و چه ترسویی هستم که با یادآوری اش خنده ام میگیرد؟!!
در را با کلید باز می کنم. اول سرم را داخل میبرم و…ماشینِ بهادر اولین چیزی ست که به رویم چشمک می زند! اُه این ماشین…و…در خانه است.
آب گلویم را فرو میدهم و با احتیاط و بدون هیچ سر و صدایی داخل میشوم. در را به آرامی با پشتم می بندم و نگاه درشت شده ام به هر سمتی کشیده می شود. لبهایم را داخل دهانم می کشم و گلدان را محکم در آغوشم میفشارم و آرام قدم برمی دارم. روی پنجه هایم!
ولی همین که نگاهم را بالا می کشم، او را در تراس خانه اش، درست رو به خودم می بینم!! وای دارد نگاهم می کند! هول شده قدمی عقب می روم.
-بسم الله!
کجخندی تحویلم می دهد و با آرامش میگوید:
-برگشتی که بچه پررو!
نفسم دارد از ترس بند می آید و آب گلویم را به سختی فرو میدهم…
-خونهمه…نباید برمیگشتم؟!
و زیر لب ناله میکنم:
-فکر کنم نباید!
و او همان جمله ی سراسر پرروییِ اول را میشنود و با تحسین و تهدید میگوید:
-چقدر دعا کردم که برگردی حوری…
گورت کنده است حوری! به تمسخر صدایش توجه نمی کنم و به سختی لبخندی میزنم:
-حورا هستم…و ممنون برای دعای خیرِتون…
صدای خیلی ضعیف مردانهای از داخل خانه اش می آید و بعد بهادر کمی سرش را به داخل متمایل میکند و میگوید:
-اومدم…
سپس رو به من میگوید:
-من با تو کار دارم حورا خانوم…فقط به وقتش!
قلبم از جا کنده می شود. او چشم میگیرد و داخل خانه اش می شود. نفس حبس شده ام بیرون نمی آید و چندباری پلک می زنم. اصلا مگر تقصیر من بود؟!
خودش من را روی خودش انداخت و پایم را گرفت و پای دیگرم را مجبور کرد که ناقصش کند! البته خدا را شکر سالم هم بود دیگر…
وقتی از آسانسور پیاده میشوم، در خانه اش را بسته می بینم. این من را شاخ می کند و کی بود که میترسید؟! گفت به وقتش…اوف تا وقتش برسد و اصلا بتواند از پس من بربیاید!
در خانه ام را باز میکنم و در لحظه ی آخر با صدای بلند می گویم:
-شانس آوردی چیزیم نشد آقای همسایه…وگرنه دماری از روزگارت درمیآوردم…
تمام شدن جمله ام مصادف می شود با باز شدن یکهوییِ در خانه اش! و بی اراده زبانم ادامه می دهد:
-کاری میکردم…
جلوی در ظاهر می شود…قلبم!
-که…
نگاهم می کند. چه نگاهِ وحشتناکی!
-که؟
لب میفشارم و یکهو میگویم:
-که از کرده ت پشیمون بشی!
یک ثانیه سکوت میشود و بعد…او که به سمتم خیز برمی دارد، من با جیغ ترسیده ای داخل میشوم و در را به هم میکوبم!
به در میزند و با خنده ای میگوید:
-تو دیگه در نوع خودت اعجوبه ای دختر! آخ تو فقط منو از کرده هام پشیمون کن!!
لعنتیِ…ترسناکِ…مسخره ی…چندش!
گره ی روسری سفید رنگم را که طرح های سنتی دارد، پشت موهایم گره میزنم. نگاه رضایتمندی در آینه به خود می اندازم و هیچی به اندازه ی تیپ زدن و لباس عوض کردن سر حالم نمی آورد.
بلوز و شلوارِ سفید، با طرح حاشیه سنتی به تن دارم و چتری هایم را از روی پیشانی ام کنار زده ام. صورتم بازتر به نظر می رسد. این همه قِر و فِر برای…گل کاشتن!
نفس عمیقی می کشم و در آینه به حورا لبخند پر انرژی ای می زنم:
-چه امروزی چه سنتی
در همه حال چه لعبتی!
نگاهم به سمت تراس کشیده می شود و با چشمهای باریک شده و خنده ای که هنوز روی لب دارم، اشعار پر محتوایم را ادامه می دهم:
-حورا باید بمونی
بهادر بره تو گونی!
اِهم بله…آخر آن که مچاله می شود، بهادر خان است و بس!
با هیجانی که از روبرو شدن با او دارم، در تراس را باز می کنم. ترسناک است هرلحظه منتظرِ تلافی ها و بازی های پرخطرِ او…همین دیشب تهدیدم کرد و اصلا قلبم از دلهره هی میلرزد. اما…به همراهش یک لذت خاصی دارد و کجا میشود اینهمه هیجان را تجربه کرد؟!
نگاهم را با احتیاط به اطراف می دهم. روبرو…چپ…راست…تراسِ او…امن و امان است انگار!
قدم داخل تراس می گذارم و به داخل حیاط نگاه می کنم. مرغ کاکلی ولگرد و…خوشگل را می بینم و اولین چیزی که به ذهنم می آید، زمزمه می کنم:
-حوریه؟!!
با تکخندی مسخره سر به اطراف تکان می دهم. چرا باید اسم این مرغ حوریه باشد ای خدا! نگاه دقیقتری به اطراف می کنم. خبری از چنگیز نیست انشاا…؟! نه انگار خبر مرگش!
