صدای تکخندِ آرامش به گوشم میرسد. بلندتر میغرم:
-زهرمار!!
پشت سرم می آید و عصبی میخندد.
-حوریِ بهشتی…
بیشعور در این لحظه هم سر به سرم میگذارد؟!
-درد…
-حورا… حورا خانوم…
کاش میشد بزنمش… حیف که در این باغ دراندشت تنها هستیم و از عاقبتش میترسم!
-دنبالم نیا!
-بازی بود دیگه… خودت گفتی بازیه… تو که راضی بودی…
راضی هستم؟! اصلا مگر مسئله رضایت من است؟! چرا جورِ دیگر حرف نمیزند؟!
-فرصت طلبِ خائنِ بی شخصیتِ چندشِ…
دستم را میگیرد. قلبِ احمقم، احمقانه تر از قبل فرو میریزد.
من را به سمت خود برمیگرداند و با دست دیگرش شانه ام را نگه میدارد. و در چشمانم میگوید:
-تو گفتی بازیه… اگه نیست، بگو… یاالله! بگو… بازیه، یا نه؟!
لعنتی لعنتی… اگر بازی ست، پس چرا دارم برای نگاهش جان میدهم؟!!
او دستش را روی صورتم میگذارد و خواهش و عصبانیت در صدایش موج میزند:
-فقط بگو بازی نبود… اصلا امروز بازی نیست… بگو خوشگله… بگو نیست، تا منم تکلیفم روشن بشه…
پوزخندم با بغض همراه میشود و میغرم:
-تکلیفِ چی؟
نگاهش را به چشمانم میدهد. بدونِ حرف… بدونِ لبخند… اما در نگاهش دنیایی از حرف موج میزند. و من خوب میفهمم… چه جوابی میخواهد!
میخواهد بازی نباشد؟! که بعدش چه شود؟ من بشوم عاشق پیشه و دلباخته و بدبخت که دیگر دلش بازی نمیخواهد. قلبش دیوانه شده…
حسش به اراده اش غلبه کرده و برای این چشمهای تُخس و سیاه می میرد! نفسش میرود برای این مردِ بدتیپ و بدلباس و بی کلاس و بی ادب و بی نزاکت و خشن و دیوانه و مسخره و هزاران هزار صفتِ منفیِ دیگر…
که اصلا با ایده های حورای پرافاده و سخت پسند، همخوانی ندارد. یعنی نباید حتی نیم نگاهی به او بیندازد و مگر آرزویش به دست آوردن آبتین نبود؟!
چطور همه چیز فراموش شد و حالا به جای آبتین، تمام فکر و ذهن و قلبم شده این آدم؟!
-تو!
بی تاب میپرسد:
-من چی؟!!
آب گلویم را به سختی فرو میدهم. من اعتراف نمیکنم! من احمق نیستم… بازنده نیستم… آن هم در این بازی و با این رقیبِ سرسخت و بیرحم!
میخندم… شبیه به پوزخند… پر از تمسخر… پر از کینه…
-همش بازیه!
پلک میزند و بار دیگر نگاهم میکند. قلبم از نگاهش تکه تکه میشود. اما لبخندم را حفظ میکنم، هرچند که نفسم میلرزد.
-چطوری باید به بزغاله هات شیر بدم؟!
نفس بلندی میکشد و میانِ بازدمِ عمیقش میگوید:
-باشه…
جلو می آید، و با مکث از کنارم میگذرد.
-بمون اینجا تا بیام…
پلکهایم روی هم می افتند و آب گلویم را همراه با بغض پایین میدهم. نفس عمیق میکشم. نفسم میلرزد. به بزغاله های بازیگوش نگاه میکنم. و تمام فکرم پیشِ چند لحظه ی قبل است.
اینبار واقعی تر بود… نفسگیر تر… عمیق تر… و پرحس تر! فقط برای من… یا برای او هم؟!
اینکه حسِ او را نمیدانم، اذیتم میکند. یا حتی بدتر… اگر حسی نداشته باشد، یا کارهایش تماما مسخره بازی و تفریح باشد، یا برای بازی باشد…
قلبم به درد می آید و چقدر این فکرها آزاردهنده اند.
دقیقه ای دیگر برمیگردد و… کلافه است! کلافگی از نگاه و اخمها و حرکاتش می بارد، وقتی میگوید:
-به کارگر گفتم خودش بیاد بهشون شیر بده…
چرا؟! واقعا دیگر نمیخواهد ادامه دهد؟
-یعنی دیگه نمیخوای من به بزغاله ها شیر بدم؟
با پوزخند آرامی میگوید:
-حوصله ندارم باز بپری تو بغل من و مجبورم کنی ببوسمت!
تمامِ حسهایم به یکباره میپرد و با حرص میگویم:
-والله خیلی خوبه… با این ریخت و قیافه چه اعتماد به نفسی هم داری! بماند که خودت به زور بغلم کردی و از این فرصت نهایت استفاده رو بردی، تازه ناراضی هم هستی؟ از خداتم باشه!
یک کلمه میگوید:
-نیع!
بسیار رُک و لات وارانه! پر از حرص میخندم:
-نیع؟!!
نُچ غلیظی ادا میکند و آتشم میزند… با آن برقِ چشمهای پلیدیش!
-هه!! هست!
قدمی جلو می آید.
-نیس حوری… زور نزن…
دستانم مشت میشوند. احساسِ نخواسته شدن از طرفِ او… اوی نفرت انگیزِ لعنتی، قلبم را میسوزاند و چرا؟!
-زور نمیزنم… مشخصه!
درست روبرویم، در فاصله ی خیلی کم می ایستد.
-از کجا؟!
بگویم از التهابِ نگاهِ بی تابش؟!
-حتی همین الانم… تو فکر تکرار کردنشی…
دستانش را دو طرف صورتم میگذارد. صورتم را بالا میکشد و فاصله را کمتر میکند. خیلی کم… و آرام میگوید:
-من یا تو؟!
محکم و عصبانی میگویم:
-تو!!
نگاهش را به لبهایم میدهد و فکش فشرده میشود. قلبم دیوانه وار میکوبد!
-چرا انقدر دلت میخواد ثابت کنی که جذبت شدم خوشگله؟!
من؟! واقعا… چرا؟! چون میخواهم واقعا جذبم شده باشد؟! که اگر اینطور نباشد، احساس حقارت میکنم و اعتماد به نفسم میرود زیر صفر…و منِ خر دلم برای این آدم لرزیده و او حتی کمی جذبِ من نشده؟! وای که چقدر شرم آورم!
-اصلا به جهنم… چه اهمیتی داره؟!
نزدیک به لبهایم گرم و پروسوسه پچ میزند:
-ایول حوری… اهمیت نده، چون منم اهمیت نمیدم… همه ی اینا بازیه دیگه، مگه نه؟
و با بوسه ی سریعی که روی لبم میگذارد، میگوید:
-حتی این!
نفسم از شدت هیجان بند می آید. او ناگهان رهایم میکند. و با نگاه پرکینه ای قدم عقب میگذارد و میگوید:
-بریم…
برمیگردد. و با قدمهای افتاده، پشت به من فاصله میگیرد. دهانم از بی نفسی باز می ماند. چیزی درست وسطِ قفسه ی سینه ام تیر میکشد. و بغض تا گلویم غُل میزند!
این نهایت بی رحمی است! قصدش از پا انداختنِ من است و همه اش بازی است دیگر! و قطعا هدفِ او، برنده شدن در این بازیِ مسخره. من چطور ادامه دهم و از پا درنیایم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.