با تمام گوشزد کردن امیریل نتوانستم در خانه بمانم.
سایه صبح زود به سفارش امیر رفته بود و با او هم اتمام حجت کرده بود که نگذارد من در کافه بمانم.
هرچند از این همه سخت گیری کمی ترسیده بودم ولی کو گوش شنوا…!
من میمردم هم در خانه نمی ماندم.
آرام در خانه را بستم و سعی کردم بدون کوچکترین صدایی حرکت کنم که با صدای امیرمحمد ایستادم.
-کجا به سلامتی…؟!
چشم بستم.
همین کم بود که او هم بپایم باشد.
چشم بستم و کلافه سمتش چرخیدم.
-باید برای تو هم توضیح بدم…؟!
امیر محمد خندید.
-به من نه ولی به امیریل حتما اید توضیح بدی…!
قدمی سمتش برداشتم.
-به داداشت بگو که من ماموریتم رو به درستی انجام دادم ولی رستا به یه ورشم نگرفت…!
اخم کرد.
-چرا بی ادب میشی بیشعور… تقصیر منه که مراقبتم…!
-می تونی نباشی و بری پیش دوست دخترت…! در ضمن به اون داداشت بگو رستا چلاق نیست، بلده از خودش مراقبت کنه…!
امیر محمد چشم در حدقه چرخاند.
-گفتم بهش زبون نفهمی ولی نمی دونم چرا اصرار داشت که مراقبت باشم…؟!
چشم غره ای بهش رفتم.
-زبون نفهم خودتی الاغ…!
دستی روی صورتش کشید و با حرص سمت ماشینش رفت.
-حیف که قول دادم به داداشم وگرنه خوبی به توئه بی چشم و رو نیومده…! بشین میرسونمت کافه…!
شانه بالا انداختم.
-به من چه داداش جونت گیره… بعد هم وظیفته هرچی باشه هم جای آبجی نداشتتم هم زن داداشت…!!!
#پست۴۳۴
سایت هاج و واج نگاهم کرد
-چرا اومدی…؟!
نیشم را باز کردم.
-به نظرت من تو خونه میموندم…؟!
سری به تاسف تکان داد.
-حالا با کی اومدی…؟!
چشمکی زدم.
-می دونه قرار نیست توی خونه بمونم، امیرمحمد رو گذاشته که منو برسونه…!
سایه خندید.
-خب پس اون همه اصرارش به من که نذارم تو از خونه بیرون بیای، چی بود…؟!
-یه چرتی گفته تو گوش نکن چون اصل کاری که من باشم گوش نمیدم… در ضمن باید بدونه من با هر اتفاق و خطری توی کارش زنش شدم و متقابلش اون هم با علم به این خطرات به خاطر کارش باهام ازدواج کرده… پس حرفی توش نیست…!
ابروهای سایه بالا رفت.
-اوه از این زاویه بهش فکر نکرده بودم…!
-حالا من بهت گفتم که فکر کنی…!
سایه حرفی نزد و سمت آشپزخانه رفت.
بعد از رفتن سایه سمت پیشخوان رفته و پشت صندوق نشستم.
مشغول حساب کتاب مشتریان بودم که با صدای نیما متعجب سر بالا آوردم.
بعد از دعوایش با امیریل دیگر او را ندیده بودم.
-سلام خانوم خانوما…!
متعجب نگاهش کردم.
-سلام شما کم پیدایی…!
نیما صبر کرد تا مشتری رفت و جلو آمد.
سر جلو آورد.
-اومدم دعوتت کنم برای یه دورهمی خاص…!
#پست۴۳۵
ناخوداگاه ابرو در هم کشیدم.
حرف های امیریل مثل زنگ خطری توی گوشم به صدا درآمدند.
گفته بود نیما آدم درستی نیست و با اینکه چیز بدی ازش ندیده بودم ولی امیر هم هیچ وقت حرف بی ربطی نمیزد.
-چه دورهمی خاصی…؟!
نیما کمی مکث کرد و نگاهی توی کل صورتم چرخاند.
-هیچی با دوستام یه سری از بازیگرا و شاخای اینستا رو دعوت کردیم…!
تعجب کردم.
مهمانی رفتن توی این وضعیت یعنی افتادن تو خطر…!
آنقدر دیگر خنگ نبودم که خودم را توی دردسر بیندازم.
-چه جالب ولی نمی دونم بتونم بیام یا نه…؟!
چشم باریک کرد.
-چرا نیای…؟! اون پسر عمت نمیزاره…؟!
نمی دانست امیر شوهرم شده و من هم حرفی نزدم.
اصلا صلاح نبود من این روزها از محدوده امنم خارج شوم.
-نه ربطی به اون نداره… می دونی مامانم یکم ناخوش احواله نمی تونم تنهاش بزارم…!
نیما انگار خوشش نیامد.
-داری بهونه میاری…!
از این همه اصرارش در عجب بودم.
به قول امیر بوهای خوبی به مشام نمی رسید.
بی هیچ رودربایستی رک جواب دادم.
-اونوقت چرا باید برای تو بهونه بیارم….؟!
جا خورد.
فکرش هم نمی کرد که این گونه واکنش نشان دهم.
مصنوعی خندید.
-منظور خاصی نداشتم فقط… فقط فکر کردم…. که…. تو هم بهم احساس داری…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 74
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.