رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 208 - رمان دونی

 

با مکث میگویم:

-تو باعث کشته شدن اروند نیستی، انقدر خودتو

سرزنش نکن.

-هستم!

میخواهم چیزی بگویم، اما نمیگذارد و آرامتر و

جدی تر میگوید:

-اما حرف من الان این نیس، حرف من اینه که

اگر همچین چیزی به گوششون برسه… یا چیزای

دیگه… من بوکسور بودم، تو مسابقات غیر قانونی

و زیرزمینی شرکت میکردم، شرطبندی میکردم،

سر یه دختر شرط بستم و به خاطر اون دختر

رفیقمو دور زدم و… رفتم زندان و هزارتا ماجرای

دیگه که خودت میدونی. اونوقت نمیگن دختر

دسته گلمونو چرا بدیم به این یارو لات قاتل

بیناموس سابقهدار؟

حرفهایش باعث میشود قلبم جمع شود. وحشتش

من را هم به وحشت میاندازد. اگر اینها به

گوششان بخورد… حتی اگر نتوانند مانع تصمیم

من شوند، اما بازهم طرز فکرشان تا همیشه نسبت

به بهادر خراب میشود!

من این را نمیخواهم. نمیخواهم قضاوت شود.

نمیخواهم آن فکرهای ترسناکی که من نسبت به

بهادر داشتم، هیچ کس دیگری داشته باشد!

1177#پست

سعی میکنم به وحشتم غلبه کنم و میگویم:

-اصلا… چرا باید همچین چیزایی رو بفهمن؟!

با بازدم بلند و ناآرامی میگوید:

-به گوششون میرسه.

-اگه ما نگیم، چجوری قراره به گوششون برسه؟

نمیرسه، خیالت راحت.

پوزخند تلخی میزند:

-میرسه.

میخواهم باز مخالفت کنم، اما بهادر میگوید:

-اتابک تهدیدم کرده.

خشک میشوم! تهدید… اتابک… در یک لحظه

تمام تهدیدهای اتابک توی تصوراتم سبز میشود.

دانه دانه!

لحظهای بعد موبایل بهادر زنگ میخورد.

برمیگردد و دست دراز میکند و گوشی را

برمیدارد. و با دیدن صفحهی گوشی، زهرخندی

روی لبش نقش میبندد.

-تا زهرشو نریزه، بیخیال نمیشه.

بهت زده میپرسم:

-اتابکه؟!

تنها سری تکان میدهد و آنقدر به صفحهی گوشی

خیره میماند تا تماس قطع شود.

حرصم میگیرد و میپرسم:

-دیگه چی از جونمون میخواد؟!

پیامی میرسد. پیام را باز میکند و با خندهی

پرحرصی پیان را میخواند:

-فکر نکنم کسی دلش بخواد دخترشو به یه قاتل بی

همه چیز بده!

1178#پست

خدای من! حالا میفهمم که چرا میترسد چیزهایی

به گوش پدر و مادرم برسد، که بعد شاید مانع

ازدواجمان شوند.

تهدیدهای اتابک! اتابکی که انگار هنوز دلش

خنک نشده و خدا میداند تا کجا از بهادر کینه

دارد. چندتا از پیامهای قبلی اش را هم میخوانم.

همهاش کینه و تهدید!

“داداش دسته گل منو فرستادی سینهی قبرستون،

بعد خودت راحت میری پی عشق و حالت با

دختری که میخوای”!

“بیوجدان چی تو گوش اون دختر خوندی که

خامت شده؟ بس نیس انقدر گند بالا آوردی؟”

“با بی ناموسیت ما رو به خاک سیاه نشوندی.

هیچی دلمو خنک نمیکنه جز بدبختیت. خانوادهی

اون دختر باید بدونن چه جونور هفت خطی هستی!

ببینم باز بهت دختر میدن؟”

قلبم از اینهمه کینه و عقده به درد میآید. بهادر

تاوان پس داده. بس نیست؟! چرا اتابک تمامش

نمیکند؟!

بهادر جواب هیچکدام از پیامها را نداده و حسم

میگوید همچنان مراعات حال این آدم را میکند.

به خاطر وجدان خودش… یا به خاطر مراعات

آدمهای داغدیده!

با حرص میگویم:

-به جای اینکه از اون دختر و داداشاش انتقام

بگیره، چسبیده به تو؟

پوزخندی میزند:

1179#پست

-همهچی قاراشمیش شده، هرکی از یه طرف

میخواد عقدهشو خالی کنه. دوتا داداش سونیا تو

زندانن، دست اون دختر به هیچ جا نمیرسه، ریده

به حال ما! از اونور اتابک چشم دیدن

هیچکدوممونو نداره. فکر نکن از ریخت سونیا

خوشش میاد و تحملش میکنه. سونیا و حانوادهش

صبح تا شب افتادن به التماس که رضایت بگیرن.

اونم از کی؟ اتابک!

زهرخندی میزند:

-اتابکی که تشنهی خون تک تک ماست! چرا اون

دخترو آورده تو خط؟ چون وعده ی رضایت داده!

سونیا هم که هم از من کینه گرفته، هم در به در

دنبال آزادی داداشاشه! پس با جون و دل واسه

بدبخت کردن من تلاش میکنه تا رضایت اتابکو

جلب کنه…

با تاسف میخندد و آرام میگوید:

-بشینه تا اتابک از خون اروند بگذره و رضایت

بده!

مات و مبهوت میمانم.

-اون که حقشه… اما حالا چی میشه؟

بازدم بلند بالایش پر از خستگیست و میگوید:

-نمیدونم… باید ببینم نقشهی بعدی اتابک چیه واسه

بیچاره کردنم!

قلبم از ناراحتی مچاله میشود.

