به صورتت بزن بیا… نون بربری تازه

گرفتم، سرد میشه…

دلم ضعف میرود برای نان خریدنش، تخممرغ

کش رفتنش، صبحانه آماده کردنش! فقط… نمیشد

اول کلی نوازش شوم؟! زود است از رختخواب دل

کندن. دلم به مقدار زیادی بغل میخواهد!

-بها؟

سریع نگاهم میکند :

 

 

-جون، چی میخوای؟

انگار منتظر است که… بگویم! آخر، دیشب تا

صبح به خاطر امنیت و اعتماد دادن به من، حتی

بغلم نکرد! با یک پتوی دیگر، با فاصله از من

خوابید. حالا میخواهد که بخواهم و من… نمیدانم

جواب این نگاه را چطور بدهم.

شرم و خجالت نمیگذارد خواسته ام را به زبان

بیاورم و در عوض با من و من میگویم :

-امممم چیزه… من برم حموم، زود میام…

ثانیهای فقط نگاهم میکند. و بعد میپرسد :

-چرا؟!

#پست915

 

 

متعجب از سوالش میگویم:

-خب… نیاز دارم!

-کاری نکردیم!

بهت زده میشوم! انگار خودش هم میفهمد که

حرفش بیش از حد غیرمنطقی و منحرفانه بود، که

میگوید :

-نه بابا نکردیم، چی میگم! خوابی چیزی دیدی؟

گیج میپرسم :

-چه خوابی؟!

با تکخندی میگوید:

-که مثلا من تو خواب کرد. مت!

از فرط خجالت جیغ میزنم :

 

 

-بهادر!!

میخندد و میگوید :

-آخه الان چه نیازه که بری حموم؟

بزاقم را فرو میدهم :

-خب… دو روزه حمام نکردم… برای بهداشت…

نظافت… تمیزی… بابا جان بو… گرفتم! باید

حتما…

-بو نمیدی…

زبان روی لب میکشم و به سختی میگویم :

-میدم…

 

 

ناگهان رویم خم میشود و قبل از اینکه تکان

بخورم، دستانم را روی بالشت میگیرد و سرش را

توی گردنم فرو میکند!

#پست916

غافلگیر شده صدایی از گلویم خارج میشود.

بهادر عمیق نفس میکشد و بو میکشد و لبهایش

روی پوستم کشیده میشود و… یقهی تیشرت

خودش را که توی تنم است، پایین میکشد و بیشتر

پیشروی میکند.

چشم میفشارم و بی نفس صدایش میزنم:

-بها…

لبهایش درست وسط سینهام است، وقتی میگوید :

 

 

-بو گیلاس میدی… خوشمزهست… بخورمت؟

لب میگزم. نفسم سنگین از سینه بیرون میآید و

چیزی میپرانم:

-نکن…

با بوسه ای که روی آن نقطه میگذارد، ناگهان سر

بلند میکند و میگوید :

-بو نمیدی بابا، سخت نگیر…. پاشو صبحونه رو

بزنیم، بعدش میری…

نفسم را تکه تکه از بینی بیرون میدهم. خوب بلد

است حالم را زیر و رو کند و بعد… رهایم کند!

لعنتی…

جای بوسهاش میسوزد! چقدر تنم به نوازشها و

بوسههایش نیاز دارد!

 

برای فرار از خواستنی که توی صورتم موج

میزند، سریع میگویم:

-باشه…

-نمیخوای اول تو رو بخورم؟!

واه… بمیرد آنکه نخواهد!

درمانده از حالی که توی وجودم موج میزند،

میخندم و میگویم:

-اذیت نکن دیگه…

پوفی میکشد و با صورتی که از نارضایتی مچاله

سده، میگوید:

-پاشو خب…

#پست917

 

 

وقتی از اتاق بیرون میرود، چشم میبندم و نفس

عمقی میکشم. اصلا فکرش را هم نمیکردم که

یک شب پیشش بخوابم، و امنیت داشته باشم!

علاوه بر اینکه مرد است و من زن، و خودمان

تنها و نامزد و انقدر نزدیک و هردو مشتاق

همدیگر… و او با اراده ای که نمیدانم چطور

حفظ کرده، اینطور خودداری میکند و میتواند

دوری کند…

اما از لحاظ دیگر… فکر میکردم هرشب بساط

وحشتناکی خواهم داشت! مثلا به وسیله ی

چنگیز… یا تفنگش… یا فضولات مرغ و

کبوترهایش… یا به هرنحوی که از دستش برآید

و…

 

 

این بهادر را برنمیتابم! چطور انقدر از همه نظر

خوددار شده؟!! چطور انقدر هوایم را دارد؟! هوای

منی که همیشه ترس از دیوانهبازی های

غافلگیرانهاش را داشتم!

چقدر مردانگی بلد بود این شر پسر ناآرام!!

نمیشود حالا کمی از موضع جنتلمن و مودب و

باشخصیت بودنش پایین بیاید و گاهی هم آن روی

شر و بیتربیتش را نشانم دهد؟!

هوف، باز دور شد و باز بهانه های دلم شروع شد!

