رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 79 - رمان دونی

 

نمیخواهم به اوی خاصتر و عجیب تر و حسِ خود نسبت به او فکر کنم و به آبتین میگویم:
-نمیشه بیشتر از دوست باشیم؟

نفس عمیقی میکشد و با تاسف میگوید:
-نمیتونم…

قلبم به درد می آید. یعنی ناامید شوم؟!
-من دختر ایده آلی نیستم؟
سریع توضیح میدهد:

-مسئله اصلا تو نیستی… و مسئله منم نیستم! من تو این بازی اضافی ام… بی ربطم… من بهونه ام…

حرصم میگیرد، شاید به خاطر قبول نکردنش. یک نفر آن بیرون ایستاده و نگاهِ منتظرش را به این در دوخته است. یک نفر منتظرِ مسخره کردنم است!

-همش به خاطر توئه… چرا نمیفهمی؟!!
او هم حرصش میگیرد:

-به خاطرِ من؟! بس کن حورا… هیچی به خاطر من نیست! تو داری با بهادر سرِ یه بازی میجنگی و دیوونه وار پیش میری… بهت گفتم بیخیال شو… بذار برو… قبول نکردی چون نمیخوای کم بیاری…

-بهت گفتم بهادر تو بازی خیلی بلده… خیلی هم بی رحمه! یه نگاه به خودت بکن؟ حالت خوب نیست دختر… چون بهادر حس و حالتو انگولک کرده… هرچی هم بیشتر پیش بری، حالت بدتر میشه… همینجا تمومش کن و بذار برو… با بهادرم حرف میزنم که این بازی مسخره رو تموم کنه…

یک کلمه میگویم:
-نه!!

سکوت میشود. نمیتوانم بدون هیچ نتیجه ای تمامش کنم و بروم. آن وقت بهادر میفهمد که حس و حالم انگولک شده است!

آن وقت میفهمد که از ادامه ترسیده ام… از درگیر شدنِ بیشتر حسم. آن وقت من به عنوان یک بازنده باید بروم… آن هم بدبختِ شکست خورده ای که دلش را باخت!

-حرف گوش کن…
نزدیکش میشوم. من دلم را به آن عوضی نمی بازم! روبروی آبتین با فاصله ی کمی می ایستم. نگاهم بین چشمانش جابجا میشود. اخم دارد… ناراضی است… و مثلِ من، عصبی…

دستم را بالا می آورم و با وجود بغضی که دارم، تمام سعیم را میکنم که پرناز و اغواگر باشم. من همه چیزم را نمی بازم.

انگشتانم را به نرمی روی صورتش میکشم. چشمانم تار می بیند. صورتم را نزدیک میکشم و از فاصله ی کم، آرام زمزمه میکنم:

-من تا وقتی برنده نشم، بیخیال نمیشم آبتین…

آبتین ثانیه ها فقط نگاهم میکند. سپس آرام میگوید:
-برو خونه یکم استراحت کن… فکر کنم خیلی خسته ای… به یه آن تراک نیاز داری…

راست میگوید. خسته که نه… آش و لاشم! نیازِ مُبرمی به استراحت دارم. اما حالا وقتش نیست! حالا رفتن، یعنی فرار کردن… آن هم پیشِ چشمِ بهادر!

میخندم و قدمی عقب میروم:
-نه من حالم خوبه… میرم به بقیه ی کارام برسم!
ناراحت صدایم میزند:
-حورا…

برمیگردم و دستی در هوا برایش تکان میدهم:
-مرسی که نگرانمی دوستِ عزیزم… ولی من تا آخرین ساعتِ کاری هستم!

در را باز میکنم و بیرون میروم. با بیرون آمدنم از اتاقِ آبتین، نگاه همه به سمت من میچرخد. همه ای که جلوی میزِ منشی ایستاده اند. حدسش زیاد سخت نیست که این دورِ همی به خاطر من و اتفاقاتِ امروز است!

رو به نگاه خیره شان لبخندی میزنم و دست تکان میدهم:
-انقدر خیره کننده ام که اینطوری به من زل زدید؟!

نگاهِ هرکدام به سمتی کشیده میشود، به جز نگاهِ متین. این بچه پررو به این آسانی ها از رو نمی افتد. برای همین اخم میکنم و همچنان لبخند دارم:

-بیخیال متین… هرچقدرم زل بزنی به من و از اینجا بودنم ناراضی و عصبانی باشی، بازم هیچ کاری از دستت برنمیاد… من کارمندِ مخصوصِ آقای رئیس هستم! در جریانی که؟

و بعد از این حرف، نگاهم را به پنجره ی اتاقِ بهادر میدهم. حدسم درست بود. پشت پنجره ی اتاقش ایستاده و تماشایم میکند.

از نوع نگاهش… که با انتظار همراه است، بیزارم! این بیزاری قبلم را آزرده میکند. آب گلویم را فرو میدهم و لبخندم را به روی نگاهش وسعت میدهم. برایش دست تکان میدهم. او همچنان خیره ام می ماند، شاید پر از تفریح!