-اون که قاتلا رو انداخته زندان، تو رو هم که به

اندازهی کافی تنبیه کرده، باغ رو هم که از دستت

گرفت. دیگه چی میخواد آخه؟

خیره به نقطهای میگوید:

-میخواد هر روز زجر کشیدن من و سونیا رو

ببینه! سونیا رو به خاطر داداشای قاتلش، منو به

خاطر اون فیلم و شرطبندی بعدش!

1180#پست

بغضم میگیرد. یک آدم داغدیده تا چه حد میتواند

بیرحم و خطرناک شود! حق دارد؟! درمورد

سونیای سلیطهی خانه خراب کن، قطعا! اما به خدا

که درمورد بهادر نه!

بهادر بسش است. چند سال تنبیه فقط برای اینکه

نگران دوستش بود. اشتباه بود! این نگرانی و

دخالت اشتباه بود، اما به اندازهی کافی تاوان پس

داده.

-حالا قصد داره به خانوادهی من برسونه که تو

اون آدمی هستی که تو ذهنشه؟

سری بالا و پایین میکند. با ترس و استرس

میگویم:

-ولی نباید اینطوری بشه! حق نداره با زندگی من

و تو بازی کنه. حق نداره پای خانواده مو وسط

بکشه و منو بدبخت کنه!

نگاه مستأصلی بهم میکند. لبخند کمرنگی دارد.

صورتم را نوازش میکند و میگوید:

-این ماجرا حل نشه، یه جای دیگه سر از

زندگیمون درمیاره! باید تمومش کنم…

دلم به آشوب میافتد و میپرسم:

-میخوای چیکار کنی؟

هرچند ناچاری از نگاهش میبارد، اما محکم

میگوید:

-یه کاریش میکنم!

-چیکار؟!

چند ثانیه بی حرف نگاه بین چشمانم جابهجا میکند

و بعد… ارام و جدی میگوید:

1181#پست

-یه کاریش میکنم حوری… من که به این راحتیا

از دستت نمیدم! تا الان پاره شدم تا نگهت دارم،

بعد این آخری بذارم اتابک برینه به همه چی؟ غلط

کرده! یا مثل بچهی آدم میفهمه که دیگه باید پاشو

از زندگی من بکشه بیرون، یا مجبورم… مثل تو،

به مامان باباتم ثابت کنم که خبری نبوده! هرچقدر

بشه توضیح میدم تا قانع شن.

با شنیدن گزینهی دوم، دلشوره به وجودم تزریق

میشود. نمیخواهم به آنجا کشیده شود. نمیخواهم

نگاه مامان و بابا به بهادر عوص شود. آنها هم از

او بترسند، نسبت بهش بدبین شوند، یا باورش

نکنند!

بهادر استرس را از نگاهم میخواند. که صورتم

را با دوست قاب میگیرد و میفشارد و اطمینان

میدهد:

-درستش میکنم حور. من این اتابکو میشونم سر

جاش. پاشو هرجوری هست از زندگیمون کوتاه

میکنم. حتی اگه مجبور شم بشکنم!

**

آخرین لباس را توی چمدان میگذارم. نگاه

زیرچشمی به بهادر میاندازم. موهای بلندش را با

کش سیاهی محکم میبندد و پشت موهایش را هم

کامل با کش جمع میکند.

هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشده، جز حرف از

برگشتن به مشهد و برنامه ریزی برای ادامهی این

رابطه. که باید جدیترش کنیم. نباید بلاتکلیف

بمانیم و وقتی تصمیممان را برای باهم بودن

گرفتهایم، کامل به نتیجه برسانیم.

1182#پست

اما چیزی درونم هست که باعث میشود اصلا

آرام و قرار نداشته باشم. یک ترس مسخره… یک

هیجان منفی.

نگاه مامان به بهادر تازه درست شده، آنهم دست

و پا شکسته! اگر چیزی از گذشته به گوشش

برسد، دیدش خراب میشود.

بهادر که به سمتم برمیگردد، ناشیانه چشم میگیرم

و زیپ چمدان را میبندم.

انگار متوجه نگاه دزدیدنم شد، که چند لحظه بدون

حرف خیرهام میشود.

نمیخواهم فکرهای منفیام را بخواند و میگویم:

-اینم از چمدون… فکر نکنم چیزی جا گذاشته

باشیم.

همان لحظه صدای موبایلش بلند میشود که

میگوید پیام جدیدی دارد.

با دم تندی سر بلند میکنم. بهادر به صفحهی

گوشی نگاه میکند. اخم میکند. فکش سخت

میشود، و بدون جواب گوشی را توی جیب

شلوارش سر میدهد و رو به من میگوید:

-دیگه کمکم بریم، به پرواز برسیم.

بزاقم را فرو میدهم. میخواهم چیزی بگویم، اما

زبانم نمیچرخد. خودش جلو میآید و چمدان را

بلند میکند. و… دوباره خم میشود و دستم را

میگیرد تا من را هم از زمین ب ّکند.

-انقدر فکر و خیال نکن زن، گفتم درستش میکنم،

یعنی درست میکنم. پاشو بریم دیر میشه.

به کمکش بلند میشوم. دهانم جمع میشود و

حرفی نمیزنم. درست میشود دیگر، چرا باید

ترس داشته باشم؟

1183#پست

از مادرجون و عمو منصور و خواهرهای بهادر

خداحافظی میکنیم و سوار میشویم. نگاهم از توی

آینه به مادرش است که کاسهی آب را پشت سر ما

میریزد.

بازدمم بلند است و تکیه میدهم و به روبهرو چشم

میدوزم. بازهم پیامی میرسد. اینبار بهادر نگاه

نمیکند و من میتوانم بهراحتی حدس بزنم که

اتابک است. یا یک چیزی که به اروند مربوط

باشد!

