رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 32 - رمان دونی

 

از حصار نرده ایِ تراس خیره اش می شوم. انقدر نگاهش می‌کنم که بالاخره رفتنش را با ماشینش به چشم می‌بینم! آه بالاخره از خانه دل کند و رفت!

از صبح منتظرِ رفتنش بودم. یک روز دانشگاهم از ترسِ روبرو شدن با اویی که منتظرِ بیرون آمدنم از خانه بود، به فنا رفت. می‌ترسم آخر غیبت‌هایم به خاطرِ این دیوانه سر به فلک بکشد و مشروط شوم. قطعا باید یک فکر اساسی بکنم.

وقتی صدای دور شدن ماشینش را می‌شنوم، نفس آسوده ای بیرون میفرستم و بلافاصله بلند می‌شوم. باید زودتر بروم تا برنگشته و روی سرم خراب نشده!

خیلی زود ماشین اسنپ کرایه می کنم و از آنجایی که یک ساعتی هست آماده‌ام، فقط کفشهایم را پا می‌زنم و از خانه بیرون می‌آیم. یک نگاه به پشت بام می‌کنم و یک نگاه به راه پله ها…

از آن شب سه روز میگذرد و سه روز بود که بیرون نیامده بودم! امروز هم اگر با سمیعیِ عزیز دلم کلاس نداشتم، ترجیح میدادم در خانه و در امن و امان بمانم.

در حیاط هم هیچ خبری نیست و هیچ جک و جانوری وجود ندارد و…عجب است…چنگیز خان آزاد نیست و نگهبانی نمی دهد!

با اینحال ترس خاصی هست که باعث میشود خیلی سریع از حیاط بگذرم و بیرون بروم. وقتی سوار ماشین اسنپ می شوم، بازدم بلند و آسوده ای بیرون میفرستم و لبخند روی لبم می آید. انگار خطری نیست و به خیر گذشت!

ماشین اسنپ به راه می افتد، به مقصد دانشگاه. برای برگشتن هم انشاا… که شانس می آورم و یک جوری از زیر دستش فرار می کنم.
و در همان حال نمیدانم چه مریضی لاعلاجی درونم وجود دارد که دوست دارم اولش یک برخورد اکشن بینمان به وجود بیاید، بعد فرار کنم!!

آخر نباشد و من راحت به خانه برگردم که مزه نمیدهد.
آه می دانم. خودم هم برای شفای خودم دعا میکنم.

وقتی سر کلاس می نشینم، بی اراده هیجان دارم. لبهایم لبخند ناخودآگاهی دارند و منتظرم هرلحظه از در وارد شود…من را ببیند…و من عکس العملش را تماشا کنم!

-کجا بودی دیروز سر کلاس نیومدی حورا؟
جواب هیوا را با حواسپرتی می دهم:
-کار داشتم…

-چه کاری؟! ترم اولی انقدر غیبت می کنی به درست لطمه میخوره ها…
درس؟! آهان برای درس خواندن آمده بودم تهران!! و این دانشگاه…و سر این کلاس!
-عه آره…

جناب وارد میشوند!
-عه آره؟!
دیگر صدای هیوا را نمی شنوم. تماما نگاه میشوم…حواس میشوم…به او زل میزنم…و نمیدانم که آن روز من را شناخت، یا نه!

نگاه گذرایی در کلاس میگرداند. من را هم…می بیند. فکر کنم البته! چون زود چشم میگیرد و روی نیمکتی می نشیند.
پلک میزنم. ندید؟! یا توجه نکرد؟! یا دید و اهمیت نداد؟! نکند نشناخت؟!!

-حورا؟!
نیشم به یکباره بسته میشود. دو نیمکتی جلوتر از من نشسته است. خیره ی پسِ کله اش میشوم و الان…ضد حال زد؟! یا واقعا انقدر برایش چیزِ پیش پا افتاده ای بود که برایش مهم نبود بشناسد یا نشناسد؟!!