راضی بودنم را به رخ میکشم و به حالت لبخوانی برایش میگویم:
-داره خوب پیش میره…
خنده ی خاصی روی لبش می آید و سری به تایید بالا و پایین میکند. حالم را به هم میزند و بیشتر میخندم.

نگاهها را حس میکنم. چشم از بهادر نمیگیرم، تا وقتی که او اشاره میکند پیشش بروم! واقعا که دنیای رو و گستاخی است!
خنده ام با ناز همراه میشود و سر بالا می اندازم. بیشتر میخواهد و به حالت لبخوانی میگوید:

-بیا!
مثلِ خودش میگویم:
-نُچ، نمیام…
ناز میخرد، مردکِ مسخره ی باسیاست!

-جون، بیا کارِت دارم…
بخورد در فرق سرش ناز کشیدنش!
-نمیخوام!

با لذت میخندد و دیگر فقط نگاهم میکند. کاش بدانم چه چیزِ خنده داری وجود دارد که اینطور خوشش آمده!

نگاهِ بهت زده ی بچه ها چندان اهمیتی ندارد. برای بهادر دست تکان میدهم و به سمت قسمت نقشه کشی میروم. و در همان حین رو به نگاهِ کنجکاو و متعجب بچه ها میگویم:

-انقدر به من نگاه نکنید، احساس خاص بودن بهم دست میده… بیاید بریم به کارمون برسیم…
قبل از اینکه از کنارشان بگذرم، خانمِ زند میگوید:
-حورا؟!!

از صدایش حیرت میبارد، کسی که دید من چه سیلیِ محکمی به صورت آقای رئیس زدم! با آرامش به سمتش برمیگردم:
-جانم؟!

بهت زده میخندد و انگار نمیتواند بیش از این بر کنجکاوی اش غلبه کند.
-چرا… اینطوری شد؟!
-چطوری؟

مکثی میکند و بار دیگر میپرسد:
-با آقای رئیس… ماجرا چی بود؟ مشکلی پیش اومده؟! چه خبر شده؟

درحالی که سوالات ذهنش را میپرسد، نگاه کنجکاوِ بقیه هم به من دوخته میشود.

نفس عمیقی میکشم و دست به سینه میگویم:
-چیزی نیست که بخوام به شما توضیح بدم… با عرضِ معذرت!

هیچکدام چیزی نمیتوانند بگویند. جز متین که با نگاه پرنفرتی میگوید:
-با چه نقشه ای اومدی تو این شرکت؟!

اینبار مستقیم به متین نگاه میکنم و جواب میدهم:
-فکر کنم واسه حرص دادنِ تو!
واقعا حرص میخورد، وقتی میگوید:

-واقعا از تو بعید نیست که واسه به هم ریختنِ این شرکت نقشه کشیده باشی… از وقتی پات به این شرکت باز شده، آرامش از این شرکت رفته…

در این بی اعصابی، اصلا کششِ چرت و پرت های این یکی را ندارم. با این حال خونسردم! چون نگاهِ بهادر را هنوز حس میکنم. سر کج میکنم و با لبخندِ نرمی میگویم:

-شایدم آرامش تو به هم ریخته… آیا من جای تو رو تنگ کردم؟ آیا آرامش رو ازت گرفتم؟
میخواهد حرفی بزند، اجازه نمیدهم و در ادامه میگویم:

-تو با بودنِ من آرامش نداری و من نمیدونم چرا… ولی کاملا حس میکنم که جاتو تنگ کردم… از این بابت خوشحالم! تحمل کن آقا پسر… چون چاره ای جز تحملِ من نداری…

نفس های بلند و چشمهای جمع شده اش نشان میدهد که از من متنفر است. چرا؟!! خب این آدم اهمیتی ندارد و به دنبال دلیلش نیستم.

برای همین چشم میگیرم و با نگاه گذرایی به بچه ها… و سپس به بهادری که همچنان پشت پنجره ایستاده و نگاهم میکند، به سمت قسمت نقشه کشی میروم.

با وجود خستگی و فشار زیادی که روی اعصابم است، یکریز کار میکنم… با بچه ها حرف میزنم… میگویم… میخندم… شوخی میکنم… باید ببیند که برایم مهم نیست. باید به چشم ببیند که هیچ حسی ندارم. بوسیده شدم؟ به جهنم!

اولین بوسه ی زندگی ام به فنا رفت، آن هم به خاطر یک بازی! و شاید با خودخواهیِ او… شاید هم با فداکاریِ او!! عجب آدمِ فداکاری که اولین هایم را اینطور تصاحب میکند.
و… اولین حسم!

دردِ این یکی بیشتر از همه است. برای همین میجنگم. من نمیخواهم اولین حسم را هم به او ببازم.

به اویی که دشمن است، یا برادر، یا همسایه، یا راهنما، یا چه میدانم… بهادر! بهادری که صد و هشتاد درجه با ایده آل های من فرق دارد و من چه بدبختم که قلبم برای اوی متفاوت و بی احساس میلرزد!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
2 سال قبل

خیلی بی مزه شده دیگه این رمان

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x