همین بیقراری ام را بیشتر میکند و باعث

میشود دیگر آرام نگیرم.

به فرودگاه میرسیم. ناگهان فکرم درگیر میشود.

چرا بهادر با ماشین خودش آمده؟!

میخواهد پیاده شود، دستش را میگیرم و

میپرسم:

-ماشینو کجا میذاری؟

ثانیهای توی چشمانم تعلل میکند تا جواب دهد:

-تو پارکینگ فرودگاه.

دستش را میفشارم:

-چجوری میخوای درستش کنی؟ وقتی حتی

جوابشو نمیدی، چطور میتونی حدس بزنی که

میخواد چیکار کنه؟

با کلافگی دهان باز میکند:

-چرا هی حرف اون بیهمهچیزو پیش میکشی؟

گفتم بسپرش به من، خودم…

میان حرفش میگویم:

-اینطوری نمیشه بهادر! من نمیتونم دست رو

دست بذارم و منتظر باشم ببینم اتابک باز چه گندی

به حالمون میزنه! هیچ حدسی نمیتونم بزنم که

میخواد چه دیونهبازیای راه بندازه…

1184#پست

اتابک پوف بلندی میکشد.

-نمیذارم به اونجا برسه. تو رو میذارم مشهد،

فردا پسفردا برمیگردم. میرم سراغش ببینم

دردش چیه!

پس به خاطر همین با ماشین خودش آمد! که من را

بگذارد و خودش برگردد تا تنهایی درستش کند!

با جدیت میگویم:

-اگه قرار بود با حرف درست بشه، تا الان شده

بود. میدونی که انقدر ازت کینه داره که قبولت

نکنه. اتابک الان یه بمب ساعتیه که منتظره جای

درستش منفجر بشه تا بیشترین خرابی رو بار

بیاره…

لبهایش برای خندهای که میدانم بهخاطر تشبیه

فلسفی من است، جمع میشود.

حرصم میگیرد:

-بهادر جدی باش لطفا!

با تکخندی میگوید:

-باشه جدیام… قراره جدی باشم. میگی چیکار

کنم؟

حالا دیگر هیچ تردیدی ندارم و میدانم که راهش

فقط همین است. محکم میگویم:

-میریم باهم درستش میکنیم!

-چی؟!!

به شدت جا خورده و من دیگر ساکت نمینشینم تا

یکی پیدا شود و زندگیمان را خراب کند!

-الان وقت رفتن نیست بهادر… برگرد! این مسئله

نباید حل نشده اینجا رها بشه و بعد گریبان گیرمون

بشه! و تو هم یه نفری تنهایی نمیتونی درست

کنی، باید باهم بریم و تکلیف این مسخره بازیا رو

روشن کنیم! پس برگرد، مستقیم بریم سراغ اتابک!

پلک میزند. میخواهد چیزی بگوید، که با جدیت

میگویم:

-برگرد بها!

آنقدر جدی هستم که بداند اصلا جای مخالفتی

وجود ندارد. در را میبندد و… از فرودگاه باهم

برمیگردیم!

1185#پست

نگاهش به روبهروست و سرعتش نسبتا زیاد و

توی فکر و کلافه و پر از تردید… و پس از

دقیقهها سکوت میگوید:

-باز گند میزنه به حال و روزمون… میدونم!

دستم را روی دستش میگذارم و سعی میکنم بهش

اطمینان بدهم:

-نمیتونه… اینبار نمیذاریم!

پوزخند عصبی ای میزند و کاملا مشخص است

که استرس دارد.

-اینبار بدتر میکنه. گفتم بذار خودم درستش

میکنم، حرف گوش نمیدی. این تو رو ببینه، تازه

اون روی خودشو نشون میده!

-مگه تا الان نشون نداده؟ هر کاری از دستش بر

اومده تا الان کرده دیگه. چیو میخواد نشون بده؟

با بازدم بلندی تنها سری به دو طرف تکان

میدهد.

نمیخواهم انقدر در برابر اتابک عصبی و ناتوان

باشد و فکر کند اتابک میتواند اوضاع را بدتر

کند. نمیخواهم فکر کند که اتابک میتواند مقابل

چشمان من، او را زمین بزند یا از چشم بیندازد.

یکبار این کار را کرده… یک بار با کمک من،

او را زمین زده، دیگر نمیخواهم و نمیگذارم

تکرار شود!

دستش را میفشارم و میگویم:

-ما این مسئله رو هرطور شده حل میکنیم، بعد

برمیگردیم و درمورد زندگی و آیندهمون

برنامهریزی میکنیم!

نگاهی میکند و بی انرژی میگوید:

-اگه حل بشه!

1186#پست

اشاره میکنم:

-حل میشه. تو زنگ بزن بهش!

چشم ازم میگیرد و گوشی را برمیدارد. به اتابک

زنگ میزند. نگاه ازش نمیگیرم، تا وقتی که با

زهرخندی میگوید:

-جواب نمیده.

انگار پیشبینی میکرد که قرار نیست اتابک

جوابش را بدهد. راستش خودم هم حدس میزدم.

بنابراین گوشی خودم را برمیدارم.

بهادر نگاهم میکند. نفسی میکشم. شمارهی اتابک

را از بلاک لیست درمیآورم و در همان حین

میگویم:

-جواب منو میده…

-حوری!

با نگاهم ازش میخواهم:

-بهش زنگ میزنم، میگم که باید باهم حرف

بزنیم. باشه؟

اخم میان ابروانش جا خوش میکند.

-نه باشه! لازم نکرده به اون مرتیکه زبون نفهم

زنگ بزنی.

