رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 25 - رمان دونی

 

جدی می‌گوید:
-این حوری گوشت خوبی داره…اشهدتو بخون خانوم خوشگله…

غرق فضای اکشن میشوم و چشم میفشارم.
-این بازی رو اینطوری تمومش نکن همسایه!
یکهو با صدایی که از خود درمی آورد، شلیک میکند و…من از وحشت جیغ میزنم و روی زمین می‌نشینم… و با دستهایم صورتم را می‌پوشانم.
مُردم؟! زنده ام؟!!

ثانیه ای بعد صدای قهقهه اش بلند میشود. می‌شنوم! روحم سر جایش است؟!
دو سه ثانیه ای به همان حالت می مانم…تا اینکه با خنده ی پرتفریح و لذتی میگوید:
-زنده ای یا سکته رو زدی؟

لب میفشارم و یک آن منفجر میشوم! لنگه ی دمپایی را از پایم درمی آورم و با تمام بی اعصابی بلند میشوم و به سمتش پرت میکنم.
-کوفت!

دمپایی درست روی پیشانی اش میخورد!
-آخ!!
رادین بلند می خندد. من بهت زده میشوم…و او با حیرت خیره ام میشود. و در یک ثانیه لوله ی تفنگ را به سمت من میگیرد و من به سمت خانه فرار میکنم!

-میکُشمت حوری!
داخل میشوم و با ترس در تراس را محکم میکوبم. بلافاصله صدای شلیک می آید، درست روی پنجره ی تراس! با حیرت می بینم که شیشه ی پنجره ترک برمی دارد. با ترس و ناباوری عقب می روم. خدای من این آدم چقدر بی پروا ست!

همانطور عقب عقب میروم و هیستریک وار می خندم. از هیجان قلبم میخواهد از سینه بیرون بزند. چیزی از گلدان شمعدانی نمی ماند و همین خرد شدن گلدان، من را تحریک میکند که بیشتر پیش بروم…بیشتر و دیوانه وار تر!

و وقتی نگاهم به آینه می افتد، یک لحظه مات می مانم. این چه کوفتی ست که تنم است؟! یک تاپ بندی سیاه رنگ که حتی بندِ سینه بندِ سفیدم هم مشخص است…

خنده ام با حس های مسخره تری همراه میشود. میخواست درست وسط سینه ام بزند!

***************

تمام طول هفته را به امید کلاس داشتن با کسی که فقط یک فامیل از او می دانم، گذرانده ام. یعنی تنها کلاسی که شرکت می کند، همان یک ساعت در هفته با استاد صابری است؟! یا کلاس های دیگر هم هست و من در آن کلاس ها نیستم؟

درحال فرم دادن به موهای کنار پیشانی ام هستم و به کلاس امروز فکر می کنم. امروز با استاد صابری کلاس دارم…احتمالا او هم هست!

یعنی خدا کند که باشد…آن بالای کلاس بایستد و با تمام جدیت و بدون اینکه به کسی نگاه کند، با آن صدای بم و مردانه اش شروع به توضیح کند و دل ببرد از هر دختری که در کلاس حضور دارد! و با اخم و غرور بی محلی کند و همانطور آرزوی محال بماند!!

با دقت بالایی خط چشم میکشم و چشمهای گربه‌ای ام را گربه‌ای تر می کنم. برق لب میزنم و چتری های خوش حالتم را تا روی چشمهایم می ریزم. به عادت همیشگی وسواس خاصی در لباس پوشیدن به خرج می دهم و در آخر ست سفید و سرمه ای راضی ام می کند. مقتعه سرمه ای رنگ را روی موهایم مرتب می کنم و با برداشتن کیف آرشیو از اتاق بیرون می آیم.

چند روزی ست که امن و امان است. لنگه دمپایی ام پس داده نشده و من نمیدانم به جبران آن هدیه، چه هدیه ی نفیس تری برایم درنظر دارد!
هرچند که دیگر آنچنان ترسی ندارم. یعنی ترس هست ها…اما بیشتر از ترس، یک هیجان خاص و یک دلهره ی عجیب وجود دارد.

مثلِ سوار تِرن هوایی شدن و آماده ی رسیدن به آن نقطه ی اوج…و بعد از آن سقوط و دل ریختن! انگار که تازه روی این ترن نشسته ام و منتظرِ تجربه ی رسیدن به آن نقطه های اوج هستم…
همانقدر مهیج و ترسناک و دل ریختنی!

