عصبی است وقتی میگوید:
-بدبخت من واس خاطر خودت میگم…
رُک و آرام در چشمانش میگویم:
-نمیفهممت!
دستم را میگیرد و انگار برای یک بچه ی زبان نفهم توضیح میدهد:
-خب بذار روشنت کنم حوری…
-حورا…
یک کلمه میغرد:
-زهرمار!
خنده ام میگیرد. صدایش خش میگیرد:
-زهرمار… نخند…
قشنگ نگفت؟!! مرگ بگیرم که نمیدانم چه مرگم شده است! لب میگزم و خنده را همراه با قلبم، فرو میدهم. او با نگاهی به لبهایم، آرام میگوید:
-برنگرد…
خنده ام رها میشود و با شیطنت میگویم:
-تو از برگشتنِ من میترسی…
دستم فشرده میشود.
با تکخندی میگوید:
-گُو نخور!
خنده ام به آنی جمع میشود. اصلا نمیشود به رویش خندید!!
-میشه مودب باشی؟!!
کلافه تر از قبل میخندد و غر غر کنان میگوید:
-خُو گورتو گم کن دیگه دختر… بیا برو! چته؟ برو بذار همین جا تموم شه… خوشم نمیاد دیگه ریختتو ببینم…
لبهایم جمع میشوند. چقدر رُک… و چقدر… عجیب که دلم با این حرفها برود!!
-نمیخوام…
-تو غلط میکنی!
بیشتر دلم میرود و لعنت! اسمش را ناله میکنم:
-بها…
اخم میکند و خیره در چشمانم نفس عمیقی میکشد.
-میزنمت حوری!
یکی قلبم را بگیرد! آرام زمزمه میکنم:
-تو به من حس داری…
پلک میزند و بهت زده میپرسد:
-چی دارم؟!
حرف دیگری میزنم:
-برمیگردم…
مکث میکند. نگاهش عصبی ست… یا گیج شده است؟
-حتی مجبور شی تا تهش باهام پیش بری و بهم حال بدی و خودتو به گ… بدی؟!
واقعا رُک و بی ادب است! و تهِ حرفهایش یک چیزی… یک چیزی هست… یک… حس؟!
-اوهوم…
-خَر…
آب دهانم را فرو میدهم.
-تو حسی بهم داری؟!
اخم میکند:
-چی میگی تو؟!
-چه حسی بهم داری؟!
مات می شود. دستم تو دستش، و نگاهش ماتِ چشمانم. این نگاه خالی از حس نیست… به خدا نیست!
و این یعنی یک قدم نزدیک شدن به پیرزوی؟!
حس خودم هیچ… در این لحظه فقط حسی که شاید او نسبت به من داشته باشد، مهم است. قطعا مهمتر از حسِ مسخره ی من!
دستم را به آرامی بیرون میکشم و عقب… نمیکشم! به جایش آرام روی دستش را نوازش میکنم و به نرمی میگویم:
-زور میزنی که برنگردم… نگرانمی… میترسی لجبازی کنم و بیشتر باهام پیش بری… میترسی بیشتر اذیتم کنی… از اینکه بلایی سرم بیاری، میترسی… یا نمیخوای بهم آسیب بزنی… یا خودت… بیشتر از این درگیرِ من بشی…
با پوزخندی میگوید:
-داره کُ… میگه…
هوف بویی از ادب و شخصیت نبرده است کلا!
مکثی میکنم و با لبخندِ نرمی میگویم:
-آقای بی ادب… خودتو درگیرِ من نکن، چون من خودم درگیرِ یکی دیگه ام!
حرفم به شدت حالش را به هم میریزد. در اوجِ ناآرامی، گوشه ی لبش کشیده میشود و دوباره به حالت قبل بازمیگردد.
میخواهد حرفی بزند، اما من زودتر میگویم:
-و تو قراره کمکم کنی! فراموش نکردی که چه قراری باهم گذاشتیم؟ یا کلا… آبتین رو این وسط فراموش کردی؟!