لب جمع میکنم و نرمتر میخواهم:

-این ماجراییه که به هردومون مربوطه… به

زندگیمون مربوطه بها. اتابک باید شرشو از سر

زندگی ما کم کنه.

با جذبه میگوید:

-خودم شرشو کم میکنم!

-باهم!

پوفی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط

شود.

1187#پست

-بذار کنار اون گوشیو! خوش ندارم با این آدم یه

کلومم حرف بزنی.

-چرا؟

ثانیهای مکث میکند تا آرام شود. و بعد میگوید:

-ببین حوری من اعصاب این آدمو ندارم! میدونه

نقطه ضعفم تویی. میدونه روت حساسم، غیرت

میرت دارم روت! دهنشو باز میکنه حرف

نامربوط بهت میزنه، میرینه به اعصاب من… بعد

میزنم ناکارش میکنم، کار دست خودم و خودش

میدم!

از این مدل حساسیت های حمایتی عجیب خوشم

میآید و نیشم شل میشود! با این حال اخم میکنم و

بیشتر از او جذبه میگیرم!

-بیخود کرده چیزی بگه! بخواد حرف نامربوط

بزنه، ده تا روش میذارم برمیگردونم به خودش!

تازه تو رم میندازم به جونش، تا میخوره بزنیش!

ابروانش بالا میپرند. خوب میبینم که انتظارش

را نداشت و… انگار بدش نیامد! قیافهای میگیرم

و میگویم:

-والا!

همین که چیزی نمیگوید، از فرصت استفاده

میکنم و شمارهی اتابک را میگیرم:

-حالا صبر کن زنگ بزنم ببینم چی میخواد بگه

اصلا!

وقتی میبیند کار خودم را میکنم، با تکخند

پرحرصی زمزمه میکند:

-توله رو ببینا!

نشنیده میگیرم و تمرکزم را به تماس با اتابک

میدهم.

1188#پست

طول میکشد تا اتابک جواب بدهد، اما بالاخره

صدایش توی گوشی پخش میشود:

-حورا تویی؟

سعی میکنم جدی حرف بزنم و حتی قیافهام را هم

جدی میکنم:

-بله حورا خانوم هستم! سلام آقای اتابک، خوبی

شما؟

صدای پوزخند اتابک را میشنوم و.. بهادر

گوشهی خیابان پارک میکند تا با تمرکز بیشتری

به مکالمه ما گوش دهد!

اتابک پس از آن پوزخند میگوید:

-از احوالپرسیهای شما حورا خانوم!! چی شد یه

سر به بلاک لیستت زدی؟

نمیخواهم تکه و کنایه بشنوم و نمیخواهم… فکر

کند دلیلی برای صمیمیت وجود دارد. یک راست

میروم سر اصل مطلب:

-وقت داری من و بهادر ببینیمت؟

پوزخند بعدی و کنایهی بعدی:

-بهادر نمیشناسم! منظورت آیدینه؟

نگاهم صاف میرود سمت بهادر! بله… شنیده که

اینطور فکش سخت شده!

خیلی زود چشم میگیرم و شوهرکم روی این اسم

حساس است! چرا دست روی حساسیتش میگذارد

بیشعور؟!

-وقت داری آقا اتابک؟

صدای بازدم بلندش را میشنوم:

-کارت چیه؟

-میخوایم باهم حرف بزنیم.

-در مورد؟

باید بگویم؟ خودش نمیداند؟

-هرچی که شما بگی! درمورد همون مسائلی که

فکر میکنی نیازه باهام… باهامون حرف بزنی.

1189#پست

سکوت میکند. سکوت میکند. صدایش میزنم:

-آقای اتابک صدامو داری؟

سرد میگوید:

-دارم.

-خب؟

با تعلل میگوید:

-پس بالاخره میخوای نامزدتو بشناسی!

ثانیهای پلک میفشارم. و بعد میگویم:

-میخوام تو بشناسیش!

صدای خندهی تمسخرآمیزش آنقدر واضح است که

به همم بریزد. و با همان لحن پرتمسخر میگوید:

-من قاتل داداشمو بهتر از تو میشناسم حورا جان!

اصلا نگاه به بهادر نمیکنم و نمیخواهم واکنشش

پس از شنیدن نسبت قاتل را ببینم. اما جواب اتابک

را میدهم:

-اگر میشناختیش، اینطوری درموردش قضاوت

نمیکردی!

بیحوصله میشود:

-اگه قراره بیای همین حرفا رو بزنی، من نه وقت

شنیدنشو دارم، نه اعصابشو!

نفسی میگیرم و سعی میکنم آرام باشم:

-یه بار بیا مثل چندتا آدم بالغ و فهمیده، حرفامونو

بزنیم ک تموم کنیم! من… بهادر… تو… و…

سونیا!

سکوتش نشان میدهد که حا خورده! من حتی نگاه

بهت زدهی بهادر را هم حس میکنم و انگار اصلا

انتظار شنیدن اسم سونیا را نداشت.

اما من میخواهم حتما… حتما این دختر خانه

خراب کن زندگی خراب کن بی وجدان هم باشد!

1190#پست

طول میکشد تا اتابک بگوید:

-بیاید باغ شهریار.

میگوید و بلافاصله تماس را قطع میکند. گوشی

را پایین میآورم، و با تعلل نگاهم را به سمت

بهادر میکشم.

مستقیم و مات نگاهم میکند.

آرام میگویم:

-بریم باغ شهریار.

هیچی نمیگوید. یعنی حرفی انگار ندارد. ماشین

را روشن میکند و بدون حرف به حرکت

درمیآورد. خیره به روبهرو… توی فکر… با

ظاهری آرام و درونی که حتم دارم متلاطم است.