****

باند پیچیده دور دستم را باز میکنم و نگاهی به

زخم روی انگشتانم میاندازم.

 

 

دلم برای انگشتانی که با رنده، این آلت شکنجه ی

قرون وسطا، گودبرداری کرده و مقداری از

پوست و گوشتشان را چپاول کرده، میسوزد!

چقدر طول میکشد تا رویش گوشت و پوست بیاید

و احتمالا جای زخمها هم بماند.

#پست918

دوش میگیرم و با حوله تنپوش از حمام بیرون

میآیم. روی انگشتانم میسوزد. توجه نمیکنم و در

کمدم را باز میکنم تا لباس بردارم. صدایش را از

بیرون میشنوم :

-اومدی حوری؟

 

 

خنده ام میگیرد. انگار منتظر بیرون آمدنم از

حمام بود، درحالیکه نمیدانم کی آمد!

-آره، تو کی اومدی؟

صدایش از پشت در میآید :

-یه دو سه دقیقه س… بیام تو؟

اممم زشت نیست؟! فقط حوله تنم است ها…

-کاری داری؟

-نه میخوام نگات کنم!

چه صادق! لب میگزم و شیطون گولم میزند و

میگویم:

-آخه لباس تنم نیست…

صدای خندهی کوتاه و آرامش را میشنوم :

-بیام تنت کنم؟

 

 

خجالت میکشم آخر!

-نه ممنون، خودم میپوشم!

-پس بیام فقط نگات کنم؟

لعنتی وسوسه انگیز است!

-اممم یکم زوده!

دستگیره را پایین میکشد و در را باز میکند. سریع

و بی اراده جیغ میزنم:

-نیا بها!

اما در باز میشود. یقه ی حوله را چنگ میزنم و

به سمتش میچرخم. خیرهام میماند. شانهاش را به

چهارچوب تکیه میدهد و با نگاه گرمی میگوید :

#پست919

 

 

-لخت که نیستی، حوله تنته…

حدس میزنم صورتم سرخ شده!

-خب میخوام لباس بپوشم…

-منم فقط نگات میکنم…

دیوانه است که خود را شکنجه میکند! بعد میگوید،

کمردرد گرفتم!!

به خاطر افکار پلیدم بیشتر خجالت میکشم و چشم

میدزدم و سرم را توی کمد فرو میکنم.

ست لباس زیر زرشکی رنگم چشمک میزند.

نفسم میرود. چطور میخواهد فقط بایستد و نگاه

کند؟! منی که برایم انقدر سخت است… منی که تنم

رو به گرم شدن است … او همانطور آنجا می

ایستد و به نامزدش نگاه میکند؟!

 

 

این هم یک نوع دیوانگیست و دیوانگیهای بهادر

هم عجیب است و هم اذیت کننده و هم لذت بخش!

و هم به شدت هیجان انگیز!

نگاهی به نگاه سیاه و مستقیمش میکنم و با وجود

خجالت، این چالش را هیجان انگیزتر میکنم:

-باشه پس… لطفا فقط نگاه کن…

حرفی نمیزند و سکوتش هزار حرف است! چشم

میگیرم و بی اینکه حوله را از تنم دربیاورم،

شورت زرشکی را پایم میکنم. از گوشهایم

حرارت بیرون میزند، وقتی صاف میایستم و

پشت بهش… با نفس بلند حوله را از تن

درمیآورم.

 

 

خدایا در خودم این حجم شیطنت و نیاز نمیدیدم و

چقدر بلا شدهام!

سوتین را برمیدارم. موهایم را یک طرف شانه

میریزم و نگاه بهادر انگار پوستم را سوراخ

میکند!

#پست920

سوتین را میخواهم بپوشم، که زخم دستم به بندش

کشیده میشود و یک آن درد و سوزش بدی باعث

ناله ام میشود:

-هیس آخ!!

-چی شد؟!

لعنتی جای زخمها به خونآبه افتاده. به سختی

میگویم :

 

 

-هیچی…

اما بهادر درحال نزدیک شدن، نگران میپرسد :

-دستته؟!

درد یک طرف و نزدیک شدن بهادر یک طرف…

تمرکزم به هم میریزد و… قبل از اینکه بتوانم

عکسالعملی نشان دهم، پشت سرم میایستد.

-ببینم؟!

هین بی اراده ای میکشم! همان پشت سر می ایستد

و من به لباس زیری که روی سینه هایم نگه داشته

ام، چنگ میزنم و با دست سالمم نگه میدارم.

-دستتو بده…

نمیتوانم تکان بخورم و فقط کمی سر به سمتش

میچرخانم. به شدت معذبم، وقتی میگویم:

-خوبم… من…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمانه
سمانه
1 سال قبل

در انتظار پارت جدید🤝🏻

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی خوبن این دوتا
حالا خوبه اینا با هم شرط گذاشته بودن که نامزد بازی نکنن

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

ستایش
ستایش
1 سال قبل

این رمان حتی اگه تا اخرین لحظه این رمانتیک باشه هم والله قشنگه

586
586
1 سال قبل

مرررسییی چقد جذابههه

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x