رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 98 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 98

 

 

-هِی خوشگله… امسال دست از حوری بودن بردار و آدم شو… لازم نیس حوریِ بهشتیِ مادام العمرِ دائم والباکره باشی تا مخِ این آبتین متشخص رو بزنی… عادی باشی، میتونی مخ جد و آبادشم بزنی… اگرم می بینی نمیشه، کلا بیخیال شو…

متعجب میخوانم… یکبار… دوبار… سه بار…
تبریک عید بخورد در فرقِ سرش. حوری نباشم و آدم باشم و عادی باشم که… مخِ آبتین را بزنم؟! لعنت… لعنت!!

میخواهم از دستش سرم را به دیوار بکوبم و نمیدانم چرا! اسمِ آبتین به شدت در این پیام… در این لحظه… در این حس و حال، بی ربط است. انقدر بیشعوری را از کجا بلد است آخر؟!!

بدنم داغ کرده و عصبانی ام… اما پیام میدهم:
-ممنون از راهنماییت آقای بهادرِ دلسوز و مهربون… میشه راهنمایی کنی چطوری عادی باشم؟ خواهش میکنم کمکم کن بتونم!!

و نفس نفس میزنم… خودخوری میکنم و از عصبانیتِ زیاد می خندم!
او پیام میدهد:
-چی چیو بتونی؟ آدم باش دیگه… اینم بلد نیستی؟!

واقعا رو به انفجارم و پیام میدهم:
-وا خب متوجه منظورت نمیشم… اگه برادرانه راهنماییم کنی، واقعا ممنونت میشم!
و او کمتر از دو دقیقه ی دیگر، پیامی عجولانه و پر از غلط تایپی برایم میفرستد.

-بلدی عشوه نریزی؟ بلدی لج نکنی؟ موهاتو چتری نکنی، صورتی مورَتی نکنی، هی نخندی؟ هی با پررویی تو صورت من نیای؟ اصلا اون گیس کردن موهات چیه گیس بریده؟ مثل آدم بگیر بشین سرِ جات کار به کار من نداشته باش که با اون چشات همش زوم میکنی تا ناموسِ من! حرف زدنت… سوتی دادنت… از رو نیفتادنات… لج کردنات… بها گفتنات… آقای بهادر گفتنات… دِ زهرمارِ بها! کلا حرف زدن و نگاه کردن و راه رفتن و همه چیت داغونه… رو مخه… همه رو عوض کن… میتونی؟!!

دهانم با خواندن پیامش هرلحظه بیشتر باز میشود. این همه منِ حوری… و اداهایم روی مخش هستیم؟!!
خوشش نمی آید، یا نمیخواهد خوشش بیاید؟!! اصلا از من چه میخواهد آخر؟!!

-خب انگار اینا نظرِ توئه درموردِ من آقای بها… باید ببینیم نظرِ آبتین هم درموردِ من همینه، یا نه… اون چه مدلی دوست داره؟ من هرطوری اون دوست داره، میشم… میشه اینو بهم بگی؟

بیشتر از پنج دقیقه منتظر می مانم تا پیامش برسد.
-اصلا بذار روشنت کنم حوری… مخ آبتین زدنی نیست، بیخود داری پاره میشی… اول و آخر اون که می بازه تویی… فقط خودت! پس همین الان قبول کن و تموم کن بره… بیشتر از این خودتو اسگلِ من و خودت و آبتین نکن، اسگل!

دهانم کاملا بسته میشود. گیج و مبهوت مانده ام و نمیدانم چه فکری بکنم. هم عصبانی ام، هم بغض دارم، و هم مانده ام که روزِ اولِ عید چرا اینطور به من پیام میدهد؟! چرا این حرفها؟! چرا بُرد و باخت؟ چرا آبتین؟ و چرا بازهم… تذکر برای تمام کردن؟!!

 

پلک میزنم تا بغض را پس بزنم. و تایپ میکنم:
-تو گفتی کمکم میکنی…
بلافاصله جواب میدهد:
-دیگه این ورا نبینمت!

پیام میدهم:
-داری زیرش میزنی…
جواب میدهد:
-شرّتو از سرم کم کن!

-ولی من می تونم… من خیلی به آبتین نزدیک شدم… ما باهم دوستیم… الان بهم زنگ زد… تو میخوای تموم کنم، چون احتمال میدی برنده شم… تو از اینکه من برنده بشم، میترسی…

بلافاصله پیام میدهد:
-خفه شو ک. خل!
پیام بی ادبانه اش عصبی ترم میکند و جواب میدهم:

-هرکی پا پس بکشه، اون بازنده ست! من پا پس نمیکشم؛ تو اگه میخوای تموم کنی، بگو!
جواب نمیدهد. یک دقیقه… دو دقیقه… ده دقیقه… یک ربع میگذرد و کلافه میشوم. طاقت نمی آورم و پیام میدهم:

-اگه میخوای تمومش کنیم، من حرفی ندارم… فقط باختِت به من رو قبول کن و بگو بازی رو همین جا تمومش کنیم!

