صورتم را با حرص از رد انگشتانش پاک میکنم و لبهایم را با پشت دست، از رد بوسه هایش! کاش بشود قلبم را دربیاورم و با وایتکس کاملا ضد عفونی کنم!
-اَه اصلا همه جام آلوده ی بهادر شد!
و من چطور همه جایم را از اوی چسبیده به وجودم پاکسازی کنم؟!
**
چمدان را دم در میگذارم و شال را روی موهای گیس شده ام مرتب میکنم. دخترک خسته را در آینه می بینم. دختری که شب و روزش شده تلاش برای پاکسازی! اما هرچه بیشتر سعی میکند، کمتر موفق میشود.
نفس عمیق و خسته ای میکشم. از چشمانم بیخوابی می بارد. سه روز دیگر سال تحویل میشود. و من دو هفته ای قرار نیست باشم.
دیشب به رفتن و برنگشتن فکر کردم. من اگر برگردم… اگر دوباره پیشِ بهادر بیایم… اگر بار دیگر آن لحظه ها… آن لمس ها و نگاهها تکرار شود… اگر بیشتر پیش برویم… کم نیاورم… لجبازی کنم… او خوشش بیاید و بیشتر با منِ احمق حال کند و بخواهد منِ سرتق را به … به باد بدهد… آن وقت از من چه می ماند؟!
اویی که دلش برایم سوخته و با اینکه عاشق بُرد در بازی است، اما میخواهد که دیگر برنگردم. حتی حاضر شد قید ادامه ی این بازی را بزند و همین جا تمام کند و من برنگردم.
اویی که آخرِ این بازی را نشانم داد تا به خودم بیایم و از ادامه ی این بازی دست بردارم. به کل… دست بردارم و گورم را گم کنم و دیگر برنگردم و خوشش نمی آید دیگر ریختم را ببیند و…
بی طاقت میشود و میخواهد که برگردم!
خب… تمامِ اینها میتواند نقشه باشد… یک ترفند برای ادامه ی بازی…
اما نگاهش… چه؟!
با لمس هایش… حرارت دستانش…حرفهایش… لبهایش که لبهایم را لمس کرد و… حتی با کلافگی صدایش کاری ندارم… اما نگاهش…
آن هم یک نوع فریب است؟!
تهِ آن چشمهای سیاه و پر از تُخسی… یک کمی حس که بود… نبود؟!
اگر نبود، پس چرا خواست که برنگردم؟!
و چرا خواست که برگردم؟!
من گیج شده ام، یا او هدفش گیج کردنِ من است؟!
یا زمین زدنِ منی که خیلی خیلی درگیر شده ام. یعنی حسِ سرکشم دارد مرا از پای درمی آورد.
دم عمیقی میگیرم و بازدمم را پرصدا بیرون میفرستم…
“-هِممممم… اولین هایم!
به سمت چمدان میروم و شعر گویی ام را از سر میگیرم:
“-بزرگترین ب…گا..یی هایی زندگی ام را در اینجا خواهم گذاشت…
تُف به رویم اگر با خود ببرم…
جای خواهم گذاشت تمامِ خاطرات بهایی را…”
بهایی استعاره از جناب بهادر است و استعاره ها سنگین!
دسته ی چمدان را میگیرم و غرق میشوم در دنیای کلمات!
“میروم از این شهرِ غریب…
چمدان در دست…
بازنخواهم گشت
به گ… نخواهم رفت!”
آخرین قطعه ی شعرم را میسُرایم و در را باز می نمایم! و در همان حین تکرار میکنم:
-به گ… نخواهم رَ…
چشم در چشم او میشوم و دهانم همانطور باز می ماند! درست روبرویم است… تکیه داده به دیوار… خیره به من!
رشته ی کلام کاملا از دستم در رفت. چه میگفتم؟! و او چه پوشیده؟!
پیرهنِ مردانه ی سیاهی که دکمه هایش را نبسته و با سخاوت عضله های سینه و شکم را به نمایش گذاشته و عجب آدمِ بخشنده ای است بهادر!
-چی چی نخواهی رفت؟!
نگاهم تا چشمانش بالا می آید و چه نخواهم رفت؟!
با یادآوری شعری که میگفتم، هینِ بلندی میکشم و دهانم به یکباره بسته میشود.
با لحن خاصی میگوید:
– بها بمیره یه بار دیگه بگو…
یک کمی خجالت میکشم… به خصوص وقتی تکیه اش را از دیوار میگیرد و قدمی جلو میگذارد. هول میکنم و میگویم:
-عه خدا نکنه!
ابروانش بالا میپرند.
-جون؟!!
-نه… گفتم از این شهرِ غریب خواهم رفت… اینم چمدونم!
به چمدانم اشاره میکنم. و لبخند احمقانه ای روی لب می آورم.
او میخندد و آرامتر میگوید:
-جون شاعر…
بی اراده میگویم:
-خودت جون عضله!
یک قدم جلوتر می آید و انگار از مزخرف سرایی ام خوشش می آید.
-چشمِتو گرفت؟
به خدا!
-نه…هه… چیش؟! دوتا سینه ست و یه شیش تا پک… حالا یه پوست گندمی هم روش… خب… که چی؟!
با یک قدمِ دیگر، درست در نیم قدمی ام می ایستد.
-بیشتر دقت کن، شاید چیزای دیگه هم بود و از قلم انداخته باشی!
میشود واقعا بیشتر نگاه کنم؟!
-اممم نه نمیخوام!
-جونِ بها..
اخم میکنم:
-عِع! اصرار نکن آقای بهادر، مگه من ندید بدیدم؟!
و جوری نگاهم میکند که خب… بله ثابت میشود که ندید بدید هستم! چون که نگاهم منحرف میشود و شیطان وسوسه ام میکند تا بیشتر دقت کنم. با خود میجنگم و زبانم را مجبور میکنم به حرف زدن:
-آره دکمه داره… دکمه هاشم قشنگه… امممم بسته نمیشه؟ یعنی انقدر حجم داره؟! نه بابا خُشک کار شده انگار! بسته میشه دیگه…
از نگاهِ پرتفریحش فخر میبارد.
-خُو امتحان کن حوری…
-جدی؟!
بهت زده میشود… من هم! چه گفتم؟! گلویی صاف میکنم و با اخم میغرم:
– لطفا مودب باش! من اهل امتحان کردن نیستم…
صدای خنده اش بلند میشود:
-اهل خوردن چی؟!
دسته ی چمدان را میگیرم و عصبانی از دستِ خودِ ندید بدیدم، تنه ای به او و عضله هایش میزنم و از کنارش میگذرم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه اصراری هم به خوردن داره
حوریِ خنگ 😂😂😂😂😂
خاک بر سرت حوری دائم الباکره 😂
از این رمانه خیل خو شممیا😂🔪