نمیدانم چقدر میگذرد که با خندهی تلخی میگوید:

-خواستی اون عفریته هم باشه، تا مطمئن شی که

بهت دروغ نگفتم، نه؟

حتم داشتم که این فکر را میکند! بهادر بیشتر از

هر چیزی از عوض شدن طرز فکر من نسبت

بهش میترسد!

نگاهش میکنم و صادقترین لحن ممکن را دارم

وقتی میگویم:

-من هیچ نیازی ندارم کس دیگهای بهم ثابت کنه تو

چجور آدمی هستی! تو برای من ثابت شدهای

دیوونه!

نگاهم میکند و تردید نگاهش با ناراحتی همراه

است دلم میرود برای سیاههای مظلوم شدهاش!

دستش را با دو دست میگیرم و میفشارم و

میگویم:

-اما اگر قراره اتابک این بازی رو تموم کنه، اون

دختر هم باید باشه! الان اصلا مسئله و مشکلی تو

رابطهی من و تو نیست. ما به اون ثباتی که

دنبالش بودیم رسیدیم. فقط میخوایم دردسرایی که

اتابک ممکنه برامون پیش بیاره حل کنیم. این

دختر هم جزو همون دردسراست. باید باشه تا

بتونیم حذفش کنیم. میفهمی چی میگم بها؟

با صورتی سخت شده، سری بالا و پایین میکند.

خودم هم هیچ آرامشی ندارم و استرس دارم و

هیجان دارم و با دم بلندی میگویم:

-باید از زندگیمون حذفشون کنیم!

در باغ برایمان باز است! بهادر با زهرخندی

میگوید:

-منتظرمون بود!

از ته دل میخواهم:

-دلم میخواد آروم باشی و بتونی تمام حرفاتو بهش

بزنی.

ماشین را به داخل هدایت میکند و با پوزخندی

میگوید:

-این زبون نفهم کلا حرفای منو نمیشنوه.

-باید بشنوه. انقدر میگیم تا بفهمه… بالاخره

میفهمه!

1191#پست

در جواب فقط سرش را به دو طرف تکان میدهد.

ماشین را پارک میکند و با نفس بلندی میگوید:

-پیاده شو بریم.

نگاهم را با تعلل از اطراف میگیرم و پیاده

میشوم. این همان باغی است که بهادر در مبارزه

آن را به اتابک باخت! و باعثش… من هم بودم!

خجالت میکشم. خودش میگوید با رضایت سهمش

را به اتابک بخشید و من میدانم که به جبران

مرگ اروند این کار را کرد. شاید به اسم تقاص،

یا خسارت، یا دیه…

-بیا اینجا بینَم خوشگل!

فکر میکنم با منی است که سرم را از شرم پایین

انداختهام. با لبخند خجالت زدهای نگاه بالا میکشم:

-جانم..

اما میبینم که نگاهش به جای من، به سگ

خوشگلش شراره است!

مات میشوم! خنده ام میگیرد. شراره با دیدن

بهادر خیلی زود او را میشناسد و به سر و صدا

کردن و بالا و پایین پریدن میافتد.

-آخ جیگر اون چش و دهن و پوزه رو برم من!

عجب! با لبهای جمع شده نگاهش میکنم که جلوی

شراره مینشیند و نازش میکند و اجازه میدهد

سگ عزیزش برایش ذوق کند و دورش بچرخد!

-اَی پدر سوخته خوب پروار شدی… انگار از

وقتی دیگه مال اون یارو شدی، خوب بهت

میرسه. دیگه عقده ی اینو نداره که مال منی و

باید عذاب بکشی!

با خنده میگوید، اما ته این صدا تلخ است. ناراحت

میشوم. نگاهم دور تا دور باغ میچرخد. چقدر هم

سرسبزتر و مرتب تر از قبل شده! انگار اتابک

کامل به اینجا رسیدکی میکند و آخر اینجا دیگر

مال بهادر نیست!

1192#پست

همانطور که نگاهم به اطراف است، ناگهان یک

موجود با ابهت و خوش قد و بالا و جذبه دار و

جذاب و خشن میبینم!

بله… چنگیز خان!!

من او را میبینم و او مرا! جوری چشم تو چشم

میشویم و محو حضور و دیدار همدیگر، که چند

ثانیه هیچکدام هیچ واکنشی از خود نشان نمیدهیم!

قلب است که میکوبد… چشم است که درشت

میشود… و بزاق است که با صدا پایین میرود!

من محو تماشایش… و او… بسیار دلتنگ من!

آنقدر دلتنگ که دیگر تاب دوری نمیآورد و در

یک لحظه با تمام دلتنگی و بی صبری به سمتم

پرواز میکند!!

فقط این را میفهمم که جیغ بنفشی میکشم و به

سمت بهادر پا تند میکنم! و چنگیز هم به دنبال

من! لعنتی هنوز شدیدا دوستم دارد!

بهادر خیلی زود سر پا میشود و به سمتم

میچرخد. نمیفهمم چطور پشتش پناه میگیرم تا

دست چنگیز بهم نرسد.

-اومد اومد!

بهادر یک دستش را عقب میآورد و نگهم

میدارد. و رو به چنگیز با عشق میگوید :

-اه پسر از کیه ندیدمت! چی شدی بابا! چه پر و

بال و دمی به هم زدی چنگیز! حالت چطوره

خوشتیپ؟

من آن پشت دارم میلرزم و بهادر چه چاق

سلامتی ای میکند با آن موجود… که یک لحظه

آرام نمیگیرد! انگار تا از فرط دلتنگی دخلم را

نیاورد، بیخیالم نمیشود.

-اومد اومد! بگو بره… بگو بره بها!

