رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 114 - رمان دونی

 

 

 

 

امیر خواست حرف بزند که گوشی اش زنگ خورد.

 

رستا از فرصت استفاده کرد و از آغوشش بیرون آمد و سمت حمام رفت.

 

امیر با دیدن شماره سرهنگ یاوری متعجب ابرویی بالا انداخت و تماس را وصل کرد.

-بفرمایید سرهنگ…؟!

 

 

سرهنگ یاوری نگاهی به پوشه زیر دستش انداخت و گفت: خوبی امیر حان مزاحم که نیستم…؟!

 

اگر می خواست حساب کند، مزاحم شده بود اما حرفی نزد.

-اختیار دارین قربان، بفرمایید…!

 

سرهنگ ابرو درهم کشید.

-تو گفتی برای نیما نعیمی پاپوش درست کنن…؟!

 

 

امیر توی جایش نشست.

می دانست دیر یا زود می فهمند اما چاره ای نداشت..

-بله قربان…!

 

-دلیل کارت رو می خوام بدونم…!

 

امیر نگاهی به در حمام انداخت اصلا دوست نداشت جلوی رستا حرف بزند.

-فعلا موقعیت مناسبی نیست سرهنگ اما ازتون می خوام بهم اعتماد کنین…!

 

 

سرهنگ متوجه شد که امیر تنها نیست و این تعطیلات رفتن یک دفعه ای بی ربط به ان دختر و تنها شدن با او نبود…!

-بهت اعتماد دارم اما می خوام من رو هم در جریان کارهات بزاری…!!!

 

-حتما جناب سرهنگ… بهتون زنگ میزنم…یاعلی…!

 

سرهنگ هم با یک یاعلی تماس را قطع کرد.

امیر نفسش را بیرون داد و بلافاصله سمت حمام رفت…

 

باشنیدن صدای آب نیشخندی روی لبش نشست.

کمی شیطنت به جایی برنمی خورد حتی اگر دیشب زیادی از خودش و دخترک کار کشیده بود…!

 

وارد حمام شد و با دیدن هیکل لخت رستا بار دیگر هوس بر وجودش چیره شد و دخترک مات مرد و نگاهش…

تا خواست واکنش نشان دهد، امیر به دیوار پشت سر چسباند و لبش را مهر لبان دخترک کرد.

 

#پست۴۶۵

 

 

 

کارد میزدی خون رستا در نمی آمد.

دخترک با نگاهی تند و برنده خیره امیر بود که داشت گوشت سیخ می کرد تا برایش کباب درست کند.

 

-چیه…؟! چرا اینجوری نگاه می کنی…؟!

 

 

رستا با حرص لیوان چای را روی میز کوبید.

-واقعا خیلی پررویی امیر…! یه نگاه به تن و بدنم بنداز…!

 

 

امیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد.

-ببین منو وادار نکن که به تن و بدنت نگاه بندازم که دوباره کار به جاهای باریکی می کشه…!

 

 

رستا چشم درشت کرد.

-اینقدر شل کمری…؟!

 

 

امیر اخم کرد.

-هی هی با من از این شوخی ها نکن که می دونی برای ثابت کردنش نمیزارم شب تا صبح چشم روهم بزاری…!

 

 

دخترک هاج و واج ماند.

-امیر خیلی بیشعوری…! تو اصلا نمیزاری من حتی از احساساتم بهت بگم چون می ترسم بعدش سر از تختت دربیارم، واقعا چرا…؟!

 

 

امیر جدی شد.

سیخ را توی سینی گذاشت و خیره دخترک شد.

-چون تو تنها دختری هستی که می تونی منو به این نقطه برسونی که فقط بخوام با تو سکس کنم که یا هرچیزی دیگه که توی عمل یا حرف پیش میاد آخرش به این مرحله میرسه که تو رو ببرم تو تختم…!

 

 

رستا پلک زد.

حرفش به مذاق دخترک خوش آمد.

اینکه فقط خودش بود که روی مردی مثل امیریل آنقدر تاثیر داشت که او را از خود بیخود کند.

