رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 34 - رمان دونی

 

اما من همون روز شما رو شناختم…
بهادر آرام میخندد:
-بس که فضولی موش…
از کوره درمی روم:
-آقا بهادر واقعا خیلی بی ادبید!

صدای خنده اش بلندتر میشود. آبتین نگاه گذرایی به سمت پشت می اندازد و میگوید:
-دقت بالایی دارید…

بهادر مهلت نمیدهد:
-کجاشو دیدی! هدف گیریش حرف نداره…یه جاهایی رو واسه ضربه زدن مورد هدف قرار میده که…

صورتش را جمع میکند و آرام ادامه میدهد:
-اوخ یادم افتاد دردم گرفت!
کاملا متوجه میشوم که کدام هدف گیری را میگوید. واقعا…بی حیاست!

آبتین میپرسد:
-چی شد؟!
شرمسارم و نمیگذارم بهادر جوابی بدهد! حرف را عوض میکنم:
-بله دقت بالایی دارم!

-خیلی بالا!
اگر لال شد این بهادر؟
آبتین برای تمام شدن بحث میگوید:
-حالا چه فرقی میکرد؟ الان فهمیدیم چیزی عوض شد؟

چقدر بی ذوق! خب بیشتر باهم آشنا شدیم جنتلمنِ کودن و مغرورِ من!
-خب به هر حال…از آشنایی باهاتون خوشوقتم…

هردو سکوت میکنند و زبانشان قاصر است از عکس العمل کاملا هوشمندانه ی بنده!

سمیعی بالاخره به خود می آید و آرام میگوید:
-همچنین…
و بهادر آرام میخندد.
-حال میکنی چه با ادبه؟

من را گفت!
سمیعی نفس عمیقی می کشد و دیگر هیچی نمیگوید. اما بهادر از آینه نگاهی به من می کند و میگوید:
-این آبتینِ مام خِئلی بچه با ادبیه…

سمیعی آرام و بی حوصله میگوید:
-ببند لطفا بهادر جان!
واقعا کمال و ادب از او می بارد، حتی بی ادبی اش هم با ادبانه است!

-نچ عه…حوری که غریبه نیست، از خودمونه بابا…خوشوقت و اینام که هست از آشنایی باهات…
بهادرِ عزیز…واقعا؟!! این حرکتت چه سوپرایزی بود!

مشتاق تر گوش میدهم و صدای بازدم بلند آبتین به گوشم میرسد. بهادر با هیجان و…مسخرگی میگوید:

-این داداش ما از دختر فراریه کلا…یعنی یه دختر نزدیکش شه، پاچه هاش تو حلقشه…

بی ادبانه، اما باحال گفت. یعنی چه خصوصیت خوبی!
-امااا…
وای اَمایش چیست؟!!
قبل از اینکه بگوید، آبتین میگوید:

-بهادر یکم شوخه…اخلاقش اینه که با همه احساس صمیمیت میکنه و هر حرفی رو میزنه…شما زیاد جدی نگیرید…

کاش آبتینِ محبوبم دهانش را ببندد و بگذارد بهادر حرفش را بزند.
تعریف از خصوصیات بهادر را میخواهم چه کار؟! زشت است رو به بهادر بگویم “اما چی؟!” ؟!!

بهادر خودش آرام و با شیطنت موذیانه ای میگوید:
-اما دل دادناش خاصه این پسرعموی من!

دل دادنش که مشت زدن به سینه دارد و کلی قربان صدقه رفتن…اما نسبتشان…

آبتین با خنده و آرام میگوید:
-خفه شو…
بلافاصله میپرسم:
-پسرعمو هستید؟!!

هردو به تکانِ سر اکتفا میکنند و…سکوت میشود! دیگر هیچ حرفی گفته نمیشود…حتی بهادر که آرام بگیر نیست…حتی یک کلمه…تا وقتی که به مقصد برسیم. و من متعجب میشوم از سکوت یکهویی شان.

همین که سر کوچه می رسیم، خیلی مودبانه میگوید:
-خیلی ممنون آقا بهادر تو زحمت انداختمتون…لطفا همین جا نگه دارید دیگه داخل نرید…بیشتر از این دیگه زحمتتون نمیدم…

بدون هیچ تعارفی ماشین را نگه میدارد و میگوید:
-بپر پایین!
هوم…حرکتی درخورِ خودش!

رو به سمیعی میگویم:
-خدانگهدارتون آقای سمیعی…
سمیعی کوتاه میگوید:
-به سلامت…

و بهادر میگوید:
-برگشتنت دلمو میلرزونه حوری…چه زلزله ولوله ای تو دلم راه میندازی با بودنت تو این خونه!

چشمهایم بی اراده در حدقه چرخ میخورند و بدون توجه به خنده اش از ماشین پیاده میشوم.
-هِی حوری!
با اخم رو بهش میگویم:
-حورا!!

