رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 44 - رمان دونی

 

-بعد میبینمت خوشگله… دیگه بزن به چاک!
و بعد در را به رویم میکوبد. سر عقب میکشم و چندبار پلک میزنم. پسرک دیوانه!

از ماشین اسنپ پیاده میشوم. دستی به شالِ طوسی رنگم میکشم و به ساختمانِ پنج طبقه ی روبرویم نگاه میکنم.
آدرس داده بود. همان شب، با این مضمون:

«ساعت ده صبح اینجا باش خوشگله. وقت شناس باش تا خودتو تو دل رئیس جا بدی!»
هنوز باور ندارم که این آدم قصد کمک به من را داشته باشد. بدون هیچ نقشه ای؟! هیچ غرض و مرضی؟! انقدر خوب و مهربان بود و رو نمیکرد؟!

عجبا که فقط خدا میداند چه هدفی دارد!
شاید هم واقعا نیتش خیر باشد و یک روی خوب هم داشته باشد این پسرِ بد!
مثلا دلش بخواهد پسرعمویش سر و سامان بگیرد. آن هم با یک دختر باکلاس و زیبا و نجیب و باوقار، که از قضا همسایه ی دیوار به دیوارش است!

چقدر هم که خوب و خِیر بودن به این آدم نمی آید و خدایا خود را از شرِ این پسرِ بد، به تو میسپارم!

با نفس عمیقی داخل ساختمان تجاری میشوم و آسانسور در طبقه ی چهارم می ایستد. از آسانسور بیرون می آیم و با دیدن تابلوی واحدی که رویش حک شده:
«گروه مهندسی و نقشه کشی ساختمان| جواهریان»

همین است. پانچوی زرد و طوسی ام را مرتب میکنم و انگشتانم را به آرامی بین چتری هایم میکشم تا یک دست شوند. گلویی صاف می کنم.

اولین دیدار بسیار مهم است و باید تاثیر گذار عمل کرد!
اگر آقای از خودراضیِ مغرور و بداخلاق، تحت تاثیر قرار بگیرد!

انگشت روی زنگ میفشارم. و همچو یک خانم مودب و متشخص، منتظر باز شدن در میشوم.
در باز میشود و مرد میانسالی جلوی در ظاهر میشود.

-بفرمایید؟
بسیار سنجیده رفتار میکنم!
-سلام…با آقای رئیس قرار دارم!

نگاهی به سر تا پایم می اندازد.
-قرار قبلی دارید؟
-بله!

کنار میرود و در را بازتر میکند:
-بفرمایید داخل…
سری تکان میدهم و داخل میشوم. نگاهی میگردانم. از همان بدوِ ورود میشود تشخیص داد که اینجا یک شرکت مهندسی و نقشه کشی ست.

از تابلوها و ماکت ها و آن بنرِ بزرگِ مجتمع، که گوشه ی سالن قرار دارد مشخص است.
-بفرمایید با خانم منشی صحبت کنید…

سری برای مردِ میانسال که احتمال میدهم آبدارچی شرکت باشد، تکان میدهم و به سمت زن جوانی میروم که با نگاهش نشان میدهد منتظرم است.
به آرامی قدم برمیدارم، با این بوتهای آجری رنگ.

و وقتی به منشیِ جوان میرسم، با لبخند میگویم:
-سلام…با آقای رئیس قرار دارم…
سر تکان میدهد، با لبخند:
-اجازه بدید باهاشون هماهنگ کنم…خانمِ؟

-بهشتی هستم…
گوشی تلفن را برمیدارد و زنگ میزند.
-سلام آقای مهندس…خانم بهشتی تشریف آوردن میگن با شما قرار ملاقات دارن…

صدایی از جایی میشنوم…
-بهشتی نمیشناسم…حوری اومده؟
جا میخورم. نگاه به اطراف می اندازم. صدای منشی را میشنوم:
-حوری؟! نمیدونم…

نگاه متعجبش را میبینم. خودم هم گیجم و بازهم صدای آشنایی، با تُن بلند میشنوم.

-اگه حوری اومده، راهش نده…بگو پنج دقیقه دیر کردی، از چشم رئیس افتادی…
بهت زده میشوم. صدای بهادر است به خدا!

