اعتراف به باخت نکرد و من چرا در این حال و روز هستم؟! کمتر از مرگ حقم نیست و بمیرم… بمیرم… بمیرم!
جواب میدهم:
-با کمال میل!
***
و من میخواهم برگردم! تصمیمِ قطعی ام همین بود و هست و خواهد بود… تا وقتی که برنده ی صددرصدِ این بازی من باشم!
و اینبار تمرکزم فقط باید روی همین یکی باشد. که اگر نباشد، یک شکست خورده ی له شده ی بی غرور خواهم بود که تمامِ احساسِ مسخره اش لگد مال شده.
احساسی که اجازه ی خودنمایی نباید داشته باشد. هرچه بیشتر نادیده بگیرمش، بیشتر به نفعم است.
اگر او به جای هرچیزی از آبتین حرف میزند و آبتین را یادآوری میکند، پس من هم باید همینطور باشم. اصلا هدفی جز آبتین نباید وجود داشته باشد و او مغرور و دست نیافتنیِ من است!
دو روز از عید گذشته که بالاخره شماره اش را میگیرم و تماس برقرار میشود.
-سلام حورا…
بسیار متشخص! هم سلامش، هم حورا گفتنش… اوهوم، درست است… برعکس بهادر!
-سلام آبتین جان… خوبی؟ سال نو مبارک دوستِ من!
میتوانم لبخند ملایمش را تصور کنم، وقتی میگوید:
-سال نو شما هم مبارک… حورا خانوم… چه خبر؟ زنگ زدم جواب ندادی…
خنده ام را وسعت میدهم و کمی ناز در صدایم میریزم.
-میخواستی عیدو بهم تبریک بگی؟
راحت و بدون مکث میگوید:
-آره عزیزم… مرامِ دوستی ایجاب میکنه که زنگ بزنی و به دوستات عیدو تبریک بگی…
خجالت زده میخندم.
-آره باهم دوستیم!
پرمعنا میگوید:
-دوستیم…هوم؟
آنطور که میخواهم برداشت میکنم و میگویم:
-ببخشید آبتین… من دوستِ بی معرفتی نیستم، فقط یکم مهمون زیاد بود و… راستش مشغول بودم… متوجه نشدم زنگ زدی… بعد که شماره تو دیدم… اممم امروز زنگ زدم…
میان این همه حرف، انگار یک جمله میشنود که میگوید:
-مشغولیتت ربطی به بهادر نداره که؟
بهت زده میخندم و میگویم:
-بیخیال آبتین… اونقدرام سخت و پیچیده نیست که تا این حد درگیرم کنه…
مهلت نمیدهد و میپرسد:
-پس درگیرش شدی؟
دهانم باز میماند. انکار میکنم:
-وای خدا نکنه من درگیر همچین تحفه ای بشم! خواهشا دیگه اینطوری نگو که بهم برمیخوره… آدم قحطی اومده؟
و با مکث میگویم:
– وقتی یکی به خوشتیپی و باکلاسی و… با شخصیتیِ… تو هست… چرا باید درگیرِ بهادر بشم؟!
با صدا میخندد و میگوید:
-باشه… نشدی… چه خبر؟
پوفِ بلندی میکشم و چرا نخ هایم را قیچی میکند؟!
-سلامتی…
-از اتابک چه خبر؟!
انتظار این سوال را نداشتم. با مکث میگویم:
-نمیدونم… اتابک؟! اممم من خبر ندارم… چطور؟!
-هیچی… گفتم شاید اتابک هم یکی از دوستات شده باشه و از دوستت بی خبر نباشی!
حسم میگوید پشتِ این حرف، یک منظور دیگری وجود دارد. میگویم:
-دوست که… نه اونطوری… یه سلام علیکی باهم داریم…
کوتاه میگوید:
-آهان…
سکوت میشود. و من با خود فکر میکنم که چرا از اتابک بی خبر هستم؟! زنگی نزد… من هم که خبری ندادم و مثلا قرار بود درمورد پیشنهادش فکر کنم.
-خب دیگه چه خبر حورا؟
حواسم پرتِ اتابکی است که نباید فراموش شود. میگویم:
-سلامتی… راستی شرکت از چه روزی باز میشه؟
میخندد.