1193#پست

بهادر خنده را پس میزند و میگوید:

-کاریت نداره بابا. میخواد نازت کنه!

یا هول میخندم و وحشت زده میگویم:

-عه؟ ای جانم! های چنگیز! از دور نازی نازی!

چه پسر خوبی. گمشو اونور خاله ببینه؟

بهادر با خنده میگوید:

-خیلی وقته ندیدتت، ذوق کرده داره شلوغ میکنه.

بفهمه دوستش داری، آروم میگیره!

پیرهن بهادر را توی چنگ گرفته و فقط میخواهم

از چنگیز دور باشم.

-من به گیسای شوهرم بخندم این دیوونه رو دوست

داشته باشم! چخه… متجاوز!!

انگار چنگیز میفهمد که فحشش دادم و گویا به

مزاقش خوش نمیآید. دوباره سعی میکند بهم

حمله کند که جمع میزنم.

-جان حوریه ولم کن! باشه میدونم دلت بدجور

هوامو کرده بود. بوس بوس، برو دیگه!

بهادر با خنده میگوید:

-برو پسر سکته دادی زنمو…

همان لحظه چیزی از پشت لباسم را میگیرد! از

وحشت جوری جیغ میزنم که تمام درختان باغ،

سبزه ها، میوهها، پرنده و چرنده و پستاندار به

خود میلرزند!

بهادر سریع برمیگردد و بغلم میکند و تند

میگوید:

-چیزی نیست بابا چیزی نیست… شراره ست. برو

شراره… برو!

1194#پست

نفسم بند میآید. صدای بلند مردانهای به گوشم

میرسد:

-حیووناتم مثل خودت کاری جز آسیب رسوندن و

ترسوندن بلد نیستن!

صدای اتابک را خیلی زود تشخیص میدهم. اما

دلم نمیخواهد حتی یک لحظه هم از بغل بهادر

بیرون بیایم! بهادر هم مالکانه دست دورم پیچیده و

سعی میکند آرامم کند.

-شششش آروم حوری، آروم بابایی… من اینجام.

و بدون اینکه جواب نیش و کنایهی اتابک را بدهد،

شراره و چنگیز را دور میکند.

اتابک از همان جایی که از ویلا بیرون آمده

میگوید:

-حالت خوبه حورا؟ آب قند بیارم برات؟

بهادر صورتم را بالا میکشد. وقتی نگاهش

میکنم، میتوانم به هم ریختگی اش را ببینم. به

خاطر وحشت من، یا به خاطر شروع تیکه های

اتابک!

-خوبی؟

چشم روی هم میگذارم و سر تکان میدهم. با

نفس بلندی سر به سمت اتابک میچرخاند و

میگوید:

-تعارف میکنی بیایم داخل ویلات… یا نه؟!

اتابک را میبینم، که روی تراس جلوی ویلا

ایستاده و مغرورانه و پر کینه دو دستش را توی

جیب هایش کرده. او هم به کنایه ی بهادر اهمیتی

نمیدهد و میگوید:

-بیاید ببینم چی میخواین!

1195#پست

فک بهادر سخت میشود. اما چیزی نمیگوید.

اتابک چشم میگیرد و بدون هیچ تعارف دیگری

داخل میشود. بهادر نگاهم میکند :

-بریم داخل؟

سر به تایید تکان میدهم:

-آره… بریم.

با نارضایتی همانطور که دستش دور شانهام

پیچیده شده، قدم برمیدارد. از باغ میگذریم و

داخل میشویم. بهادر به عادت همیشگی اش

میگوید:

-یاالله!

صدایی نمیآید. قدم پیش میگذاریم و وقتی به سالن

میرسیم، اتابک را میبینیم که روی مبل راحتی

چرم سیاه رنگی لم داده و یک پایش از مچ روی

زانوی دیگرش است. در راحتترین و

بیاهنیتترین پوزیشن ممکن!

حتی نگاهمان هم نمیکند و درحال ور رفتن با

گوشیاش است وقتی میگوید:

-چی میخوای حورا؟

حتی نمیخواهد بهادر مخاطبش باشد! نگاهی با

بهادر رد و بدل میکنم. با مکث دست از دور

شانهام باز میکند و به جایش دستم را میگیرد.

نگاهم به اطراف میچرخد. اینجا دیگر یک ویلای

خالی و به هم ریخته نیست. یک خانهی مجهز و

کامل و مرتب، برای زندگی است!

پوزخند آرام بهادر را میشنوم و میتوانم درک کنم

که به چه چیزی فکر میکند. اتابک چه باغ و

ویلایی صاحب شد!

1196#پست

قدم پیش میگذارم و سلام میدهم. اتابک در جواب

تنها سری تکان میدهد. همراه بهادر روی مبل

دونفرهی روبهرویش مینشینیم.

بهادر نمیتواند حرفها را قورت دهد و میگوید:

-شرمنده بی تعارف نشستیم آق اتابک! کلا شرمنده

که مزاحم شدیم، شرمنده پا تو ملک شخصیت

گذاشتیم! داداش شرمنده… اگه دکور مکور قبلی به

دلت ننشست… چه دکوری به هم زدی، ایول…

قشنگه… خوشم اومد… شد جای زندگی!

اتابک در برابر تمام تیکه هایش نگاهش میکند و

میگوید:

-تموم شد؟

بهادر با لبخند تلخ و کمرنگی میگوید:

-تموم میشه! آقا اصلا اومدم اینجا که تموم شه!

کل این باغ و ویلا و هرچی هست و نیست، نوش

جونت! تو نخوری کی بخوره؟ نصفش که سهم

داداشت بود و رسید بهت، نصفشم… شرط کردیم

و باختم و مردونه پای شرطم موندم و دو دستی

تقدیمت کردم داداش!

