برایم سنگین تمام میشود. و در عینِ حال، او را تحسین میکنم! زیادی سرسخت و قَهار و عوضی است… و وسوسه انگیز! من عاشق بازی با این آدم سرسخت و بی احساس ام، تا هرکجا که بخواهد پیش برود.
حرص و کینه تمام وجودم را گرفته و قدم تند میکنم. خود را به او میرسانم و با لبخند میگویم:
-آره خب… همه ش بازیه… و لذت بخشه!
نگاه گوشه چشمی اش را به من میدهد و پس از ثانیه ای سکوت میگوید:
-از رو بیفت و برو…
بروم؟! هه!! خنده ام را وسعت میدهم و با چشمکی میگویم:
-بریم…
تمام مسیر در سکوت میگذرد. و این سکوت برای من جای تعجب دارد! آخر این از بهادری که یک لحظه آرام و قرار ندارد، بعید است و او غرق چه فکری ست؟! یعنی اصلا فکری هم میکند؟ مثلا… یک چیزی مثلِ مشغول شدن ذهنش به خاطر من!
در دل پوزخندی به افکارم میزنم و این اصلا به آدمی مثل بهادر نمی آید.
اما نگاه من به بیرون است و فکرم تماما پیشِ او! پیش همین آدم نامتعارف و کاملا مغایر با سلیقه ام.
آن وقت من به او فکر میکنم و او به من، نه!!
آه حقارت آمیز است تا این حد فکر کردن به اوی بی اهمیت و اهلِ بازی و رقابت و بُرد.
حقارت آمیزتر اینکه… با هربار تکرارِ آن لحظه ها قلبم به طرزِ عجیب و وحشتناکی فرو میریزد.
مرا بوسید!
و این تمامِ ذهنم را دربر گرفته است. بوسید… بوسید… عمیق تر از قبل… واقعی تر… لعنتی گرم تر…
نه تنها چندش آور نبود، بلکه به شدت نفسگیر بود… متاسفانه!
نمیخواهم تصور کنم، اما دوست دارم یک جایی تنها باشم… چشمانم را ببندم… و با خیال راحت مرور کنم. او مرا بوسید و همه اش بازی است و من چه حسی دارم؟!
باید درمورد حسی که با وقاحت تمام، دارد تمام وجودم را دربرمیگیرد، بنشینم و فکر کنم. خودم را پیدا کنم… و کمی خودِ از هم پاشیده ام را جمع و جور کنم.
انقدر مرور کنم و انقدر تکرار کنم که بازی ست، تا این ملکه ی ذهنم شود. این بوسه ها و لمس ها و حتی نگاهها و اصلا وجودِ آدمی به نام بهادر برایم عادی شود!
انقدر غرق فکر هستم که متوجه تمام شدن مسیر نمیشوم. یعنی بیش از یک ساعت!
وقتی ماشین درست دمِ در از حرکت می ایستد، از فکر بیرون می آیم.
نگاهم به روبرو می ماند و کمرنگ و تلخ میخندم. بزغاله ای شیر ندادم، اما حدس میزدم. اینبار متفاوت بود.
یعنی زیادی متفاوت. یک متفاوتِ… دردناک؟!
نگاه به او میکنم. به اویی که عادی و بی حالت به روبرو خیره است. خنده ام پررنگ تر و مسخره تر میشود. واقعا چرا باید برای این آدمِ بی حالت و بی… احساس… قلبم بلرزد؟!
-روز خوبی داشته باشی آقای بهادر…
قبل از اینکه چشم بگیرم، کامل به سمتم میچرخد و در چشمانم میپرسد:
-کِی میری؟
سوالش کاملا واضح است… بی احساس… همین؟!
-احتمالا فردا…
-کِی برمیگردی؟!
هنوز نرفته از برگشتنم میپرسد و من چرا با مکث جوابی پیدا میکنم؟!
-اممم شاید… یکی دو هفته ی دیگه… یعنی احتمالا بعد از عید…
صریح و بدون مکث میگوید:
-دیگه برنگرد!