با خنده ی مسخره ای سر به طرفین تکان میدهد و من میگویم:
-مگه همه چی به خاطرِ آبتین نیست؟
میان خنده میگوید:
-پس آبتین هنوز سرِ جاشه؟
نمیدانم از این سوال چه برداشتی بکنم.
-مگه قراره نباشه؟!
سرش را بالا و پایین میکند و نمیدانم چرا هنوز آن خنده ی مسخره را دارد.
-میخوای باشه دیگه…
واقعا… میخواهم باشد؟!!
-قطعا!!
زیر لب میگوید:
-اسگل!
اخم میکنم:
-موهاتو میکِشما!!
بهت زده میخندد و راستش… از صدای خنده اش دلم ضعف میرود!
-نخند…
-جون… جیگر!
چندشِ… بامزه ی… خوردنی!
-ایش!
لپم را میکشد و با لذت میگوید:
-انقدر قِر و قَمیش نیا، نمیذارم بریا!
وای این رویش اصلا خیلی عجیب تر است!
دستش را به نرمی پس میزنم و بی اراده با ناز میگویم:
-نه به اون که میگی برنگردم، نه به الان که نمیخوای بذاری برم… چته آقای بهادر؟
اینبار با کفِ دو دستش صورتم را میفشارد و پرحرص و لذت میغرد:
-تو غلط زیادی میکنی برنگردی بزغاله!! بزنم از وسط نصفت کنم؟ برمیگردی صاف میای ورِ دلِ خودم… خب حوری؟
خدایا نفس ندارم!! او خیره به لبهای جمع شده ام دستور میدهد:
-بگو خب!
دستانم دور مچش حلقه میشوند تا فشار دستانش را روی صورتم کم کنم.
-نکن…
-فقط بگو خب!!
با لبهایی که به خاطرِ فشار دستان او غنچه شده اند، میگویم:
-اگرم برگردم، به خاطرِ آبتینه…
خود را جلو میکشد و در فاصله ی خیلی کمی میگوید:
-به خاطر هر خری میخواد باشه… فقط برگرد پیشم… خب؟!!
حس میکنم صورتم زیر دستانش داغ میشود. این همه حس از کجا می آید؟!
-دستتو بردار الدنگ!
صورتم را تکان میدهد:
-بگو خب!!
دمی میگیرم و با رضایتِ تمام… بالاخره یک کلمه میگویم:
-خب!
سکوت میکند. نگاهش بهت زده تا چشمانم بالا می آید. نه اینکه انتظار جوابی جز این را داشته باشد، نه! فقط واکنش امروزِ من… و خودش… و تمامِ این لحظه ها برایش تازگی دارد. برای من هم!
به یکباره رهایم میکند. میخند… متعجب و با لذت… و شاید گیج… میگوید:
-بریز پایین!
رُک و به جا و…
-بی ادب، لطفا!
خیره خیره نگاهم میکند و گیج تر از آن است که جوابی بدهد. من هم میریزیم پایین و ملاقاتِ پرهیجانِ امروز را همین جا به پایان میرسانم!
به سمت در خانه میروم. نگاهم میکند؟! دلم میخواهد برگردم و ببینم که همچنان نگاهش به من است. اما قبل از اینکه برگردم، صدای گاز دادنِ ماشینش را میشنوم و بادی که پشتم را تکان میدهد. رفت؟! یشعور خواستنم را در نطفه خفه کرد انگار.
برمیگردم و به رد رفتنش نگاه میکنم. مثلِ اینکه بله… ثابت کرد بهادر هست و خواهد بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش پارت هارو زودتر بزارین
خیلی رمان جذابی هستش ولی کاش پارت هارو زودتر بزارین
اوووخیی این دوتا چقد باحالن عاشقشونم😍😂