چشم میگیرم به گلهایم نگاه می کنم. از وقتی گلدان گل قبلی شکست، گل را یک ظرف گذاشته ام تا برایش گلدان بخرم و دوباره بکارم.
گلدانِ گلی که دیشب خریدم، آن طرف تر است و با دیدن گلهای گلبهی رنگش عشق میکنم. آخرین روزهایی ست که گل می دهد و همین هم دوست داشتنی ست. میخواهم تراس را پر از گل کنم و این بهشت را زیباتر.
گلدان خالی را برمی دارم و روی زمین می نشینم. مشغول کاشتن گل شمعدانی می شوم و هر چند لحظه یکبار، به تراس خانه او نگاه می کنم.
مطمئنم در خانه است و بیرون نرفته. داخل تراسش چقدر شلوغ است! پر از وسیله و قفس و یک قالی و قلیان و تفنگش و…بهتر از این میخواهد باشد این آدمِ چِرکالو؟!
دیشب…مهمان داشت؟!!
خانواده ای هم دارد؟ دوستی…آشنایی…کس و کاری…
به خود می آیم و می بینم که درموردِ این آدمِ اُزگل و لات، کنجکاو شده ام! انقدر که در فکر یک پرس و جو درموردش از شهربانو هستم!!
وای خدا همینم مانده درمورد این عتیقه کنجکاو شوم!
خاک داخل گلدان می ریزم و ذهنم درگیر است که کنجکاو شدن درمورد بهادر برایم سودی دارد، یا نه.
با شنیدن صدایی از داخل حیاط، از فکر بیرون می آیم. صدای بهادر را با آن لحنِ مخصوصش خیلی زود تشخیص می دهم.
-میموندی حالا عصر باهم میرفتیم…
یک لحظه خنده ای پر استرس روی لبم می آید. مدل حرف زدنش لاتی است! و با چه کسی ست؟! همان مهمانش که دیشب هم بود؟
فضولی نمیگذارد آرام بگیرم. از حصار تراس سرک می کشم و سعی میکنم بدون اینکه دیده شوم، داخل حیاط را دید بزنم. هنوز کسی را ندیده ام که صدای خیلی آشنایی به گوشم می رسد.
-نه دیگه همین الانم دیرم شده…برم به کارام برسم…
این صدای مردانه…برای کیست؟!!
آدمها…یعنی مردهایی را که می شناسم، در ذهنم ردیف می کنم. این صدا را می شناسم! به خدا که…
بهادر می گوید:
-باشه داداش…من یکی دو ساعت دیگه خودم میام…
سرم را بیشتر از حصار بیرون می برم. حالا می بینمشان…از این زاویه، قسمت بالای سرشان را…
بهادر را که با آن گیسوهای پریشانش خیلی زود تشخیص می دهم…اما آن مردی که کنارش راه می رود…
-اوکِی ساعت پنج قرار رو فیکس کردم…یادت نره…
وای خودش است! باورم نمی شود…خودش است!! سمیعی!!!
-پشم!!
با صدایم هردو به یکباره سرشان را بالا می آورند. من را می بینند! خشک می شوم. ثانیه ای بعد ناخودآگاه سرم را عقب می کشم و سرم به حصار برخورد می کند.
-اوخ!
چشم می فشارم. سرم درد گرفته…اما…سمیعی است!!
دست روی سر دردناکم میگذارم و به یکباره چشم باز می کنم. نمیتوانم باور کنم. این مرد اینجا…در خانه ی بهادر چه می کند؟!!
-این کی بود؟!
صدای سمیعی را تشخیص می دهم. و بعد صدای بهادر را که بلند می گوید:
-یه حوریِ کله خراب که صاف افتاده وسطِ کله خرابیِ من!
تفسیرِ زیبایی بود لعنتی!
-بچه موشِ پررو! سالمی؟ یا مرگ مغزی شدی؟!
لعنت به اویی که اسمم را یاد نگرفت که نگرفت!
صدای سمیعی را که با خنده همراه است، می شنوم:
-باز یه همسایه ی دیگه؟!!
چقدر برای همه سرگرم کننده است این همسایه داشتنِ بهادر؟!
-این یکی اصلا یه چیزیه اعجوبه!
سپس بلند میگوید:
– هوی بچه پررو! مُردی؟!
اَه خدا خفه ات کند بهادر، چه طرز حرف زدن است جلوی سمیعی؟!
هم خجالت می کشم خود را نشان دهم، و هم دلم میخواهد بار دیگر سمیعی را ببینم…و مطمئن شوم که خودش است.
راستش آخر این دو به قدری به هم بی ربط هستند که هنوز باورش سخت است برایم که باهم و کنار هم ببینمشان و فکر کنم که به هم ربطی هم دارند!
وقتی چندثانیه ای مکث می کنم، سمیعی میگوید:
-ولش کن همچینم اهمیت نداره…من دیگه برم، داره دیرم میشه..
از شخصیت خاص سمیعی همین را هم توقع داشتم!
تعلل را کنار می گذارم و با خود کنار می آیم که از خود رونمایی کنم! بلند میشوم و رو به تراس می ایستم. و همان لحظه نگاه هردو روی من می ماند. نگاه گذرایی با اخم به بهادر می کنم و بعد به سمیعی می گویم:
-سلام…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم فاطی بهادر میاد دختر منو بگیره؟
خودم ک شوهر دارم نمیشه 😂
عالی بود مثل همیشه
اُه این دوتا