نگاه اتابک انقدر سرد و غیر دوستانه است که

بفهمیم نه داداش است، نه دوست، نه هیچی! فقط

دشمن است، دشمن!

بهادر با نفس بلندی، آرام و سرد ادامه میدهد:

-که دست از سر ما برداری… که تموم کنی! تموم

نشد؟

اتابک اولین ضربه را میزند:

-همهی اینا رو من دو دستی بهت برمیگردونم، به

اضافهی هرچی که بخوای… به جاش اروند و

برگردن!

قلبم مچاله میشود. بهادر چشم میفشارد و

بازدمش را با شدت از بینی بیرون میفرستد. اتابک

زهرهندی میزند:

1197#پست

-نبودن اروند تموم میشه؟ تموم شدنیه؟ جوون

مرگ شدنش تموم شدنیه؟ بدبخت شدن خونوادهم

تموم شدنیه؟ داغی که رو دل مادرم مونده تموم

شدنیه؟ خم شدن کمر آقام تموم شدنیه؟ چیو تموم

کنم بهادر؟ این داغ تموم شدنیه؟!

بهادر انقدر به هم میریزد که با دو دست محکم به

صورتش میکشد. به خدا اینطور به رگبار بستن

بهادری که خودش سالها خودش را تنبیه کرد،

انصاف نیست!

طول میکشد تا بتواند رو به اتابک بگوید:

-من فقط خواستم نجاتش بدم، انقدر اینا رو تو سر

من نزن!

-با شرطبندی سر عشقش؟! با بی ناموس بازی…

میان حرفش طاقت نمیآورم و میگویم:

-چرا سعی نمیکنی یکبار… فقط یکبار حرفاشو

بشنوی؟! چرا قبل از اینکه دهن باز کنه و حرفشو

بزنه، شروع میکنی به ترور کردنش؟ چرا انقدر

زخم میزنی؟ چرا دلشو آتیش میزنی؟

اتابک نگاه برزخیاش را به من میدهد و

چشمانش رگ زده است:

-تو انقدر سادهای که حرف این هفت خط دغل

بازو باور کردی؟!

نمیتوانم آرام بگیرم و میگویم:

-چون میدونم راست میگه! توام میدونی که

حقیقتو میگه… فقط به خاطر کینه و نفرتی که

ازش داری، دلت نمیخواد باور کنی! چون به

خاطر نبودن اروند، دوست داری از یکی متنفر

باشی و کی بهتر از بهادر؟ چون…

میان حرفهام، صدای زنگ خانه به صدا درمیآید.

حرف توی دهانم میماند. قلبم میریزد و اتابک با

نگاه معناداری که بین من و بهادر جابهجا میکند،

بلند میشود:

-نه حورا خانوم! من چیزیو که به چشم دیدم باور

میکنم، نه حرفای آدمی که جز دغل بازی هیچی

ازش ندیدم!

1198#پست

نگاهم اتابکی را دنبال میکند که با نگاه به تصویر

آیفون، در را باز میکند. نفسم پس میرود. بهادر

یک نگاه به من میکند و یک نگاه به اتابک.

میخواهد چیزی بگوید، اما کلمهای به دهانش

نمیآید.

و من میتوانم اضطراب را در نینی چشمان

سیاهش بخوانم. دستش را میفشارم و آرام

میگویم:

-اگر اسمش جنگیدن برای زندگیمونه، باید برنده

از این خونه بیرون بریم!

همین حرفم انگار نیمی از آن اضطراب را از

نگاهش برمیدارد. تنها نگاهم میکند. لبخند میزنم

و چقدر دلم میخواهد دلش را گرم بودنم کنم!

اتابک پوزخند صداداری میزند:

-فکر میکردم خیلی عاقل تر از این حرفا باشی که

خام این آدم بشی!

لبخندم جمع میشود و رو بهش با جدیت میگویم:

-انقدری عقلم میرسه که آدما رو بر اساس ذاتشون

بسنجم، نه اشتباهاتشون…

-اون اشتباهی که ادعاشو داری، جون داداش منو

گرفت!

نمیتوانم جواب ندهم و میگویم:

-خودتم میدونی که فقط بهادر مقصر نبود!

همان لحظه سونیا جلوی ورودی ظاهر میشود!

قفسهی سینهام سنگین میشود و ادامه را خیره به

آن دختر ادامه میدهم:

-اگه چشمتو باز کنی و دست از کینه برداری،

میتونی ببینی که مقصر اصلی این ماجرا کیه!

یک تای ابروی سونیا بالا میرود.

آن ژست طلبکارش که دفعهی پیش هم دیدم! آن

موهای پریشان دورش… آن صورت مرتب و

آرایش شده اش… کت اسپرت و شلوار کوتاه و

کالج و زنجیر دور مچ پایش که برقش چشمم را

میزند!

1199#پست

و صدای پر نازش که همچنان سعی دارد خونسرد

و حق به جانب باشد:

-سلام عرض شد! حال شما آقا بهادر؟ با خانوم

تشریف آوردین؟

نفسم توی سینه گره میخورد. دلم نمیخواهد این

زن حتی اسم بهادر را به زبان بیاورد! بهادر نگاه

سنگینش را به او میدوزد. یک ثانیه… دو ثانیه…

ده ثانیه…

سونیا هرچند سعی میکند پررو باشد، اما انگار

تاب اینهمه سنگینی را نمیآورد… که چشم

میگیرد و رو به اتابک میکند.

-سلام..

نگاه اتابک به مراتب بدتر از بهادر است! سرشار

از نفرت و کینه… سرشار از حرص و عقده! اما

با لحن سرد و آرامی میگوید:

-اینم بهادر! ثابت کن بی تقصیری…

به وضوح میبینم که رنگ از روی سونیا میپرد!