-باورم نمیشه اون امیریلی که همیشه خدا اخمو و جدی بود و به زور نزدیکم می شد حالا اینطوری راحت حرف از مسائل مثبت هجده میزنه…!!!

 

 

نگاه امیر پر شد از مهربانی و محبت…

-چون نمی خواستم یه وقت خیانت در امانت کنم ولی حالا زنمی، مال خودمی…! هرکاری بخوام، بکنم دستم آزاده…!

 

#پست۴۶۶

 

 

 

رستا حرفی نزد و مشغول دید زدن امیر شد حتی کبودی تن و بدنش را هم فراموش کرد.

اصلا چه می توانست بکند وقتی کاری از دستش نمی آمد…؟!

 

***

امیریل با نگاهی به در ورودی ویلا گوشی اش را درآورد و شماره سرهنگ را گرفت.

 

زیاد معطل نشد که صدای سرهنگ را شنید.

-سلام امیرجان…!

 

 

امیر صدایش را پایین آورد.

-سلام سرهنگ ببخشید بد موقع مزاحم شدم.

 

سرهنگ با خوشرویی گفت: اشکال نداره پسرم راحت باش…!

 

-رستا کنارم بود، نمی تونستم حرف بزنم…!

 

سرهنگ کنجکاو بود تا اصل موضوع را بداند که چرا برای نیما پاپوش درست کرده…؟!

-بگو امیرجان…!

 

-چاره نداشتم سرهنگ باید برای اینکه نیما رو نزدیکم داشته باشم، به نزدیکیش با رستا هم کار نداشتم اما دیکه دلشت پاش رو زیادی از گلیمش درازتر می کرد

 

-برای چی…؟!

 

امیر با حرص چشم بست.

-می خواست توی مهمونی که میره رستا رو به عنوان پارتنرش ببره و نتونستم ساکت بمونم…!

 

سرهنگ متفکر گفت: خب اون رو نمیذاشتی بره ولی اینکه پاپوش رو براش درست کردی متوجه نمیشم…!

 

پوزخند زد.

-می خواستم کله گندشون رو پیدا کنم که یه چیزایی دستگیرم شد.

 

-مدرکی هم داری…؟!

 

امیر مجدد نگاهی انداخت تا رستا نیامده حرفش را بزند.

-حاجی مسئله فقط به چهارتا معامله و محموله نیست…!

 

سرهنگ جا خورد…

-یعنی چی…؟!

 

امیر با حالتی پرخاشگرانه لب زد: مسئله امنیت کشوره…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حانا
حانا
20 ساعت قبل

نویسنده عزیز.خسته نباشید
عزیزجان نمیدونم چرا اینقد علاقه داری ک مسائل زناشویی تو رمانهات پررنگ باشه، اصن از حد گذروندی، دلیلش هم نمیدونم چیه؟!یخورده مطالعه‌تو ببر بالا،رمانت هییییچ چیز جذابی نداره،هییییچ موضوع یا اتفاق خاصی نداره، تا ی خط میای روایت کنی میچسبونیش ب سکس.
بسه دیگ!

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  حانا
10 ساعت قبل

شیر مادر و نان پدرت حلال👌👌👌👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏👏❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

مریم گلی
مریم گلی
21 ساعت قبل

خدایی خیلی رمان چرتی هست اصلا انگار فقط میخواد ذهن خواننده منحرف کنه و به سمت و سوی مسائل زیر شکمی ببره واقعا متاسفم برای این جور نویسنده ها رمانتون حداقل یکم از زندگی روزمره و زندگی و اینا هم بگه بد نیست قصه رمانش خیلی داره مزخرف پیش میره

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  مریم گلی
10 ساعت قبل

بیگ لایک👏👏👏👏👌👌👌👌

نازنین
نازنین
1 روز قبل

مسخرشو در آوردی همش سکس دوکلمه هم جنایی میشه اونم بی سروته

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  نازنین
10 ساعت قبل

لایک👏👏👏

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x