حرصم میگیرد و در را بازتر میکنم و دست به کمر و با اخم میغرم:
-به خاطر این منو از خواب بیدار کردی؟!!
صورتش باز میشود، همچو گل!
نگاهی به سر تا پایم میکند و خنده ی هیزی روی لبش می آید و سرشار از چندش میگوید:
-اُ لَ لَ اینجا رو باش! حوریِ بهشتی… یَهلونی حور العین!!
انقدر غلیظ میگوید که انگار یک مردِ سیاه پوستِ عرب زبانِ اهل سعودی جلوی چشمم متصور میشود!!
با هین بلندی خود را پشت در میکشم و بی اراده میغرم:
-زهرمار مردشور!
پر تفریح و بلند میخندد و صورتم از چندش باز نمیشود.
-نخند…
-جوووون… من نمیخندم، تو نشون بده!
چرا دست از مسخره بازی برنمیدارد؟!
-کارِت همین بود؟
میان همان خنده ها میگوید:
-نه جیگر! حاضر شو بریم، قراره به بزغاله ها شیر بدی…
“جیگر” گفتنِ حال به هم زنش هیچی… قرار است برویم و چه کنیم؟!
-شیر بدم؟!
دستش روی چهارچوبِ در مینشیند و در فاصله ی نزدیک میگوید:
-همونطوری که قول دادی…
چرا قلبم میلرزد؟! بس که… احمقم!
-امروز؟
-امروز…
آب گلویم را فرو میدهم و با مکث میخندم:
-ببخشید امروز من کار دارم… بمونه یه روزِ…
محکم میگوید:
-همین امروز!
دهانم باز میماند. او لبخند کمرنگی میزند:
-حوری جان…
یعنی باید همین امروز!
-آها!
راضی سر تکان میدهد:
-آره!
قلبم فرو میریزد و نمیدانم چرا. این قرار از آن قرارهاست! یعنی حسم میگوید. بهتر نیست زیر قول و قرارم بزنم؟ اصلا… حرف اتابک را گوش کنم و از بهادر دور شوم و… بروم… کلا بروم!
-خب… باشه!
دستش را از لای در داخل میکند و لپم را به آرامی میکشد.
-حرف گوش کن که میشی، اصلا میمیرم برات!
آه خدا کاش از لحن مسخره اش چندشم میشد، اما بدبختی این است که قلبم میلرزد!
همین عصبی ام میکند و صورتم را عقب میکشم.
-کاش بمیری واقعا!
تکخندش با حیرت همراه میشود و من در را به روی چشمهای تُخس و جذابش میکوبم! نمیدانم چرا با صدا میخندد و از همان پشت در میگوید:
-نه، قشنگ گفتی… خوشم اومد… بمیرم واسه اون حرص خوردن خوشگلت، خوشگله؟ تو فقط همین مدلی به من نگاه کن، من جونم هم میدم برات حوری… جونِ بها یه دور دیگه بیا دمِ در، من ببینم تاپه چه رنگی بود تو تنت؟
صورتم جمع میشود و از در فاصله میگیرم. و در همان حین پرحرص میغرم:
-رنگ عنِت بود کهیر!
خب… صدای خنده اش بلند میشود و من دهانم را کامل میبندم! لال بودنم آرزوست.
با طمأنینه کنارش توی ماشینِ دوکابین مینشینم و در را به آرامی میبندم . دو طرف پاییزه چهارخانه ی قرمزرنگم را روی هم میکشم و کیف را روی پاهایم مرتب میکنم . نگاهش… نمیکنم . ولی به نرمی میگویم :
-میتونید حرکت کنید آقای بهادر!
نگاه مستقیمی به من میکند و بی پروا میگوید:
-انگار نه انگار همون حوریه یه ربع پیشه که از رنگِ عنِ من حرف میزد!
اوهوم تلاشم بی فایده بود. به رویش آورد بی کلاسی ام را!