-شایدم زیادی مغروره و میخواد نشون بده که مهم نیست حتی اگه اون من باشم!
-چی؟! کی؟!!
صدای هیوا را می شنوم…فقط!

اما وقتی او به یکباره برمیگردد و با اخم و کنجکاوی به من خیره می شود، دیگر هیچی نمی فهمم!
قلبم! شناخت؟!!

چشم باریک میکند…نگاه در صورتم میگرداند و ثانیه ای بعد با همان اخم چشم میگیرد. شناخت!!
-نگام کرد!!

و نگاه کردنش چقدر خاص تر و عجیب تر از هر نگاه کردنی بود! وای خدای من…تا به حال چنین نگاهی ندیده بودم!!

-چرا نگات کرد؟!
حتی هیوا هم متعجب است!
-شاید کنجکاو شد…
-چرا؟!!

آه در جریان نیست. مهم هم نیست. الان من فقط آن نگاه را در ذهنم دارم تجزیه و تحیلی میکنم.
لعنتی حتی با نگاه کردنش هم میخواست نشان دهد که زیاد مهم نیست و فقط کمی کنجکاو شده بود.

فقط تا این حد! نه بیشتر که دور بردارم و فکر دیگری بکنم، و نه حتی به خودم اجازه دهم که با او احساس نزدیکتری بکنم!!

-به قربانش…من که احساس نزدیکی کردم، تموم شد رفت!!
صدای خنده ی هیوا به گوشم میرسد.
-چته تو؟!

استاد می آید. آرام میگویم:
-بعدا برات تعریف میکنم…
و چقدر جای آیلار خالی است و به شهرشان رفته است دُخیِ ابرو کمان. الان باید با مچ گیری های پر از سادگی اش میگفت:
“عاشقش شدیا!”

هرچند… عاشقِ آن نگاه شدن، کمترین است و میشود غزل ها و رباعیات و اشعار سپید و نو و هر سبکی سرود!!
یکی همین حالا در ذهنم تراوش می کند:

“آن چشمهای نگران را بدریابم، یا خم اَبروانت را؟!
با نگاهت دور می شوی و صفا میدهی روحِ عمه و نیاکانت را!”
البته اینجا نگران به معنای نگاه کردن است و شعر سنگینی ست!

هیچی که از درس و توضیحات استاد نفهمیدم. فقط وقتی او را صدا میزند که یک ربع آخر را به ما حال بدهد، غرق اخم و یک ثانیه نگاه کردنش میشوم.

“یک تیر سه شعبه شلیک میکنی و حرمله وار قلب و چشم و زبانم را می دری…
سمیعی جان انصاف است که با نگاه کردن و نکردنت اینطور دل میبری؟!!”

-خانوم بهشتی!!
من را صدا زد!! وای خدا…من را! باورم نمیشود!
-جانم؟!!
به یکباره کلاس منفجر میشود!

از خجالت آب میشوم و خدا مرگم بدهد!
-یعنی بله آقای سمیعی؟!
گره اخمهایش به قدری کور میشود که قلبم به لرزه می افتد. محکم میگوید:
-خیله خب دوستان!

و بعد من را مخاطب قرار میدهد:
-شما!
وویی…
-من!

مکثی میکند و جدی می‌گوید:
-لطفا یه توضیح کوتاه درمورد مبحث امروز بفرمایید!
مبحث؟! کدام مبحث؟!! همان که نفهمیدم چه بود اصلا؟! چه مچ‌گیرانه و طلبکار هم نگاهم می‌کند!

-منتظرم!
حرمله!
به اراده لبخندی می‌زنم. ثانیه ای بعد بقیه هم به همراهم می‌خندند!

سمیعی باز جدی می‌شود، بدون اینکه چشم از من بگیرد:
-به چی می‌خندید دوستان؟!!
من که لب‌هایم روی هم کیپ می‌شوند و ثانیه ای بعد می‌گویم:
-هیچی!

خنده ها بلندتر می‌شود. یکی می‌گوید:
-بامزه‌ست!
سمیعی اخمی به رویش می‌کند و سپس رو به من می‌گوید:
-من هیچ چیز بامزه ای نمی‌بینم…خانوم لطفا توضیح بدید!

