رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 17 - رمان دونی

 

 

 

 

رستا تند شد…

-یعنی چی این حرفت…؟!

 

-یعنی اگه نمی بوسیدم اون پارسای بیشرف حرومزاده یه بلایی سرت می آورد…!!!

 

 

رستا جا خورد…

-بلا سرم می آورد، مگه شهر هرته…؟!

 

امیریل پوزخند زد…

-انگار تو باغ نیستی دخترخانوم… من دنبال اون مرتیکم تا مدرک علیهش جمع کنم و بفرستمش بالای دار… اونوقت تو با خالت نشستی خوش خوشان و قر میدین…!!!

 

 

رستا کلافه از نفهمیدن حرف های امیریل با پرخاش گفت: عین آدم حرف بزن… اون مرتیکه چه غلطی می خواست بکنه…؟!

 

 

تا بناگوش امیریل سرخ شد و از سر غیرت و تعصب سمت رستا برگشت و با چشمانی خون شده غرید…

-ازت خوشش اومده بود و…. شک نداشتم اگه دیر جنبیده بودم….

 

 

ساکت شد و کمی مکث کرد…

-همون دیشب می دزدیدت و بعدم…. کمترین کارش تجاوز بود ….!!!

 

 

رستا جا خورد…

امیریل به عمد توضیح داد تا چشم دخترک را باز کند اما رستا پرت تر از این حرف ها بود…!!!

 

-مگه الکیه که بخواد دختر مردم و…

 

 

امیریل خشم وجودش را از این بی خیالی فرا گرفت و محکم مشتی به فرمان زد و فریاد کشید…

-الکیه رستا… الکیه که تو نمی فهمی….!!! اونجور مهمونیا در شان تو نیست لعنتی… یکمی آدم شو و اینقدر حرصم نده…!!!

 

 

رستا ترسید و به در ماشین چسبید…

جرات هیج حرفی را نداشت و فقط با چشمانی گشاد شده نگاه مرد و رگ برآمده گردن و پیشانی اش کرد…

 

 

امیریل سمتش برگشت و با حرص برایش خط و نشان کشید…

-یه بار دیگه رستا… به خدا، به جان خودت یه بار دیگه ببینم تو یه همچین مهمونیایی رفتی اونوقت اینقدر آروم برخورد نمی کنم…!!!

 

#پست۸۵

 

 

رستا ابرو در هم کشید…

با اینکه می ترسید اما زبانش را نمی توانست نگه دارد…

-مثلا الان خیلی مهربونی…؟!

 

 

گردن امیریل چنان سمتش برگشت که مهره هایش صدا دادند…

 

رستا تکانی خورد و آب دهانش را فرو داد اما همچنان سعی داشت پررو بودنش را حفظ کند…

اصلا او باید شاکی باشد که بوسیده شده نه امیر…؟!

 

-به نفعته که حرف نزنی رستا…؟!

 

رستا با همان اعتماد به نفس کاذبی که به خود داده بود سمتش براق شد…

 

-من باید شاکی باشم نه جنابعالی…!!! تو من و بدون اجازه بوسیدی، می فهمی…؟!

 

 

امیریل نفسش را کلافه بیرون داد…

گیر موجود زبان نفهمی افتاده بود…

-مجبور بودم، به خاطر خودت بود…!!!

 

 

-نه جونم به خاطر من نبوده، به خاطر دل خودت بوده پس دنبال بهونه نباش…!!! اصلا خوشم باشه دست حاج عمو و عمه فرشته درد نکنه با این پسر بزرگ کردنشون… مثلا نامحرم بودی…!!!

 

 

امیریل دندان بهم سابید…

کلافه بود…

-برام مهم نیست چی فکر می کنی بچه… فقط یه بار دیگه ببینم همچین جاهایی رفتی من می دونم و تو…!!!

 

 

رستا سمتش براق شد…

-نه اقا من مشکل دارم باهات…! اصلا بیخود کردی بی اجازه من، من و بوسیدی…؟! حالا که اینجور شد دوست دارم برم پارتی، مهمونی که چیزی نیست… تو هم نمی تونی جلوی من و بگیری…!!!