با نفس عمیقی در خانه را باز می کنم. و بله…انگار صبح را با دیدنِ او آغاز نکنم، روزم شب نمی شود. چشمم به جمال آقای سرتا پا شرور با آن لبخند شرورترَش روشن شد!

در خانه اش را می بندد و لبخندی به سمتم پرتاب می کند. لبخندی که درست در فرق سرم فرود می آید!
-جووون اول صبحی آدم یه حوری ببینه، دیگه کل روزش ساخته ست!

بی محابا چرخی به حدقه ی چشمانم می دهم و لبخندی روی لبم می کشم.
-تعارف میکنید آقای همسایه…احیانا پشت در منتظرِ بیرون اومدن من نیستید که هربار جلو راه من سبز میشید؟! واه آقای بهادر جداً منتظر میشید که من بیام بیرون و منو زیارت کنید تا روزتون ساخته بشه؟

نگاه مسخره ای به دور و برَش میکند و میگوید:
-جز من کس دیگه ای ام اینجاست؟
متوجه منظورش نمی شوم و او هم توضیحی نمی دهد. در عوض میگوید:
-آخ حوری اگه بدونی با دیدنت چه حالی پیدا می کنم…دریغ نمیکنی دختر…دریغ نکن خودتو از من!

بینی ام از چندش چین میخورد و میگویم:
-چشم حتما! اگر واسه امروز دیدنم براتون کافیه، اجازه بدید بفرمایم و تشریفم رو ببرم!
با خنده ای موذی و پرتفریح میگوید:
-ای جون تشریف ببرید خانوم خانوما…آبجی خانوما…خوشگل خانوما!

با هر کلمه ای که میگوید، پوست تنم مور مور میشود. خودش می داند که خیلی چندشانه متلک می اندازد؟!

دست خودم نیست که پشت چشمی برایش نازک میکنم و قدمی برمی دارم. اما قدم دوم را برنداشته، پشیمان میشوم. شستم خبر دار میشود که یک نقشه های شومی در سر دارد! نکند از پشت هُلم دهد بروم توی باقالی ها؟! یا یک غلط دیگری…

برمیگردم و میگویم:
-نه اول شما بفرمایید!
ثانیه ای نگاهم میکند. لبخند معنا داری به رویش میزنم و به آسانسور اشاره می کنم:
-بالاخره بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن!

جفت ابروهایش بالا میرود و با ژست بیخیالی دست در جیبهای شلوارِ گشادِ شش جیبش می کند. چقدر هم این تیپ لاتی به او می آید ایش!
-نه خوشگله، خانوما مقدم ترن…بالاخره خانومی گفتن، آقایی گفتن!

دست به سینه می شوم و مثلِ خودش ژست بیخیالی می گیرم:
-نفرمایید جناب…من به بزرگتر از خودم بی احترامی نمی کنم…
چشم باریک می کند:
-نِمیری؟

یک تای ابرویم را به نشان منفی بالا میفرستم. لبخند خاصی می زند:
-کم نمیاری؟
آرام نُچی می کنم. میخندد:
-از رو نمیفتی؟

-عه زشته آقا بهادر…این طرز حرف زدن اصلا مناسب شما نیست…
اتفاقا بی ادبی خیلی هم مناسبش است ها!
وقتی می بیند هیچ جوره کوتاه نمی آیم، میگوید:
-من از پله ها میرم، تو با آسانسور پایین برو…

کمی فکر می کنم. یعنی نقشه ای در کار نیست؟!
-یا تو از پله ها برو، من با آسانسور…
وقتی همچنان دو دوتا چهارتا می کنم، کلافه می شود و میگوید:
-اَه چقدر فس فس میکنی! خب بابا بمونه یه وقت دیگه امروز زیاد کار دارم…من رفتم…

سپس جلوی نگاه متعجبم، به سمت پله ها می رود. باورم نمیشود…هیچی در سر نداشت یعنی؟!
با اینحال ریسک نمی کنم که با آسانسور بروم. شاید خیلی سریع خود را به پایین برساند و همین که در آسانسور باز شد، یک حرکت ضربتی بیاید و ناک آوتم کند!
به خصوص که صبح صدای ناله ی چنگیز را از حیاط شنیدم!

پشت سرش از پله ها پایین می آیم. یک لحظه می ایستد، اما بازهم به حرکتش ادامه می دهد. آرام میکند که من بهش برسم! من هم آرام میکنم!! پشت سرش باشم و تحت کنترل خودم داشته باشم، بهتر است!