منشی متعجب میگوید:
-چشم…
گوشی را که میگذارد، رو به من میگوید:

-آقای رئیس گفتن که دیر کردید و…راهتون ندم!
بهت زده میگویم:
-نه من با آقای سمیعی قرار دارم…ایشون آقای سمیعی بودن یا…

بقیه ی حرفم نمی آید. خب…بهادر هم سمیعی است دیگر…نیست؟! اصلا اینجا چه خبر است؟!
-آقای سمیعی که فکر نکنم امروز تشریف بیارن…

-اصلا رئیس کیه؟!!
جا میخورد. خودم هم! برمیگردم و به درِ بسته ی اتاقی نگاه میکنم که احتمال میدهم اتاق رئیس باشد!

-این که الان باهاش حرف زدید…کی بود؟! من با کی قرار دارم؟!!
قدم به سمت در برمیدارم. منشی میگوید:
-خانم شما اجازه ندارید داخل برید…

به حرف منشی توجه نمیکنم و با گیجی تمام به تابلوی کنار در نگاه میکنم. ریاست ؟!
با اخم و کنجکاوی دست روی دستگیره میگذارم و میگویم:
-من حوری نیستم…حورا ام!

-خانوم!
در را باز میکنم. بیقرار نگاه به داخل دفتر میکشم. و با دیدنِ اویی که پشتِ میز لم داده و به من نگاه میکند، خشک میشوم.

این آدم اینجا… پشتِ میزِ ریاست چه غلطی میکند؟!!
-تو؟!
خیره به من… با نگاهی پر تفریح و پر شرارت، میگوید:

-خانم زند مگه نگفتم اگه حوری بود راهش نده؟
منشی پشت من ظاهر میشود و من از بُهت بیرون نمی آیم.
-ببخشید آقای مهندس…توجه نکردن…

چشم از من نمیگیرد.
-باز توجه نکردی حوری؟ پس کی میخوای توجه کنی و حرف گوش بدی حوریِ بد؟
گوشه ی بینی ام چین میخورد. کمی با نفرت… کمی با حرص… کمی زیادی متحیر…

-به من نگو حوری!
چشم باریک میکند. به منشی نگاه میکنم:
-این رئیس شرکته؟!!

منشی با هینِ آرامی دست جلوی دهانش میگیرد:
-این چیه؟! مهندس هستن…رئیس شرکت!
بی اراده میخندم:

-غلط نخور، به چیِ این کفترباز میاد رئیس باشه؟ سرِ کارم گذاشتید؟
-حوری بیا تو…
چشم از منشی نمیگیرم و به بهادر توجه نمیکنم.
– آقای سمیعی کجاست؟ آقای آبتینِ سمیعی!

منشی نمیداند چه جوابی بدهد و بهادر میگوید:
-خانم زند برو به کارت برس…
-چشم…

منشیِ جوان دور میشود و ثانیه ای بعد صدای بهادر را میشنوم:
-تو!
من! میدانم…من!

چشم میفشارم. با جذبه میگوید:
-یا الان میای تو، یا برو بیرون!
لعنت به رویش! با اخم نگاهش میکنم:
-معلوم که میرم!

مکث میکنم. بروم؟!
-اما…قبلش باید بفهمم اینجا چه خبره!
و این گونه میشود که داخل میشوم و در را پشت سرم میبندم. درواقع، وارد دفتر جناب رئیس میشوم!

آخر این بشر…که حتی کت و شلوار رسمی به تن ندارد…چه چیزش به رئیس ها و مهندس ها میخورد؟!

یک تیشرت ریزبافتِ یقه هفت به تن دارد که آستین هایش را بالا زده…و احتمالا یکی از آن شلوار کتان های گشادش را پا کرده و من هم درونش جا میشوم!

-فقط بگو دوربین مخفی بود و سرِ کارم گذاشته بودی…من اصلا ناراحت نمیشم… اتفاقا خیلی جنبه ی شوخیم بالاست و دور هم یکم میخندیم…هوم؟ دوربین رو نشون بده یه دست تکون بدم!

بر آن صندلیِ ریاست تکیه میدهد و دستهایش را پشت سرش قفل میکند. و راحتتر و پرتفریح تر از قبل نگاهم میکند. نگاه میگردانم. دوربینی میبینم…با خنده دست تکان میدهم.
-آهان دیدمش…هِلوووو…

با مسخرگی میخندد. نگاه گوشه ای به خنده اش میکنم. من هم همراهش میخندم. خنده اش صدادار میشود…من هم همراهش با صدا میخندم و حس عجیبی دارم. همه چیز دارد جدی میشود!
-نخند…

صدای خنده اش بلندتر میشود. خنده ام ته میکشد. دیگر فقط خیره اش میمانم و زمزمه میکنم.
-رئیس کارمندی با تو؟!