خب حالا که چه مثلا؟! جدی می‌شود که خوشم نیاید؟ نمیداند که بیشتر دل می‌برد؟!
-راستش…حواسم زیاد سرِ جاش نبود…
-حواستون کجا بود اونوقت؟!

ایح! پیِ خودش دیگر!
وقتی جوابی نمی‌دهم، با لبخندی که صدبرابرِ اخمش جدی‌تر است، می‌گوید:
-لطفا حواستون سر کلاس، جمع باشه خانمِ حوریه بهشتی! فقط به درس توجه کنید…کلاس جای غرق شدن و فرو رفتن تو فکر نیست…به جای زل زدن تو صورت بنده و لبخند زدن، سعی کنید حواستون رو به درس بدید…لطفا!!

خجالت می‌کشم…اما بی‌جواب هم که نمی‌شود. در جواب تمام حرفهایش می‌گویم:
-حورا هستم!!

یک ثانیه سکوت می‌شود و بعد دوباره کلاس منفجر می‌شود. حتی استاد هم به آرامی می‌خندد. یعنی جز سمیعی و من، همه می‌خندند و من بیشتر شرم زده می‌شوم.

استاد رو به سمیعی می‌گوید:
-آبتین جان وقت کلاس تمومه…

چه گفت؟!! آبتین؟! اسمش…آبتین!! بالاخره یافتم…کشف کردم…آبتینِ سمیعی!
کلاس با خسته نباشیدِ آبتینِ سمیعیِ زیادی خشک و جدی، به پایان میرسد. و آقای مغرور با نگاه گذرایی به من، وسایلش را جمع میکند و بیرون میرود.

بلافاصله بلند می‌شوم و رو به هیوا می‌گویم:
-بدو که رفت!
هیوا متعجب می‌گوید:
-کجا؟! چیکارش داری؟!!

چشمکی می‌زنم و کوله ی بنفشم را که با کتانی های بنفشم سِت است، برمی‌دارم:
-طرف آشنا دراومد…
-سمیعی؟!!

با لذت سری تکان می‌دهم. کم مانده چشم‌هایش از کاسه بیرون بزند. دیگر معطل نمی‌کنم:
-من رفتم…میای، بیا…
-صبر کن خب…

پشت سرم می آید. سمیعی را می بینم که به سمت پله ها می‌رود. هیوا کنارم می آید و میپرسد:
-چطوری آشنا دراومد؟! یعنی فامیله؟

حوصله ی توضیح دادن ندارم و میخواهم خود را به آبتین جان برسانم. وای چه اسمی! جان میدهد با ناز نگاهش کنی و سر کج کنی و آرام لب بزنی:
“آبتیـــن؟!”

و او با اخم و جذبه بگوید:
“منو با اسمِ کوچیک صدا نزن خانم بهشتی!”
و من غش بروم برایش!

-حورا با توام!!
سرسری جواب می‌دهم:
-آشنای همسایه مونه…
-همین؟!!

همین یعنی چه؟! من و بهادر نداریم که…آشنای بهادر، آشنای من هم هست!
-آشناتر میشیم حالا…
میخندد و آرام میگوید:
-با این اخلاقش حتما!

-مگه اخلاقش چشه؟
متعجب نگاهم میکند:
-حورا؟!

لبخندی تحویلش می‌دهم:
-اتفاقا با همین اخلاقش…
دیگر حرفی ندارد!

به دنبال سمیعی از دانشگاه بیرون می آییم. اما هیوا می‌گوید:
-نمیتونم باهات بیام حورا…دیرم میشه…

درکش می‌کنم. هرچند که همراه داشتن بهتر است، اما چیزی نمی‌گویم و خداحافظی می‌کنم. وقتی از هم جدا می‌شویم، من میمانم و آبتینِ سمیعی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam
Maryam
2 سال قبل

عالییی

azal shahmari
azal shahmari
2 سال قبل

عالی بود ولی حیف نقش بهادر کم بود

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x