-چطور؟ عجله داری واسه برگشتن؟
به شدت!
-خب دلم برای شرکت و… بچه ها و… دوستم تنگ شده!
به روی خود نمی آورد و میگوید:
-شرکت که از هفته ی بعد بازه… ولی تو از بعد از تعطیلات عید بیا…
پکر میشوم و این لطف است که به من میکند؟!
-میتونم از هفته ی بعدم بیام…
-نه حورا… فعلا نیازی بهت نیست و بهتره بعد از تعطیلات بیای… تو این مدت خوب استراحت کن… و ازت میخوام بیشتر درمورد برگشتن به شرکت و این برنامه ای که در پیش گرفتی، فکر کنی…
چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم.
-قبلا در این مورد حرف زدیم…
مکثی میکند و میگوید:
-به هرحال شرکت برای تو بعد از تعطیلات باز میشه… چون بهادر نیست که توام باشی… حرفی که زدی یادت که نرفته؟
سکوت میکنم و او حرفم را یادآوری میکند:
-تو کارمندِ عزیزِ بهادری… پس وقتی رئیست هست، میای شرکت…
چرا انقدر من را به آن بهادرِ نچسب میچسباند؟!
لبخند میزنم:
-بله… لعنت به اون پسربچه ی بی ادب و گستاخ و فضول و… دو به هم زن!
-امیدوارم منظورت متین نباشه…
چشم درشت میکنم:
-دقیقا منظورم همونه!
میخندد و میگوید:
-بعد از تعطیلات عید می بینمت خانوم بهشتی…
حرص میخورم و میخندم و میگویم:
-هاه… باشه… هرچی تو بخوای… این دوری دو هفته ای رو تحمل میکنم و رو دلتنگیم سرپوش میذارم و بعد از تعطیلات می بینمت…
در جواب تمام ابراز محبت هایم میگوید:
-سال خوبی داشته باشی…
بلافاصله میگویم:
-همچنین… مراقب خودت باش… عزیزم!
خداحافظی میکند. جوابش را میدهم. تماس قطع میشود. خنده ای از سرِ حرص یا پلیدی روی لبم می آید.
من را نمیشناسد. قطعا نمیشناسد! وگرنه انقدر مرا از برگشتن منع نمیکرد! نمیداند که هرچه بیشتر اصرار کند، من بیشتر ترغیب میشوم به رفتن؟!
پیش از تاکید او، با خود قرار گذاشته بودم که بعد از تعطیلات عید برگردم. اما حالا که آبتین میخواهد، و انقدر هم اصرار دارد، خب… نمیشود.
مجبورم یک هفته کمتر استراحت کنم و زودتر پیشِ آبتین جانم بروم… که به شدت دلتنگ و بیقرار دیدنش هستم!!
****
-تازه امروز هشتمِ عیده حورا… یک هفته دیگه دانشگاه باز میشه، از الان کجا میری؟!!
با عجله صورت سوره را می بوسم و حوصله ی توضیح دوباره برای او را ندارم. همه چیز را از مامان میپرسد!
-باید برم سرِ کار… شرکت از امروز باز شده، تازه من یه روز دیرتر دارم میرم…
بهت زده است و نگاهش بدتر از نگاهِ مامان، مشکوک و پر از حرف است.
-تو به خاطر کار میری دیگه؟!!
چشمکی میزنم و لبخند من هم پر از حرف است.
-تو چیز دیگه ای فکر میکنی؟
ابروانش را بالا می اندازه و میگوید:
-من زنگ میزنم بهت… کلی حرف داریم باهم!
و من فعلا هیچ حرفی با سوره و هیچکسی ندارم. از احساسی که خودم به شدت پسش میزنم و مایه ی حقارتم است، بگویم… یا از بازی ای که معلوم نیست قرار است به کجا برسد؟!
از بهادرِ کفترباز بگویم… یا از آبتینی که مجبورم به دستش بیاورم و حالا… دلم حتی برای غرور و بی محلی اش هم نمیلرزد؟!!
سرسری دستی در هوا تکان میدهم و برای فرار، هرچه سریعتر خداحافظی میکنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای این رمان خدای خندس🤣
اههه طولانی ترش کن خب
وای حورا چ ضایع ب ابتین نخ میداد …عزیزم😂😂