سایه لحظه ای دلش برای خواهش صدای مرد سوخت که دست رستای تخس را گرفت…
-چشم آقا امیر اما به نظر من این دختر و زیادی لوس کردین که اینقدر تخس شده… یکم تنبیه بشه آدم میشه…!
رستا متعجب نگاه خاله اش کرد…
امیریل لبش به خنده کوچکی باز شد…
دخترک تقصیری نداشت و میان ان همه پسر، یک دختر ان هم به ان زیبایی و شیرین زبانی هرکسی را شیفته خود می کرد… دیگر که پدر،آقاجان و دایی رضایش برای این یادگاری جان می دادند…
حتی خودش هم تخسی هایش را با جان و دل پذیرا بود…!!!
– شما توی مجلس حواستون باشه که خدایی نکرده آتیشی نسوزونه وگرنه تنبیهش سرجاشه…!!!
این بار مبهوت مرد می شود و خنده های زیرزیرکی عماد…
انگشت سمت خودش گرفت…
-امیــــــریل من آتیش میسوزونم….؟!
ناز صدایش وقتی اسم امیریل را می کشید کافی بود تا قلب مرد به تپش بیفتد و نفس مرد رفت…!!!
آتش نمی سوزاند، دق می داد…!!!
سایه دستش را گرفت و داخل سالن شدند و چشم امیریل به دنبالشان رفت…
برگشت که سمت مردانه بروند که ناگهان با حرف عماد ایستاد…
-حاج خانوم به مامانم سپرده که یه دختر خوب برات پیدا کنه… مامانمم یه چندتا عکس نشون داده که یکی رو هم پسندیدن…!!! اگه واقعا حسی داری به رستاخانوم…
سرش به آنی سمت عماد چرخید و اخم کل صورتش را فرا گرفت…
-چی داری میگی…؟!
عماد دست به نشانه تسلیم بالا برد…
-داداش من تقصیری ندارم اما مامانم و حاج خانوم…
امیریل میان صحبتش امد…
-هیچ کس نمی تونه من و مجبور به کاری کنه…!!! هرچیزی به وقتش عماد…!!!
#پست۵۱
رستا با غم عجیبی نگاه ستاره کرد و جلوی ریختن قطره اشکش را گرفت…
سایه حواسش به او بود و دستش را فشرد…
-حاج رضا مرد خوبیه، نگران چی هستی…؟!
رستا با بغض خندید: عمو رضا ماهه می دونم که مامانم و خوشبخت می کنه… من دلتنگ شبایی میشم که دیگه قرار نیست مامانم و ببینم یا اینکه صبح با جیغ و دادایی که می زنه از خواب پاشم…!!!
لبخند سایه هم تلخ شد…
-خوبه که باز تو مامانت و داری اما من حاضرم تموم دنیام و بدم تا یه بار دیگه مامانم و ببینم…!!!
هر دو لحظه ای بهم نگاه کردند و بعد برای آنکه گریه نکنند چشم در حدقه چرخاندند و با آمدن فرشته خانوم به زور لبی به خنده باز کردند…
-دخترا چرا نشستین…؟!
رستا با شیطنت خندید: عمه جون به نظرتون من پاشم اینجا قر بدم چندتا شووور برام پیدا میشه…؟
چشمان فرشته خانوم برق زد و نگاهی به دو دختر کرد…
-ماشاالله هزار ماشاالله چشمم کف پاتون… اینقدر دوتاتون خوشگل شدین با این لباسا که همون لحظه ورودتون هرکی پسر داشته، در کمین نشسته…!!!
دو دختر بلند می خندند و فرشته خانوم قربان صدقه یک دانه برادرش می رود…
سایه چشمکی زد…
او هم از همان بچگی باالفاظی ان ها را صدا میزد که رستا می گفت…
-عمه جون بی زحمت یه لیست پر کنین تا بعدش یه خوبش و سوا کنیم…!!!
فرشته دل به دلشان می دهد و بعد دو دختر را بلند کرد…
-فعلا پاشین برین یکم قر بدین دلمون وا شه…
سپس دو دختر دست فرشته را هم گرفته و وسط رفتند…
جشن کوچک و جمع و جوری بود که بیشتر اقوام درجه یک دعوت شده بودند…
رستا با ناز و خرامان می رقصید و دل ستاره برای این همه ناز و غمزه دخترش می رفت…
امشب برایش سخت بود…
تنها گذاشتن رستا و جدا شدن ازش بدترین کار ممکن بود اما مجبور بودند…
حاج رضا دستش را فشرد…
-نگران چی هستی ستاره خانوم…؟!