اتابک انگار بیشتر از همه مشتاق شروع یک

جنگ تمام عیار است!

اما سونیا خود را نمیبازد و با لبخند ابروانش را

بالا میفرستد. سپس رو به بهادر میکند و

میگوید:

-نمیخوام جلو خانومش همه چیو بگم… آخه شاید

خوشش نیاد! حورا جان رو چرا آوردی بهادر؟

بهادر بازهم تنها نگاهش میکند. نگاهی که معنا

دارد! سونیا میفهمد؟!

میفهمد اما به روی خود نمیآورد! که به من نگاه

میکند تا عکسالعمل من از حرفش بفهمد.

1200#پست

پوزخند آرامی میزنم. این دختر یک بازندهی تمام

عیار است و انقدر از درون خالیست که هر آن

ممکن است فرو بریزد.

برای همین به هر چیزی چنگ میزند، دست و پا

میزند، تقلا میکند، تا فقط بتواند خود شکست

خوردهاش را هرطور هست حفظ کند! لااقل به

ظاهر خود را محکم نگه دارد.

پوزخندم انگار او را بیشتر به تکاپو میاندازد…

که با لبخند رو به من میگوید:

-البته عزیزم هرچی بوده مال گذشته بوده! یه وقت

ناراحت نشی. آخه… یه عشق یه طرفه بود که…

خب درست نبود.

بهادر خیره توی چشمهایش میگوید:

-عشق یه طرفه! اینو خوب اومدی…

اتابک روی مبل مینشیند و تماشاگر نمایش

ترسناک و هیجانانگیزی میشود که به راه

انداخته!

اگر چه از نظر من فقط یک نمایش دردناک و

مضحک است که مجبور به شرکت کردن در آن

هستیم… تا بلکه یک جایی تمام شود و پردهی

نمایش پایین بیفتد!

سونیا به بهادر نگاه میکند و خوب میبینم که

سعی میکند مثل بهادر جواب دهد:

-عشق یه طرفهی غلط و بی ثمر!

بهادر بلافاصله میپرسد:

-بین من و تو… یا تو و اروند؟

سونیا با تعلل میخندد و من به مشت شدن دستش

نگاه میکنم.

-خوبه فیلم اعترافت هست و باز قبول نمیکنی!

1201#پست

نمیخواهم به بهادر نگاه کنم… که خوب میدانم

الان چه حالی دارد. نمیخواهم با نگاه کردن بهش،

فکر کند به دنبال فهمیدن راست و دروغ حرفهایش

هستم.

همانطور خیره میشوم به سونیا… که دست به

سینه میشود.

-درست نیست جلو خانومت هر حرفی زده بشه،

پس لطفا دهن منو باز نکن!

بهادر از کوره درمیرود و میغرد:

-دهنتو وا کن ببینم چه کثافتی میخوای بریزی

بیرون؟!

سونیا دهان باز میکند چیزی بگوید، اتابک با

حرص و لذت دست میزند و میخندد و میان خنده

میگوید:

-خوبه… خیلی خوبه… ادامه بدید!

با تاسف نگاهش میکنم. اما سونیا نهایت تلاشش

را برای جلب رضایت اتابک میکند:

-خودت میخوای برگردیم به روزای گذشته!

بهادر با عصبانیت میخندد:

-برگردیم ببینم بوی کثافتی که زده بالا، دقیقا از

کجاست؟!

سونیا انگار به خودش و آن فیلم خیلی مطمئن است

که با غرور میگوید:

-از فیلمی که هنوز تو گوشیم هست!

بهادر دیگر نمیتواند بنشیند. ناگهان بلند میشود و

به سمت سونیا قدم برمیدارد:

-انقدر اون فیلمو دوست داری که هنوز بعد چند

سال نگهش داشتی؟!

سونیا یک لحظه کاملا لال میشود! اما بعد با

پوزخندی میگوید:

1202#پست

-سند خیانت تو به عشمه!

اینبار حتی اتابک هم میخندد!!

بهادر روبهروی سونیا میایستد و توی چشمهایش

میگوید:

-سند خیانت من به عشقت، یا سند خیانت تو به

عشق پاک اروند؟!

سونیا خندهی بلندی سر میدهد! خندهای که کمی

هول است!

-تو توش اعتراف کردی، من خیانت کردم؟!

اتابک را میبینم که یک پایش را تندتند تکان

میدهد. انگار دارد دو گلادیاتور را تماشا میکند

که توی زمین مبارزه انداخته و حالا منتظر است

همدیگر را تکه پاره کنند!

و من در این لحظه نمیدانم چه کار کنم!

بهادر با صورتی که از خشم برافروخته شده،

میغرد:

-چرا از رو نمیفتی تو؟! چرا لجن بازی رو تموم

میکنی؟! نمیبینی چقدر گند خورده به زندگیت؟ به

زندگی من، اروند، اتابک! چرا بس نمیکنی؟!!

سونیا با حرص میگوید:

-میترسی گذشتهت رو بشه و عشقتو از دست

بدی؟

بهادر بازهم فقط نگاهش میکند. از آن نگاههایی

که میگوید: چطوری روت میشه؟!!

اتابک میگوید:

-چی شد بهادر؟ جواب نداری بدی؟ اصلا

میخوای فیلم رو باهم ببینیم و یه دور برامون

مرور بشه؟ اصلا میدیم حورا ببینه… اون قضاوت

کنه… هوم؟!

با نفس بلندی میگویم:

1203#پست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

وااای امروز از چشم انتظاری مردیم هی اومدیم سر زدیم رفتیم چیزی نبود کسی نبود
خدا ازت راضی باشه فاطمه جون 🤍 😘

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x