-چیو؟!
هیسِ غلیظی میکشد و ته گلویی میغرد:
-اون لبا رو، اون لبا رو!!
دیگر باید اوق بزنم! اما به جایش نفسم بند میرود و خاک بر سرم! نازم را بیشتر میکنم:
-عه زشته آقای همسایه… لطفا یکم مراعات کن… شما جای برادرِ مایی!
طاقت از کف که… نه نمیدهد. فقط مسخره بازی است، وقتی دستش به سمت صورتم می آید و لپم را بین انگشتانش می فشارد.
-ای نازتو حوری… آبتین نگرفتت، خودم نازتو میخرم…
بی اراده میغرم:
-کثافت!
مات می ماند… و من هم! نگاهمان در هم قفل میشود. حرفِ دلم بود!
-کی؟!
به یکباره میخندم! دستم را به سمتش پرت میکنم:
-شوخی بود!
با مکث میخندد و سر تکان میدهد:
-خیلی باحال بود! خب کجا بودیم؟ تو داشتی ناز میکردی و من میخواستم لباتو گاز بگیرم… یا…
نمیگذارم ادامه دهد و میگویم:
-داشتی آماده میشدی که باهم بریم شرکت!
لحظه ای از حرفم جا میخورد.
-نه همون بحثِ قبلی جذاب تره!
حتی جا خوردنش هم با یک آدم عادی فرق دارد! لبخندم جدی میشود:
-نه! رفتنمون به شرکت… اونم باهم، خیلی جذاب تره!
سکوت میکند. چشم باریک میکند و ژست متفکرانه ای به خود میگیرد. من با همان چشمان باریک شده و ژستش جان میدهم و چرا خدا مرگم را نمیرساند؟!
-بقیه ش جلوی آبتین؟!
کاش میشد یک مشت بر دهانش بزنم! اما در عوض لبخند میزنم و سر به تایید تکان میدهم:
-آفرین داداش… بقیه ش جلوی آبتین!!
میخندد و سر تکان میدهد و تحسینم میکند:
-بقیه ی اون کارا…
-کدوم کارا؟!
چشمکی میزند و میگوید:
-تو پیشیِ من بشی و من بخورمت و آبتین حساس بشه! از اونا که اون روز رفتیم!!
تا نوکِ زبانم می آید که بازهم یک “کثافت” نثارش کنم، اما به سختی فرو میدهم و میگویم:
-آره… از اونا!
-ایول…پایه تم! باش تا بیام…
او داخل میشود و من سرگیجه میگیرم. درد بی درمان بگیرد با این پایه بودنِ از جان و دلش!
به دقیقه نمیرسد که حاضر و آماده جلوی در ظاهر میشود و با هیجان میگوید:
-بریم!
تا این حد اشتیاق برای ادامه ی این بازی من را رو به دیوانگی می برد. انقدر مهربان است که تمام تلاشش را میکند برای رساندن من به آبتینِ مغرور و جذاب؟!
ماشین حرکت میکند و من مشتاق تر هستم!
-وای بهادر وقتی باهم وارد شرکت بشیم، حتما خیلی تاثیر بیشتری داره! آبتین هم هست؟ خدا کنه از همون بدوِ ورود ما دوتا رو باهم ببینه… حساسیتش خیلی خاص و جذابه!
با دنیایی از مهربانی بلغور میکند:
-حساسیتشو برات میکِشم بیرون حوری!
کف دستم را با عشق به سینه ی زخم خورده ام میکوبم:
-ای عزیزم… من این همه مهربونی رو کجای دلم جا کنم؟!
قیافه اش بالاخره کمی جمع میشود!
-فیلم میای حوری؟!
آه فهمید؟
-نه جانِ بها… فیلم چیه؟! تو واقعا در حق من خیلی داری لطف میکنی… نمیدونم اصلا چطوری جبران کنم!
کجخندی میزند و میگوید:
-جبران نمیخوام آبجی… همین که دست تو رو تو دستِ متشخص بذارم و بفرستمتون برید هوا، واسه من بسه… من فی سبیلِ الله کار میکنم…
-بمیر…
تیز نگاهم میکند:
-چی؟!!
سریع لبخند پر عشقی به رویش میپاشم:
-میگم فی سبیلِ الله بمیرم برات بهادر!
