نگاه هرسه مان به سمت بیرون میچرخد! بعد از چهار شب و سه روز، زنگ زد. البته تلفن من که دو روز است خاموش است. اصل این است که الان زنگ زده و حتما متوجه رفتنم شده است!
بابا جواب میدهد:
-سلام علیکم برادرِ گرامی…
بی دلیل ضربان قلبم تند میشود. حتما شهربانو خبر رسانی کرده… و… بهادر الان… درچه حالیست؟!
-الحمدالله… شما خوبی حاجی؟ با زحمتای ما؟ چه خبر؟
بعد از احوالپرسی مفصل، چند ثانیه ی بعد از پشت کانتر برمیگردد و به من نگاه میکند.
-حوریه بابا هم سلام داره…
و لحظه ای بعد جواب میدهد:
-بله برگشته خونه… اومد یه سر به ما بزنه… مگه خبر نداد؟
مامان آرام میگوید:
-بی خبر اومدی؟ انقدر واجب بود؟ نکنه واقعا چیزی شده به ما نمیگی؟!
چشم از بابا نمیگیرم و آرام میگویم:
-همیشه بی خبر میام مامان!
بابا جواب عمو منصور را میدهد:
-ای بابا حتما یادش رفته!
سپس از من میپرسد:
-در خونهت رو نبستی بابا؟! عمو نگرانت شده…
مامان هینی میکشد و من خیره به بابا با خنده چینی به بینی ام میدهم:
-اوا لابد حواسم پرت شد، فراموش کردم!
بابا زیر لب لااله لا اللهی میگوید.
-خدارو شکر حالش خوبه… حتما! یه لحظه گوشی خدمتت…
رو به من میکند و میگوید:
-حاج عمو میخواد باهات صحبت کنه حوریه بابا… بدو بیا!
زیر سنگینی نگاه مامان و سوره از پشت میز بلند میشوم و به سمت بابا میروم. حالا یکبار هم برای او باید توضیح بدهم و چه بگویم؟!
گوشی را از دست بابا میگیرم و به سمت اتاق قدم برمیدارم.
-سلام…
صدایش توی گوشی پخش میشود.
-سلام عمو جان… خوبی؟! گوشیت چرا خاموشه؟ کجا رفتی؟ نگران شدم وقتی شنیدم رفتی و در خونهت بازه!
وارد اتاقم میشوم و میگویم:
-ممنون… برگشتم خونه ی خودمون… حتما فراموش کردم در رو ببندم… شما خوبید؟
نفسی میکشد و میگوید:
-خدارو شکر… این… بهادر که اذیتت نکرده؟!
سکوت میکنم. سکوتم وادارش میکند که با نگرانی بپرسد:
-اذیتت کرد؟!
لبه ی تخت مینشینم و میگویم:
-والا وضع درِ خونه رو ببینید، خودتون دستتون میاد…
با مکث میگوید:
-ای خدا بگم چیکارش کنه این پسر ناخلف رو!
اصلا… اصلا دلم نمیخواهد بدانم که آن پسر ناخلف، الان با شکستِ وحشتناکش، چطور دارد سپری میکند! اصلا حالش… احوالش… سر و ریخت و زخمهایش… به من چه؟!
سکوتم که طولانی میشود، با تردید میپرسد:
-حالا… دیگه برنمیگردی؟!!
خنده ام میگیرد. این مرد دیوانه است! شهربانو هم… بهادر سردسته شان… کلا هرکس که به بهادر مربوط میشود، یک رگ دیوانگی دارد!!
-کجا برگردم عمو جان؟! تا الان هم به سختی اونجا دووم آوردم… دستتون درد نکنه، اما دیگه وقت رفتن رسیده بود…
-یعنی واسه همیشه رفتی؟!!
چشمانم گرد میشوند. این سوال الان یعنی چه؟! با تکخندی میگویم:
-خودتون چی فکر میکنید؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا جای تاسف داره که رمان به این خوبی رو با پارت گذاری های رو مخ از چشم خیلیامون انداختید
منی که هر روز شوق خوندن رمان رو داشتم الان دیگه برام مهم نیست و هر موقع گذرم بیوفته میخونمش
نویسنده رمان با این قلم جذاب و گیراش حیف که با این دیر پارت دادن وجهه خودشا خراب میکنه