جفت ابروانم بالا میپرند و قلبم چرا میریزد؟!
-چشم… امرِ دیگه جناب؟!
اخم کمرنگی میکند و شمره تر میگوید:
-برنگرد حوری!
-حورا!
بی حوصله میگوید:
-هر خری…
حرصم میگیرد و میگویم:
-لطفا درست صحبت کن!
-خری که میگم برنگرد، گوش نمیدی… خریت نکن بیشتر از این!
خریت است دیگر… خودم قبول دارم. اما ترجیح میدهم خر باشم، تا بازنده و فراری!
-مثلِ اینکه هنوز برات جا نیفتاده که خونه ی من اینجاست…
پوزخندی میزند و آرام میگوید:
-لج نکن خوشگله… با لجبازیت بیشتر از این تحریکم نکن… آخر و عاقبت نداره برات…
احتمالا باید از آخر و عاقبت این بازی بترسم. اما بروم؟!
-واسه من یا واسه تو؟
با کلافگی میخندد.
-از رو هم که نمی افتی… بدبخت نکن خودتو… تو که میدونی من عاشق اینم لج کنی، تا بیشتر بخوام اذیتت کنم… بیشتر پیش برم… بیشتر حال کنم باهات… اصلا تو کم نیاری، اونوقت ببینی من به کجاها میرسونم این بازی رو…
او گستاخ است! و من نفسم برای گستاخی اش میرود و بی اراده میپرسم:
-به کجا؟!
دستش پیش می آید و به نرمی روی صورتم میگذارد.
-تو فکر کن تا کجاها میشه با تو پیش رفت حورُ العین!
نمیخواهم کم بیاورم. من حورا هستم… دختری که نه حسی باید داشته باشد، نه دلش برای یک نگاه و یک لمس بلرزد.
-فکرت تا کجاها میره بها؟!
نگاهش سُر میخورد و همزمان با انگشت شست، لب زیرینم را به نرمی میفشارد.
-تا ته تهش!
به خدا که سخت است با این تپش قلب، حتی آرام نفس کشیدن.
-هدفت چیه؟
نگاهش پایین تر می آید. تا روی برجستگی سینه و بدنم… و صدایش پچ پچی آرام میشود.
-شاید به گ… دادنِ تو!
ثانیه ای کاملا نفسم قطع میشود. جمله ی صریح و فوق العاده بی ادبانه اش جای تذکر دارد… اما چیزِ دیگری از جمله اش دریافت میکنم.
ممکن است پشت این همه ترساندن و تذکر دادن و اصرار برای برنگشتم، دلیلی وجود داشته باشد؟! مثلا…
-پس چرا اصرار داری برم؟! تو که باید از خدا باشه بمونم!
بهت زده نگاهش را به چشمانم میدهد. جا خورد! واقعا… چرا؟! یعنی… میشود کمی… یک کمی هم حس این وسط وجود داشته باشد؟!
دستش را با پشت دست پس میزنم و میگویم:
-من اونقدر نگرانِ خودم نیستم که تو انقدر نگرانمی!
به وضوح جا خورده است و من میفهمم. اما پرتمسخر پوزخندی میزند:
-آره نگرانم سرِ یه بازیِ مسخره و لجبازیِ بچگونه، خودتو به گ…
قبل از اینکه بار دیگر جمله ی بی ادبانه اش را تکرار کند، میگویم:
-خب بدم… اینکه تو رو باید خیلی خوشحال کنه… مثل اینکه هدف تو همینه! مگه منتظر همچین فرصتی نیستی؟
مکث میکند و انگار… انگار برای پیدا کردن جواب، فکر میکند. و هرچقدر مکثش طولانی میشود، حس خاص تری وجودم را دربرمیگیرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی اصلا فکرشم نکن ها رمان گریز ازتو رو امشب نزاری زود بزار من دق میکنممممممم😐🤣
ساعت 10.