#پست۵۲
ستاره لبخند نگرانی زد: والا من همیشه نگران این دخترم…
حاج رضا خندید…
-نباش چون رستا با تموم سن کمش دختر قوی و باهوشیه…!!! می دونی از چیش خوشم میاد…؟!
صورت ستاره باز شد که حاج رضا ادامه داد: جنم داره… اهل ریسکه… مستقله…!!! من خیلی دوست داشتم سبحان اینجوری باشه اما نیست…!!!
-خوبه که هستی رضا… تو برای من و دخترم خیلی باارزشی…!!!
حاج رضا با عشق نگاهش کرد و ستاره با خجالت چشم گرفت….
مرد دل دل میزد تا شب شود و با پری زیبا رویش تنها شود…
***
-قربونت برم عزیز تبریک میگم…
چشمان عزیز برق زد…
-مبارک خودت مادر… تو چه خوشگل شدی که هی چپ و راست تو رو از من خواستگاری می کنن …؟!
رستا قری به گردنش داد…
-دست من نیست عزیز…!!!
عزیز شیطونی نثارش می کند که بی هوا با صدای مونا حال خوشش ناخوش می شود…
-سلام عزیز خانوم…
رستا با دیدن کت و شلوار خوش دوختی که بی نهایت به هیکل خوش تراش و پوست سبزه اش می آمد، لبی کج کرد…
عزیز با دیدنش با خوشرویی جواب داد…
-سلام به روی ماهت دخترم… خوبی مادر…؟!
مونا با وقار سر به زیر برد…
-ممنون شما خوبید؟ راستش اومدم برای عرض تبریک… خیلی خیلی مبارکتون باشه…!!! همیشه به شادی…
بعد هم با عزیز و فرشته روبوسی کرد و با رستا تنها دست داد…
اما کارد میزدی خون رستا در نمی آمد. آنقدر که از این دختره جلب بدش می آمد…
****
#پست۵۳
-مراقب خودتون باشین… هرموقع زنگ زدم لطفا در دسترس باشین…
رستا کلافه چشم در حدقه چرخاند…
می دانست ستاره تا ده بار دیگر نگوید قرار نیست برود… سایه هم کلافه بود…
جلو رفت و بغل گوشش پچ زد…
-مامان بیا برو زیر پای عموی بدبختم سبز شد… یه نگاه بهش بکنی می بینی تا این موقع شب صبر کرده تا به شب زفاف برسه…!!!
ستاره ماتش برد…
به انی تمام وجودش داغ کرد اما آرام غرید…
-خیلی بیشعوری رستا…!
رستا سر بالا انداخت و با اشاره گفت: عه مامان به من چه… نگاه کن ببین خودت، چشماش همچین خمار شده و پی توئه دستاشم که وسط پاش…!!!
ستاره ناباور چرخید سمت حاج رضا و مرد لبخند مهربانی برایش زد…
سپس ستاره سمت رستا چرخید که دید دخترک کنار فرشته خانوم ایستاده و ریز ریز می خندد…
چشم غره ای بهش رفت و سپس با خداحافظی بلند بالایی روانه ماه عسل شدند…
****
-می خوام تا مامان نیومده کارای کافی شاپ رو تموم کنیم…!!!
سایه نگاهی بهش انداخت و سپس عینک آفتابی اش را به چشمش زد و گفت: من میرم بانک… تو هم برو تا حاج یوسف خونه هست برای وام و جواز باهاش صحبت کن…!!!
رستا سری تکان داد و سپس مسیر خانه عمه فرشته اش را در پیش گرفت…
وارد خانه شد لحظه ای با دیدن مونا در آنجا جا خورد…
او دقیقا اینجا چه می کرد…؟!
ناخودآگاه حس بدی گرفت…
مونا با دیدنش چادرش را جمع کرده و لبخندی زد…
-سلام رستا جون…!
رستا متقابلا جلو رفت…
-سلام موناجان…!!!
مونا جوابش را داد که فرشته خانوم با سینی چای وارد سالن شد…
– امیریل داخل اتاقشه دخترم، داره آماده میشه الان میاد باهاش حرف بزن…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز نوبت پارت جدید نبود😓?
چی شد پس!?این یکی هم که مثل بقیه شد🤕
درود*
ااوف که چقدر،، من از این مردک امریل بدم اومدد هردفعه بیشترر ااز قبل متنفر میشم امثال این روانپریش در قرون وسطا عهده عتیق سلطانن حسنن قلی خاان. صفووی یا ناصرالدیین. شاه قاجار•••• گیر کردنن