بهت زده میشود. اما بعد با تکخندی میگوید:
-خب خوب بود… جلو آبتین حواستو جمع کن تابلو بازی درنیاری، نمیخواد بمیری…
مطیعانه سر کج میکنم:
-باشه! من به خاطر آبتین سخت ترین لحظه های با تو بودن رو تحمل میکنم… حتی اگه مجبور بشم همش پیشی بشم و برات میو کنم… و تو مجبور بشی از خودت مایه بذاری و تمامِ مهربونیات رو به پای من بریزی! من پایه ام و حواسم هست که همه چی به خاطر آبتینه!
با مکث میگوید:
-حتی اگه ببوسمت؟!
نفسم بند میرود. اینبار چطور آرام بمانم؟!
-حتی!
ماشین با سرعت در پارکینگِ شرکت پارک میشود و بهادر بدون مکث میگوید:
-بزن بریم!
دیوانه تر از او میگویم:
-بریم!
از ماشین پیاده میشویم. کنار هم سوار آسانسور میشویم. در شرکت را باز میکند و میگوید:
-از الان شروع شد… حواستو جمع کن…
به جای داخل شدن، دستش را میگیرم و میگویم:
-خودت حواست کجاست؟! باید اینطوری بریم داخل!
مات و مبهوت می ماند. چشمکی میزنم و میگویم:
-بریم که دل تو دلم نیست حساسیت آبتین رو ببینم!
دستم را میفشارد و فکش هم فشرده میشود، با لبخند!
-بریم!
باهم داخل میشویم. قلبم ضربه های سنگین به قفسه ی سینه ام میزند. نگاهم به خانم زند می افتد… که وقتی نگاهش به ما می افتد، بهت زده می ماند.
لبخند به رویش میزنم:
-سلام خانمِ زند…
منشیِ بهادر به سختی از جایش بلند میشود.
-سَ…سلام… سلام جنابِ رئیس… روزتون بخیر…
بهادر کوتاه جواب میدهد:
-سلام… به همچنین منشی..
آرام به بهادر میگویم:
-آبتین تو اتاقشه؟ چرا نمیاد بیرون؟ صداش کن…
بچه ها به سختی سلام میدهند و برایشان سخت است جاخوردگی شان را پنهان کنند. بهادر عادی است، عادی!
-چطورین بچه ها؟ متین چه خبر؟
متین با مکث میگوید:
-سلام بهادر…
سپس مستقیم به من میگوید:
-غافلگیر شدم…
به خاطر برگشتنِ من، یا به خاطر چسبیدنم به رئیسم؟!
-آبتین توضیح داد که زیاد رو به راه نبودی… مشکلی نیست… من جدی نگرفتم… چون هیچی جز کار کردن برای رئیسم جدی نیست!
بهادر آرام میخندد و نگاه متین خیره و…پر کینه میشود.
-این یکی کارمند خودمه متین، اذیتش نکن…
متین به سختی لبخند میزند:
-چشم رئیس!
میشود حرص را در صدایش فهمید. قبل از اینکه کس دیگری حرفی بزند، یک سوال کلی می پرسم:
-راستی آبتین نیست؟
یکی از دخترها میگوید:
-تو اتاقشه…
به بهادر نگاه میکنم و سر برایش کج میکنم:
-بریم یه عرض سلامی هم خدمت آبتین داشته باشیم؟ لطفا!
صدای نفسِ بلند متین را میشنوم.
بهادر دستم را میکشد و پر از خنده میگوید:
-خودش میاد سلام عرض میکنه خدمتمون… بیا بریم…
درحالیکه کشیده میشوم، قلبم فرو میریزد و می پرسم:
-کجا؟!
-دفتر من!
اُه…
دمِ گوشم پرحرص زمزمه میکند:
-تو کارمند مخصوص خودمی، باید ورِ دل خودم باشی حوری…
اگر اینطور حسم را… قلبم را… اصلا خودم را به بازی نگیرد که… بازی محسوب نمیشود! دردِ بدی قفسه ی سینه ام را می فشارد، اما با هیجان دمِ گوشش میگویم:
-من میمیرم واسه کارمند مخصوصِ تو شدن، رئیس!
عشق میکند با این پایه بودن های من اصلا! دستم را می فشارد و جلوی نگاه خیره و بهت زده ی منشی و کارمندانش، من را داخل دفترش میکشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوف ! دل تو دلم نیست واس پارت بعد 🤤