رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 69 - رمان دونی

 

 

 

راوی

 

-قربان سوژه در حال حرکته…!

 

امیریل با اخم هایی در هم گره شده پشت مانیتور رفت و با دیدن نقطه ای که سرباز مشخص کرده، چشمانش باریک تر شدند.

-بررسی کن ببین دقیقا اونجا چیکار داره…؟!

 

 

سرباز سری تکان داد و بی سیم را برداشت و با مامور دیگری در حال تبادل اطلاعات بودند که گوشی اش زنگ خورد…

سمت گوشی اش رفت و با دیدن شماره، چشم باریک کرد…

سایه با او چه کاری داشت…؟!

شک نداشت که دوباره دخترکش آتش سوزانده…!

 

تماس را وصل کرد.

-بله سایه خانوم…؟!

 

-سلام آقا امیر خوبین؟ ببخشید که مزاحم شدم…!

 

-خواهش میکنم بفرمایید…؟!

 

سایه کمی این پا و ان پا کرد و بعد خجالت زده گفت: راستش من با عماد قرار داشتم ولی سرقرار نیومده و هرچی هم زنگش می زنم گوشیش خاموشه… این شد که مزاحم شما شدم…!

 

 

کمی مکث کرد.

-راستش منم خبرش ندارم اما پیگیر میشم و خبری شد، بهتون اطلاع میدم…!

 

-مرسی پس منتظرتونم…

 

امیریل با فکر به دلبرک چموشش گفت: سایه خانوم فقط رستا خونه است یا نه…؟!

 

سایه خندید.

این مرد هم حریف ان فتنه مو طلایی نمی شد.

-به نظرتون این شمر تو خونه می مونه…؟! صبح زود رفت بیرون…!!!

 

#پست۲۹۹

 

 

 

حدس زده بود اما خیلی دوست داشت که دخترک کمی حساب ببرد…

 

-کافه رفته…؟!

 

سایه چیزی را توی سیستم وارد کرد…

-نیست من الان توی کافه ام…!!!

 

خشم وجود امیر را گرفت.

این بار دیگر هیچ رحمی بهش نمی کرد…

-خیلی خب مرسی خبری شد بهتون اطلاع میدم، فعلا…!!!

 

 

سریع تماس را قطع کرد و شماره رستا را گرفت اما خاموش بود.

از حرص چشم بست.

خط و نشان کشید که خدا نکند دستش بهش برسد…!!!

 

 

سرباز هیجان زده از چیزی که پیدا کرده بود،  امیر را صدا زد.

-قربان پیدا کردیم…!!!

 

امیر پیش سریاز برگشت.

-خب…؟!

 

-یه بوتیک توی پاساژ مورد نظر وجود داره که در اصل کارش فروش مواد و چیزای دیگس….!!!

 

 

امیر سریع بی سیم و اسلحه و گوشی اش را برداشت و رو به سرباز گفت:  پیگیر باش و اتفاقی افتاد خبرم کن.. به بچه ها خبر بده گزارش کاملشون رو میزم باشه…!!!

 

کارش اینجا تمام شده بود و باجسد می فهمید ان آتش پاره کجا رفته که حتی سایه هم نمی داند…!

 

چون گوشی اش خاموش بود، موقعیتش هم معلوم نبود…

 

-رستا فقط خدا به دادت برسه که گیرم نیفتی…!!! زیادی بهت اسون گرفتم، یاغی شدی موش طلایی…!!!

 

*

 

#پست۳٠٠

 

 

-بزار توضیح میدم عزیزم…!

 

سایه با حرص سمتش برگشت.

-توضیح رو باید همون صبح میدادی یا حداقل برام پیغام میذاشتی نه اینکه من و تا شب به حال خودم رها کنی و بعدش بیای و بگی معذرت می خوام و توضیح میدم…

 

 

عماد اخم کرد.

-دارم میگم کارم مهم بود باید می رفتم دادگاه و بعدش هم یه اتفاقی افتاد که پیگیر یه پرونده بودم اصلا یادم رفت باهات قرار دارم…!!!

 

سایه عصبانی نگاهش کرد

-الان برای چی اومدی اینجا…؟!

 

 

عماد لب زیر دندان کشید.

سایه چنان در حصار دیوار دفاعی اش فرو رفته بود که نمی خواست همان اول کار حرمت شکنی کند ولی این لحن و این همه حق به جانب بودن هم با اینکه حق دارد ولی نباید ماجرا را کش بدهد…!

 

اخم کرد.

-مگه قرار نداشتیم…؟!

 

-قرارمون صبح بود نه حالا که ساعت از هشت گذشته…!!!

 

عماد دست توی موهایش برد.

-وا بده دختر… دارم میگم نتونستم… پیغام هم گذاشتم اما نیومده بود…!!!

 

سایه از کوره در رفت.

-مگه من مسخره تو هستم که بگی بیا سر قرار و بعدش نیای… الان هم نمی تونم چون باید برم خونه…!!!

 

 

عماد از خنگی و خیره سری های سایه به ستوه آمد و باحرص سمت امیر محمد برگشت…

-محمد جان بی زحمت حواست به کافه باشه من با سایه خانوم یه کار کوجیک دارم…!

 

سپس دست سایه خواست بگیرد که دستش را عقب کشید…

-ولی من با تو کاری ندارم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
20 ساعت قبل

فاطمه جون چرا سال بد رو نمیذاری تا الان باید سه تا پارت میومد 😶

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x