بازهم جوابی نمیدهد. بیشتر از ده دقیقه! وقتی که به شدت منتظرِ پیامش هستم، مامان صدایم میزند:

-سور… حورا غذا سرد شد، نمیخوای بیای؟!
هین بلندی میکشم و به در بسته ی اتاقم نگاه میکنم. بیشتر از نیم ساعت است که در اتاق هستم!

به اجبار گوشی را روی تخت رها میکنم و بیرون میروم. مامان میپرسد:
-با کی حرف میزدی این همه مدت؟!

البته از وقتی که از خانه ام برگشته، کمی مشکوک شده و انگار خیالش از بابتِ من راحت نیست. حق دارد؟! دخترش را میشناسد دیگر!

-عمو منصور زنگ زده بود عید رو تبریک بگه…
بابا پیش از مامان عکس العمل نشان میدهد.
-عجب آدم با معرفتیه… به منم زنگ زد عید رو تبریک گفت… دلش برات تنگ شده بود حوریه بابا… گفت بهت زنگ میزنه حالتو بپرسه…

لبخند گذرایی به بابا میزنم و پشت میز می نشینم. و به نگاهِ معنادارِ سوره توجه نمیکنم و میگذارم بابا همچنان از مرام و معرفتِ عمومنصور حرف بزند.

مردمک هایم همراه با حرکت زنجیرِ آواره شده در دستم، به چپ و راست در رفت و آمد است. زنجیرِ نقره ی مردانه ای که غنیمت جنگ است!

زنجیر را در مشت میگیرم و مشتم را روی سینه میگذارم. نگاهم روی سقف تاریک اتاق می ماند. از نیمه ی شب میگذرد. مهم نیست. خوابم نمی آید. آن هم مهم نیست. و قلبم ریتمِ تندی دارد و این یکی هم به جهنم!

اصلا به این بیدار ماندن نیاز دارم. یعنی هنوز… هنوز منتظرم! اگر میخواهد تمامش کند، باید اعتراف کند که بازنده ی این بازی است. و من منتظرِ اعترافش برای باخت هستم.

اگر میخواهد دیگر برنگردم… پیشش نروم… ریختم را نبیند… شرّم را از سرش کم کنم… خب… باشد! حرفی نیست و به درک!! فقط قبلش باید اعلام کند که بازنده است.

پر از بغض و انتظار، زنجیر را در مشتم میفشارم و مشتم را به سینه… و اصلا چیزی جز اعترافِ او به باخت، نباید بخواهم! که اگر دلم چیزِ دیگری جز این بخواهد، کمتر از مرگ حقم نیست!

همانطور که با کینه غرقِ انتظار هستم، صدای پیام گوشی بلند میشود. سیخ سرِ جایم می‌نشینم! باورم نمیشود… ممکن است خودش باشد؟! در بی تاب ترین حالِ ممکن هستم و نمیدانم چطور گوشی را برمیدارم.

دیدنِ اسمِ بها، نفسم را برای لحظه ای کاملا قطع میکند. قبل از خواندن پیامش، نگاهی به ساعت می اندازم و نزدیک به سه نیمه شب است!
خنده ی هولی از روی لبم میگذرد و قلبم دیوانه وار میکوبد.

پیام را باز میکنم و فقط یک جمله ی یک کلمه ای می بینم:
-برگرد!
چشمانم روی هم فشرده میشوند. صدای جیغِ بلندم را در بالشتی که بغل میگیرم، خفه میکنم. میخواهد برگردم… یعنی این بازی ادامه دارد… یعنی دوباره برمیگردم پیشِ خودش… لعنتی قلبم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نسیم
نسیم
2 سال قبل

😂🤣🤣🤣😂وای حرفای بهادر خیلی خوب بود🤣

ghazal
ghazal
2 سال قبل

همخ شخصیتاش یه مشت اسکلن😂😂😂😂😂😂😂دیوونه ها

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

پوکر مانند ، تمام این روزا 😐😐
این نویسنده هم خودشو هم مارو هم بها رو هم ابتین و حوری رو هم اتابک رو مسخره کرده😐
لازمه بگم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نویسنده گرامیی
مسخرشو در بیاری مسخرمو درمیارم😑😐

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x