بهت زده میشود:
-رئیس کارمندی؟!!
و بلافاصله قهقهه میزند! لبهایم جمع میشوند. خجالت میکشم.

-زهرمار خب…
او سر تکان میدهد و به سختی میخواهد خنده اش را کنترل کند.
-بمیری حوری…بمیر فقط!

وا تا این حد؟!
-اصلا الان من واسه چی اینجام؟!
با صدایی که هنوز در آن خنده موج میزند، میگوید:
-چون با رئیس قرار ملاقات داری…

اخم میکنم تا خنده اش را تمام کند.
-فکر میکردم آبتین رئیسه…
-که باهاش تیریپ رئیس کارمندی برداری؟!

خدایا سوژه پیدا کرد که دستم بیندازد!
تا میخواهم حرفی بزنم، میگوید:
-درست اومدی حوری…نترس، اینم میشه…گفتم که هواتو دارم…آبتینم یه نیم‌چه رئیس هست اینجا…وگرنه جورش نمیکردم که استخدامت کنه…

تا چند ثانیه حتی نمیتوانم فکری بکنم…پلک هم نمیزنم. او با چشمک غلیظی ادامه میدهد:
-ردیفش میکنم برات، از اون تیریپ رئیس خشن مغرور بداخلاقا، با یه کارمند خوشگل و نازنازی و باکلاس! که راه به راه دلبری کنه و دل این رئیسه رو ببره!

ابروانم بالا میروند، از بهت زدگی!
-چی…یعنی چی؟!!
اشاره میکند:
-بیا بشین تا بهت بگم آبجی خانوم…

نگاهی به مبلهای روبروی میز میکنم و چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم.
-راحتم…
خودش بلند میشود و با لحن مخصوص خودش میگوید:

-بشین حرف زیاد داریم خوشگله!
وقتی به سمتم می آید، نگاهم به شلوارش می افتد. حدسم درست بود. از آن شلوارها!
-چرا رئیسِ یه شرکت نقشه کشی باید این شکلی باشه؟!

روبرویم می ایستد و نگاهی بین تیپ من و خودش جابجا میکند…درست مثلِ من! با خنده میگوید:
-که کارمندا واسه ش دندون تیز نکنن!

گوشه ی بینی ام با حس بدآمدنی چین میخورد و تایید میکنم:
-اگه واسه اینه که راه خوبی رو انتخاب کردی خوشتیپ!

با تکخندی دستی به بازویم میزند و میگوید:
-همه که مثل آبتین متشخص نیستن هی دل دخترا رو ببرن…ما فوقش بتونیم دل حوریه و چندتا مرغ و خروس و کفتر رو ببریم!

اسم خودم را که از زبان او میشنوم، به طرز مزخرفی لرزِ ناچیزی از قلبم میگذرد.
-زود پسرخاله نشو!

اینبار دستش را با کمرم میزند!
-بیخیال حوری…آبجیِ مایی!
جانِ خودش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

فقط اونجاست که بهش میگه ابجی مایی😂😂😂

ghazal Babaghasab
ghazal Babaghasab
2 سال قبل

وای این بهادرم خوب کراشیه ها😂😂😂حورای خنگ چرا انقد خودشو سبک میکنه😐😶

Nahar
Nahar
2 سال قبل

چقدر خوشم میاد وقتی میگه ابجی مایی.. امیدوارم نویسنده بازم از این رمانا بنویسه🤣✨👌

جیگر
جیگر
2 سال قبل

واااای خداااا میدونستم میدونستم رئیس همین بهادر مارمولکه🤣
دختره شنگول بدم جا خورد میگه این پشت میز ریاست چه غلطی میکنه 🤣
ففط اونجا که بهادر مارمولک میگه ما فوفش بتونیم دل حوریه و چندتا مرغ و خروس و کفتر و ببریم آخ خدااا🤣🤣

نویسنده جون عشقی عشق😘❤❤

هیشکی
هیشکی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

من بودم دیدی حدسم درست بود😉
میخاین بقیه رمانم براتون اسپویل کنم!!؟😀

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x