میخندد و با چشمکِ مور مور آوری میگوید:
-شب منتظرم باش خوشـــگله!
لبهایم بی اراده کج میشوند و زبانم بی اراده تر از لبهایم واکنش نشان میدهد:
-چندشناک!

اینبار سمیعی هم به همراهش آرام میخندد. و ثانیه ای بعد ماشین با سرعت دور میشود.

با گیجی میخندم و به سمت کوچه محبوبم برمی گردم. حتی نیم نگاهی به اسم کوچه نمی اندازم و زیر لب میگویم:
-کوچه ی تن طلاییِ من…

آرام قدم می زنم و نه به شب و برگشتن بهادر میخواهم فکر کنم، و نه به نقشه های ترسناکی که احتمالا برایم دارد.

من که رفتنی نخواهم بود…اصلا! به خصوص حالا که با آبتین سمیعی آشناتر هم شده ام و دلبر جان، پسرعموی بهادر تشریف دارند.

از دخترها هم که فراری است و پاچه ی دخترهایی که نزدیکش میشوند هم که در حلقش است! بهتر از این هم مگر میشود؟!!
ببر کوچولوی وحشیِ جذاب!
اما…

و آن اما؟!!
چقدر دلم میخواهد بیشتر و بیشتر از او و خصوصیات جذابش بدانم. بیشتر بشناسمش…بیشتر با مدل سرد و دور و مغرور و عجیبش آشنا شوم و کِیف کنم!

و این چطور میسر است؟! فقط با ماندنم کنارِ بدترین، وحشی ترین، بی کلاس ترین، ترسناک ترین، شرورترین، لات ترین، بی ادب ترین، مسخره ترین، و هیجان آورترین و وسوسه انگیزترین آدمِ روی زمین…یعنی آقای بهادرِ…سمیعی؟!

ساعت از نیمه شب میگذرد. موهایم را می بافم و لباس خواب به تن می کنم. تاپ و شلوارکِ عروسکی که رویش عکس پاتریک و باب اسفنجی و رفقا بامزه اش کرده اند.

کلید برق پذیرایی را لمس میکنم و پذیرایی تاریک میشود. گوشی به دست درحال رفتن به اتاق خواب هستم که ناگهان صدای برخورد چیزی به شیشه ی تراس، باعث میشود سر جایم بایستم.

صدا چیزی شبیه به افتادن چیزی ست. یکی از گلدان هایم؟! یا رخت آویزِ لباسهایم؟! یا…

به وضوح مور مور شدن کمرم، از گردن تا آخرین مهره ستون فقرات را حس میکنم. پشتم به پذیرایی و تراس، و نگاهم به اتاق خواب…

بهترین و عاقلانه ترین کار این است که توجه نکنم و بروم بخوابم. اینبار را دختر خوب و فهمیده ای باشم و…

هنوز فرشته ی سمتِ راستی نطقش را کامل نکرده، بار دیگر صدا به گوشم میرسد. اینبار کاملا تشخیص میدهم که صدای افتادن گلدانم از حصار تراس است!
برمیگردم:
-وای!

از اینجا نمیتوانم چیزی ببینم. و در عینِ حال، از نزدیک شدن به تراس هم هراس دارم. فرشته ی سمت راستی من را به ترس بیشتر ترغیب میکند.

-عاقل باش دختر! شاید بهادر باشه و بخواد نقشه ای برات پیاده کنه…نریا! برو بگیر بخواب! عاقلانه رفتار کن و برو تو اتاق…حتما بهادره و…

فرشته ی سمت چپ با پشت دست میکوبد بر دهانش!
-خفه! اسگل بهادر که هنوز برنگشته..
برنگشته است؟! من که متوجه برگشتنش نشدم!

فرشته ی محبوبم با امید بیشتری ادامه میدهد:
-بدو برو ببین چه خبره حورا؟! همینطوری میخوای بری بخوابی؟ اگه دزد باشه و از تراس اومد خونه چی؟! اگه تو اتاق خفتت کرد چی؟ اونوقت صدات به هیچ جا هم نمیرسه ها!

حرف حساب است خب! من هم که کاملا منطقی و حرف شنو، در مقابلِ حرفِ حساب!!
به سمت تراس قدم برمیدارم و عاقلانه تر از این که بفهمم در تراس خانه ام چه خبر است و چرا صدا می آید؟!

قلبم شروع به ریزش میکند و حالا انگار چه خبر است! یک دید زدن برای امنیت بیشتر خودم است دیگر…تازه بهادر هم که نیست و…یک چیزی آن تهِ دلم…میخواهد که باشد! چرا؟! چون قلبم بیشتر بلرزد و بازیهای خطرناک دوست داشتنی تر اند.

با شنیدن صدای دوباره از تراس، دیگر معطل نمی کنم و پا تند میکنم. بدون توجه به هشدارهای مثبت درونم…که من دختر بدی هستم!

در تراس را باز میکنم و با دیدن گلدانِ رُزم که افتاده و شکسته، آه از نهادم بلند میشود.

