نگاه سنگین امیر را حس می کردم و به سختی داشتم او را به یک ورم می گرفتم…
کور خوانده بود که به حرفش گوش بدهم و یک هفته خانه نشین شوم…!
از حالا در تدارک چیدن برنامه ای برای یک سفر چند روزه ای هستم البته اگر سایه یاری کند…!
-خب شام هم خوردیم و بریم سر اصل مطلب…
متعجب سمت آقاجان برگشتم.
شام خانه عمه فرشته دعوت بودیم و انگار یک خبرهایی بود.
سمت مامان برگشتم که با اشاره او ببینم چه خبر است که بدتر از همیشه در سریع ترین سرعت ممکن دست به دهانش گرفت و سمت سرویس دوید و عمو رضا هم به دنبالش…!
نگران به دنبالشان رفتم که عمو رضا خیالم را راحت کرد و به پذیرایی برگشتم…
مامان به کلی مرا از یاد برده بود که لحظه ای دلم گرفت و مامان را خواستم…!
حسود نبودم اما دیگر مثل گذشته هم نه زنگ می زد نه خبر می گرفت…هرچند که خودش هم تمام روز خواب بود…
-چیه بغ کردی…؟! امیر داره نگات می کنه…!!!
به عمد امیر نادیده گرفتم.
-نگاش نکن، میخوام حرصش بدم…!
با حرف زدن حاج یوسف، سایه هم حرفی نزد.
-بفرمایید آقاجون…؟!
اقاجان نگاهی به امیرعلی و نازنین همیشه ساکت کرد و لبخند زد.
-دیگه کم کم باید عروسی این دوتا جوون رو بگیریم و بفرستیم سر زندگیشون…!!!
لبخندم عمق گرفت.
نازنین سرخ شد و سر به زیر برد و چادرش را بیشتر پیش کشید.
عمه فرشته نگاهی به پسر و عروسش انداخت…
-والا ما که از خدامونه اقاجحون منتهی امیرعلی میگه تا خان داداشم ازدواج نکنه ما عروسی نمی گیریم…
وای که دوست داشتم حرصم را سر امیریل خالی کنم.
-وا علی این چه حرفیه اومدیم و خان داداش جونت نخواست تا صدسال دیگه زن بستونه، اونوقت تو میشینی پاش…؟! مرد حسابی اونوقت بچه هات جای بابا میگن بابابزرگ….!!!
#پست۲۹۲
اخم امیر درهم بود که خنده امیر محمد و سبحان بلند شد حتی متین هم زیرزیرکی می خندید.
-اخه به تو چه بچه…؟!
اخمی به امیر محمد کردم.
-بابا دلمون پوسید… خب دلم عروسی می خواد…! بعدشم مگه دروغ میگم…؟!
خاتون قربان صدقه ام رفت.
-قربون دلت برم دیروز خونه خانوم قنبری مولودی بود چقدر هم حالتو پرسید، اما فکر کنم برات نقشه داره که عروسش بشی..!!!
نیشم رو باز کردم…
-من نمی دونم چرا اسم خواستگار میاد ولی خودش نمیاد…؟!
سایه توی پهلوم کوبید و آرام پچ زد: حقته که امیر دهنت و سرویس کنه…!
نیم نگاهی به امیر انداختم که بدتر اخم هایش درهم بود.
عمه فرشته با چشم غره ای بهم گفت: بزار اینایی رو که موندن داماد کنیم تا به تو برسه…!
لب برچیدم که امیریل با جدیت تمام بلند شد و رو به امیرعلی کرد.
-بهتره توی فکر عروسی باشی علی، تا حالا هم خیلی دیر شده…!
امیر علی ارام گفت: ولی تو…
امیریل خندید: بفکر من یا کسی نباش، بهتره از بهترین روزهای زندگیت لذت ببری…!!!
سپس رو به نازنین کرد: زنداداش بهتره با خانواده صحبت کنین که برای مراسم و صحبت های نهایی مزاحمشون میشیم…!
بعد هم بااجازه ای گفت و رفت…
عمه فرشته بعد رفتن امیریل رو بهم کرد.
-رستا جان پاشو برو پیش مادرت، ببین چیزی احتیاج داره یا نه… پاشو عمه جان…!
تو رو دربایسی قرار گرفتم و سمت اتاق مهمان رفتم و در را باز کردم… داخل رفتم و نگاهی روی تخت کردم و وقتی مامان را ندیدم، خواستم برگردم که یک دفعه دستم کشیده شد و پرت شدم…!!!
#پست۲۹۳
نگاه حیرت زده ام روی اخم های امیریل بود.
یعنی عمه فرشته مرا دنبال نخود سیاه فرستاده بود…؟!
توی آغوشش بودم و مرا محکم گرفته بود.
نگاه تیز و برنده اش از چشم هایم حتی یک اینچ هم ان طرف تر نمی رفت…!
من شاکی بودم.
-ارثت و بالا کشیدم…؟!
اخم کرد.
-باید یکی بزنم تو دهنت تا دیگه جلوی شوهرت حرف از خواستگار نزنی…!
ابروهای من هم درهم رفت.
من خواستگار نداشته صاحب شوهر شده بودم…!
-پس چرا خواستگاری نیومدی اقای شوهر…؟!
گره ابرویش باز شد.
-اونم به وقتش…!!!
– ولی من الان دلم خواستگار می خواد…!
داشتم مزه پرانی می کردم تا بتوانم زودتر از دستش خلاص شوم…
نگاهش از چشمم پایین آمد و روی لب هایم و بعد گردنم نشست.
-دل منم می خواد گردنت و بشکنم… بیشرف همین چند ساعت پیش به خاطر همین حجابت نزدیک بود گردن اون مرتیکه رو بشکنم که چشمش رو ناموسم بود…؟!
-اولا مگه من مقصر چشم و نگاه هیز اون مرتیکه بودم که داری ازم حساب پس می گیری…؟!
-اگه تو عین آدم لباس بپوشی کسی بهت گیر نمیده…!
خواستم از اغوشش فاصله بگیرم که نگذاشت.
حرصی نگاهش کردم.
-پوشش من هیچ ایرادی نداره ولی مشکل از چشم و نگاه شماست که با همه چیز تحریک میشین…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زندگی اینا به سرانجام نمیرسه
اقا اگه اینا با هم تعارف دارند تو یه خونه؟؟
برگرده درست بگه جای عروسی امیر و نازنین، عروسی رو دوقلو کنید!! منو و رستا هم همون شب ازدواج میکنیم و خلاص