رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 112 - رمان دونی

 

 

 

راوی

 

-از نیما بگو رحیمی اون کثافت داره چه غلطی می کنه باز…؟!

 

رحیمی آرام گفت:

-قربان تموم این مدت زیر نظر بوده و کار مشکوکی نکرده جز پیام هاش به خانومتون که بی جواب موندن…!

 

 

وجود امیر لحظه ای چنان آرام گرفت و حس خوبی به قلبش سرازیر شد که لبخندی به لبش آورد.

-اون مهمونی چطوره…؟!

 

 

رحیمی گفت: جناب سرگرد مثل بقیه مهمونی های که می گیرن فروش مواد و دختر البته یه سری کله گنده ها هم هستن که خود نیما لو داده بود.

 

 

امیر آرام سری تکان داد و از پشت پنجره خیره تاریکی رو به رویش شد.

-رحیمی یه دوتا از اون کله گنده ها شناسایی بشن این پرونده بعد سه سال می تونه بسته بشه…!

 

 

-همینطوره قربان اما مهم اینه که اون مهره های اصلی گیر بیفتن…!

 

-گوش کن رحیمی روز مهمونی فقط باید بتونیم یه چندتا از مهره هاشون رو شناسایی کنیم بدون هیچ درگیری…!

 

 

رحیمی بین گفتن و نگفتن حرفی مانده بود که سکوتش امیریل را به شک انداخت.

-چی ذهنت رو مشغول کرده رحیمی…؟!

 

 

رحیمی آرام گفت: ببخشید جناب سرگرد اما انگار به واسطه نیما می خوان پای خانمتون رو پیش بکشن…!

 

-چی شده رحیمی دقیق حرف بزن…!

 

رحیمی نفسی آزاد کرد.

-نیما می خواد خانومتون رو به این مهمونی بکشونه تا از شما انتقام بگیره…!

 

خودش هم می دانست وگرنه چه اصراری بود نیما آنقدر برای بردن رستا به مهمانی پافشاری کند…؟!

 

-من خودم با بچه ها پیگیری می کنم فقط سعی کنین مهره های اصلی را شناسایی کنین و عکسشون رو هم برام بفرستین…!

 

تماس را قطع کرد و سمت رستای غرق در خواب رفت، یقه باز دخترک کنار رفته و سینه هایش بیرون زده بود که چشمان امیریل میخ آنها شد.

 

#پست۴۵۷

 

 

 

اخم کرد و چشم بست.

این وقت شب داشت هوایی می شد.

اصلا خودش هم در عجب بود که تا این حد دیوانه رستاست…

 

تنش داغ شده بود.

مثلا آمده بود تعطیلات به هوای خلوت های دو نفره نه اینکه دخترک راحت بخوابد…

 

 

دست توی موهایش برد و سعی کرد نگاه نکند اما نمی شد.

سینه های بزرگ و بلورینش بدجور داشت توی چشمش فرو می رفت که سخت بود خودش را نگه دارد تا دستش دراز نشود و ان را نگیرد.

 

 

به سختی رویش را برگرداند و سمت تی وی رفت و ان را خاموش کرد.

همان اوایل فیلم دیدن خوابش برد.

 

 

چند نفس عمیق کشید و سمت دخترک برگشت.

دست زیر تنش برد و او را روی دستانش بلند کرد که رستا دلبرانه خودش را توی آغوشش جمع کرد…

 

با نگاهی شیفته به کارش خندید و به سختی خم شد و روی موهایش را بوسید.

-جون منی دختر…!

 

 

از پله ها بالا رفت که صدای پیامک گوشی رستا را شنید…

اخم کرد.

حتما سایه بود…!

 

 

وارد اتاقش شد و رستا را روی تخت گذاشت و گوشی را از توی جیبش بیرون کشید.

قفل ان را باز کرد و با دیدن اسم نیما اخم کرد.

 

پیام را باز کرد.

-جواب نمیدی خانوم خوشگله….؟! رستا جان من می خوام شما پارتنرم باشی بیا قشنگم… ببین دارم ازت خواهش می کنم…!!!!

 

 

انگار امیریل را روی آتش گذاشته بودند که به یکباره وجودش داغ شد و سوخت.

هجوم خون به مغز سرش را حس کرد.

 

بقیه پیام ها را خواند و با محتویاتش بدتر عصبانی شد که در این میان جواب ندادن های رستا کمی فقط کمی آرامش کرد…

 

نتوانست آرام بماند و گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و با حرص برای رحیمی نوشت…

-توی مهمونی فقط سعی کینن از نیما آتو گیر بیارین یا اگه آتویی ندیدین براش پاپوش درست کنین…! جزئیاتش رو برات میفرستم…!

 

#پست۴۵۸

 

 

 

چشم باز کرد و نگاهش به دخترک زرد پوش رو به رویش افتاد که دلبرانه داشت رژ می زد.

 

رژ سرخابی اش را دو بار دیگر روی لب مالید و آنها را ماساژ داد.

سپس موهایش را یک طرف ریخته و با فرستادن بوسی برای خود دل از آینه کند و سمت در اتاق رفت که امیر طاقت نیاورد.

-کجا به سلامتی…؟!

 

 

صدایش خش داشت و هنوز تحت تاثیر خواب بود.

دخترک چشم درشت کرد.

-بیدارت کردم امیر…؟!

 

 

گره کمی به ابرویش داد و جدی گفت.

-می بینی که بیدار شدم…!

 

البته کمی هم از دیشب و زود به خواب رفتن رستا دلخور بود.

برای آمدن به تعطیلات برنامه ها داشت که فعلا اولینش به فنا رفته بود.

 

 

رستا ابرویی بالا انداخت.

امیر طلبکار بود و نگاهش هم دیگر بدتر از لحنش…

-خب بیدار شدی بیا پایین… من میرم صبحونه رو بچینم و تو هم بیا…!

 

 

امیر نیم خیز شد و آرنجش را ستون بدنش کرد.

-دیشب خواب رفتی…!

 

 

رستا متوجه لحنش نشد.

-مگه قرار بود خواب نرم…؟!

 

امیر اخمش غلیظ تر شد.

-قرار بود بعد از فیلم چیکار کنیم…؟!

 

 

دخترک دوهزاری اش افتاد و متوجه شد این ناکام ماندن اوقات این مرد را تلخ کرده…!!!

برای آزارش شانه بالا انداخت.

-خب خستم بود خواب رفتم در ضمن من قراری نداشتم….

 

 

امیر روی تخت نشست که رستا دستگیره در را چسبید.

-توله سگ من که قبلش بهت گفته بودم…!

 

رستا در را باز کرد و حین بیرون رفتن تشر زد.

-خیلی خب تو هم، انگار می خواد شق القمر کنه… بقیه روزا رو خو ازت نگرفتن که تو داری واسه ثانیه به ثانیش برنامه می ریزی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x