نگاه به اطراف می اندازم. انگار هیچ خبری نیست و باد باعث افتادن گلدان شده است. با این حال…احتیاط شرط عقل است و بهتر است برگردم. و من عاقل نیستم! قدم داخل تراس میگذارم و وسوسه مگر میگذارد بیخیال شوم؟

باد سرد باعث میشود لرزم بگیرد. می نشینم و ماتم گلدان شکسته را میگیرم.
-چرا جور منو شما باید بکشید؟
شاخه ی شکسته را که برمی دارم، صدایی درست پشت سرم می شنوم. یعنی سمتی که تراس خانه ی اوست!

قلبم به شدت به لرزه می افتد. نمیتوانم حرکتی بکنم. غلط کردم…ترسناک است…هیجان نمیخواهم!
چشم میفشارم و با وحشت زیر لب میشمارم:
-یک…دو…سه!

بلافاصله بلند میشوم و همین که برمیگردم، هیبت بزرگ و مردانه ی بهادر را در یک قدمی خود می بینم! بی اراده جیغ میزنم و نمیدانم شاخه گل چطور از دستم رها میشود. خودش است! وای خودِ خودش!! همان موهای پریشان و چشمهای سیاه و براق و پر از شرارت و همان حرص و کینه ی موج زده در نگاهش و همان خنده ی حریصانه!!

-حوری…
حالت سکته بهم دست میدهد. آب گلویم را با سر و صدا قورت میدهم. بی شک عزرائیلِ زمانه است!
-کِی…برگشتی؟!!

لبش به خنده ی پر حرصی کش می آید.
-منتظرم بودی خوشگله؟
و با این حرف نگاهی به سر تا پایم می اندازد. از وحشت قلبم می ایستد. باید دستم را بالا بیاورم و یقه ی باز تاپم را بپوشانم. اما راستش نمیتوانم!

به جایش زبانم میگوید:
-نگاه نکن بهم!
میدانم…احمقانه ترین عکس العمل!

میخندد. بیشتر نگاه میکند. اولین فکری که در ذهنم جرقه میزند را عملی میکنم. به یک طرف نگاه میکنم و بلند میگویم:
-عه اونجا رو!!

بی اراده به آن سمت نگاه میکند. من بلافاصله از سمت دیگرش میخواهم در بروم. که خب…با یک دستش بازویم را میگیرد و در جا فکرِ کودکانه ام را با خاک یکسان میکند.
از ترس جیغِ بنفشی میکشم. بازویم را میفشارد تا نگهم دارد.

-کجا رو؟!
تکان میخورم. تلاش میکنم تا فرار کنم. محکمتر نگهم میدارد.
-رو دستمون نزنی با این نقشه های ماهرانه ت؟

جیغ جیغ کنان میگویم:
-ولم کن!! کمک! شهربانوووو…یکی کمکم کنه…لادن…شوهرش…رادیییین!!!

بهادر میخواهد دست دورم حلقه کند. خم میشوم…دستم تکه ای از گلدان شکسته را برمیدارد. همین که تکه گلدان را به پیشانی اش میکوبم، آخ بلندی میگوید و با عصبانیت دو دستم را میگیرد. و بلافاصله من را در حصار خود نگه میدارد.

-چه غلطی کردی؟!!
پایم بالا می آید که بزندش…همان قسمت حساس را! حتی نمیگذارد کمی به هدف نزدیک شود. به حصار پشت سرم کوبیده میشوم و چشمهای برزخی و ترسناکش درست جلوی چشمهایم قرار میگیرند.
-جوجه حوریِ وحشی!

اولین چیزی که از ذهنم میگذرد، به زبانم می آید:
-میخوای بهم تجاوز کنی؟!!

ثانیه ای جا خوردنش را به وضوح می بینم. اما بعد دستش روی پهلویم فشرده میشود و خود را بیشتر از قبل به منی که بین او و حصار تراس گیر کرده ام، می فشارد.
-یعنی تا این حد آماده ای؟!

چشم میفشارم و تمام تلاشم را میکنم که لااقل کمی تکان بخورم.
-تو انقدر وحشی و عوضی و دیوونه هستی که بدترینا رو ازت انتظار دارم…

با یک دستش دو دستم را میگیرد و با دست دیگرش چانه ام را. و درست مقابل صورتم میگوید:
-ادبت کجا رفت حورا خانوم؟

صورتم را با شدت تکان میدهم و داد میزنم:
-گمشو کثیف! دست به من نزن!

دستش با نوازشی پر خشونت صورت و گردنم را لمس میکند:
-تو که آماده بودی…از منم که انتظار داری…پس شُل کن حالشو ببر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobi
Mobi
2 سال قبل

میشه بیشتر وزود تر پارت بزارین؟

Mobi
Mobi
2 سال قبل

از تمام رمانای اینجا از این یکی خوشم اومده

Azal
Azal
2 سال قبل

خدااا عالی بود🤣👌

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x