اخمی میکنم و شرمگین میگویم:
-درموردِ تاپِ خودم بود…
-که رنگِ عنِ من بود!
تا شب اگر همین را ادامه نداد؟! اسمم را عوض میکنم و میگذارم نَکیره!
-لطفا ادامه ندید جناب…
منتظرم دوباره حرفهای خودش را از سر بگیرد، اما درکمال تعجب سری به تعظیم برایم کج میکند و میگوید:
-چشم حوری، گردن ما واسه تو از مو هم باریکتره، تاپ خوشگله!
حرکت میکند و نگاه بهت زده ی من به روبرو میماند. لبخند نرمی روی لبم می آید و میگویم:
-میتونی نکیره صدام کنی…
-چی کیره؟!!
حیرت زده و بی نفس نگاهش میکنم و او منتظر و کنجکاو خیره ام است. خدای من!!
آب دهانم را فرو میدهم و خنده ی احمقانه ای تحویلش میدهم و میگویم:
-هیچی… دیگه چه خبر؟!
پرمعنا میخندد و نگاه خاصش در صورتم چرخ میخورد. فهمید؟ فهمیدم… و فهمید!
به روبرو نگاه میکند و آرام میگوید:
-از اتابک و قرارت بگو…
اسم اتابک که می آید، لبخند از روی لبم پر میکشد. اَتابک… و حرفهایش…
بهادر نگاه گذرایی میکند و میپرسد:
-خوش گذشت؟
بهادرِ نارفیق… بهادرِ نامرد… بهادری که باعث مرگِ اروند شد. آن هم سرِ یک بازی!
قبل از اینکه جوابی پیدا کنم، بار دیگر میپرسد:
-به کجا رسیدید؟
لب میفشارم و بی حالت شانه ای بالا می اندازم.
-چیزی دستگیرت شد؟!
احتمال میدهد که اتابک حرفهایی زده باشد!
-اِی!
سری بالا و پایین میکند. و خیره به روبرو میگوید:
-خوبه…
همین؟! و… چرا؟!!
-چی خوبه؟
نگاه پرمعنایی میکند و میگوید:
-اینکه به خاطر من با اتابک رفتی…
قلبم لرز عجیبی میگیرد و نمیدانم چرا! او نگاهش را به روبرو میدهد و با لبخند کمرنگی ادامه میدهد:
-باهاش هستی… یا حرف میزنی… یا حالا هرچی! فقط به خاطر شناختنِ منه…
و با نگاهی به من چشمکی میزند:
-درسته یا نه حوری؟!
چه بگویم؟! جز این است؟!!
-آره خب… بزرگترین دلیلم همینه… چون من پایبند احساسم به آبتین هستم!
با تکخندِ آرامی به تایید میگوید:
-آره آبتین واسه تو اصلا یه چیز دیگه ست…
مسخره که… نمیکند؟!
یک تای ابرویم را برایش بالا می اندازم:
-صددرصد!
-اتابک هم درجریانِ این عشق و احساس و خودزنی و خودکشیِ تو به آبتین هست؟
چرا میپرسد؟!
-خب… نه!
بلافاصله میپرسد:
-چرا بهش نگفتی؟
-چرا بگم؟!
سوال بعدی را بدون مکث میپرسد:
-چرا نگی؟
نمیدانم چه جوابی بدهم. او امان نمیدهد.
-وقتی تو بلاچه و نازنازی و آتیش پاره ی اتابک میشی و باهم بیرون میرید و قرار میذارید، یعنی دلشو بردی دیگه، آره؟ دلت میاد دل ببری و به دلباخته ت نگی که دلبرش اشتباه میزنه و خودِ دلبر جان، دلش واسه یه متشخصِ دلبرِ دیگه رفته؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش نویسنده از زبان بهادر هم مینوشت تا بدونیم بهادر چه حس و نظری در مورد حوری بهشتی داره😅
وای اره واقعاااا.نویسنده عزیز خواهش میکنم حداقل یه پارت از زبون بهادر(آیدین🙄😂)بزار