تا طبقه دوم به خیر می گذرد. اما دو پله مانده به پاگرد طبقه پایین، یکهو به سمتم برمیگردد و یک بشکن جلوی من میزند و بلند میگوید:
-بچه انقدی دیدی!!

انقدر وحشت می کنم که جیغی میزنم و پایم روی پله سُر میخورد! و در همان حین شانه ی او را به عقب هُل میدهم و نمیدانم چطور میشود که او می افتد، من هم روی او!!

صدای آخش بلند میشود! مثلِ صدای جیغِ ترسیده ی من. سکوت می شود…خشک شده ایم، هردو!
ثانیه ای طول می کشد تا موقعیتم را درک کنم…من…افتاده ام روی تنِ او! یا خدا!!

بهت زده نگاهش می کنم و با دیدن چشمهای فشرده شده و صورتِ جمع شده اش، از ترس هینِ بلندی می کشم. ضربه مغزی شد!!
-یا امام هشتم…سالمی؟!!

چشمهایش را باز میکند و من با دیدن نگاهِ به خون نشسته اش، یک لحظه روح از تنم جدا می شود. با لرزشی که از ترس از جانم میگذرد، نمیدانم چطور از رویش بلند میشوم. خودم گیج و متحیرم و…سالم؟! نمیدانم…الان فقط باید فرار کنم!

ولی همین که می ایستم، مچ پایم را می گیرد و با عصبانیت میغرد:
-دهنتو سرویس میکنم زنیکه!
جیغِ بلندی میکشم و پای دیگرم درست روی نقطه ی حساسِ بدنش فشرده میشود. بار دیگر صدای آخش بلند میشود…اینبار پر دردتر و شبیه به نعره ی سوزناکِ یک شیرِ زخم خورده! اُه!!

مچ پایم رها میشود و من دیگر تعلل نمیکنم! از رویش میپرم و مثلِ جِت به سمت پله ها پا تند می کنم. صدای عصبانی و پر دردش را می شنوم:
-صبر کن ببین چیکارت میکنم آآآییی!!

فکر کنم از مردانگی افتاد!!
-میکُشمت اگه چیزیش شده باشه حوری!
خدا به دادم برسد!

انقدر تند میدوم که چند ثانیه نمیکشد به حیاط می رسم. چنگیز را با آن ابهت در حیاط می بینم که پادشاهانه قدم میزند. آب گلویم را فرو میدهم…نفس نفس میزنم.
چشمش که به من می افتد، یک آن قبض روح می شوم. قدم که به سمتم برمی دارد، دیگر معطل نمیکنم و به سمت در پا تند می کنم. چنگیز هم به دنبالم!

جیغ جیغ کنان در را باز میکنم و قبل از 4اینکه خود را به من برساند، در را محکم به هم میکوبم.
از وحشت نفسم بالا نمی آید. به خیر گذشت؟!!

ماشین دوکابینِ عزیزش را درست جلوی در می بینم. از وحشت و حرص میخندم و لگدی به ماشینش میزنم.
-وحشی!

صدای دزدگیرِ ماشینش هم بلند می شود! دیگر نمی مانم. به سمت ماشین اسنپ پا تند می کنم و سوار میشوم و به راننده میگویم:
-آقا راه بیفتید!

راننده متعجب نگاهم میکند و ماشین را به حرکت درمی آورد. و همین که از جلوی در رد میشویم، بهادر را می بینم که از در بیرون می آید. نگاه برزخی اش را به من میدهد و من داخل ماشین اسنپ به خود میلرزم. از مقابل در میگذریم و نفس آسوده ام را با شدت بیرون میفرستم. فکر کنم نجات پیدا کردم!

تا وقتی که به دانشگاه برسم، هر چند لحظه یکبار پشت سرم را نگاه می کنم که نکند دنبالم باشد؟!

کمی دستم آزرده شده. نفس عمیق میکشم. لباسهایم را مرتب می کنم. و هرلحظه آن صحنه های اکشن و ترسناک را مرور میکنم و عجب لحظه های برگ ریزانی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حیران
حیران
2 سال قبل

عالی بود با تمام گوشت و پوستم ترسشو حس کردم
بی چاره بهادر
بی چاره تر حورا

Maryam
Maryam
2 سال قبل

زد ناکارش کرد🤣🤣

Maede.f
Maede.f
2 سال قبل

وای خدا😂🤣🤣

neda
neda
2 سال قبل

فاطی جون من عکس این بهادر بذار با اون شلوار و موهاش 😂😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x