 

 

امیریل با حرص ماشین را کنار زد و سمت رستا برگشت…

دخترک از نگاه طوفانی اش ساکت شد…

 

-جرات داری یه کلمه دیگه حرف بزن…؟!

 

-تو بیخود کردی من و بوسیدی…!!!

 

امیریل مچ دستش را گرفت و سمت خودش کشید که تن دخترک توی آغوشش افتاد و جیغش هوا رفت…

لحظه ای نگاهش به شیشه ماشین افتاد…

 

چنگی به فکش زد و با خشونت و حرص نگاه لب های قلوه ایش کرد…

-خودت خواستی…!

 

و درکمال حیرت لب روی لب رستا گذاشت…

 

#پست۸۶

 

 

رستا

 

رد لمس لب های امیریل روی لبانم داشت مرا می کشت…!

امیریل مرا بوسیده بود به همین سادگی و خوشمزگی…!!!

 

 

-چیه مثل اوسکلا توی فضایی؟ امیریل باهات چیکار کرده…؟!

 

سمت سایه برگشتم…

مبهوت خیره اش شدم…

-امیر من و بوسید سایه…!!!

 

 

جا خورد…

-چی داری میگی…؟ شوخی می کنی…؟!

 

-نه به خدا… لبم و نگاه کن، ببین چه ورم کرده…؟!

 

سایه هم دست کمی از من نداشت…

یعنی باور نمی کرد که امیریل همچین کاری را بکند…؟!

 

 

دستش را طرف صورتم آورد و چانه ام را گرفت…

– گاز گرفته…؟!

 

با یادآوری حسی که به دلم سرازیر شده بود، ناخودآگاه نیشم باز شد…

-بیشرف جوری گاز گرفت که دلم یه حالی شد…!!!

 

 

چشمان سایه درشت شد…

-خوشت اومده…؟!

 

شانه بالا انداختم…

-نمی دونم ولی بدم نیومد، اصلا الان یه حالی ام و خودم و نمی فهمم…!!!

 

 

سایه چشم باریک کرد…

-وقتی بوسیدت چه عکس العملی نشون دادی…؟!

 

 

کمی مکث کردم.

-زدم تو گوشش…!!!

 

#پست۸۷

 

 

 

چشمانش درشت شد…

-چیکار کردی…؟!

 

-اون حق نداشت بی اجازه من و ببوسه…؟!

 

-تو که داشتی براش میمردی…؟!

 

-دوست داشتن یه چیزه… بی اجازه یه کاری انجام دادن هم یه چیز دیگه…!!! تا من نخوام حق هیچ کاری رو نداره…!!!

 

 

سایه ابرو بالا انداخت و نگاه ناباوری بهم کرد…

-خب بقیش…؟!

 

 

-هیچی عصبانی شد که با اون هیکل عین غولش ازم کتک خورده اما خودش قبول داشت که مقصره و دلیلش هم این بود که اون مرتیکه که توی مهمونی بود فکر کنه من دوست دخترشم…!!!

 

 

-عجب دلیل مسخره ای…!

 

-منم بهش گفتم اما چشم غره بهم رفت و توی سکوت اومدیم خونه…!!!

 

 

سایه خودش را جلو کشید…

-به همین سادگی تو هم قانع شدی…؟!

 

 

-نه من تو هوای لباش بودم سایه… خیلی خودم رو کنترل کردم تا خودم پیش قدم نشم…!!!

 

 

سایه خنده اش گرفت…

-چشم حاج یوسف روشن…!!!

 

 

-منم بهش گفتم ولی خب به یه ورشم نگرفت البته الان که فکرش می کنم باید بازم بیشتر هوچی بازی در می آوردم که دوباره من و ببوسه…!!!

 

 

-خیلی پررویی رستا… درسته در قید و بند حجب و حیا نیستیم اما نه دیگه در این حد که بخوای بپری ببوسیش…!!!

 

 

-حق داری اما خودمم موندم امیری که جلوی هیچ خانومی سر بلند نمی کنه، یه نامحرم و بوسیده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 170

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x