-پس چرا من نفهمیدم…؟!
امیر نزدیک تر امد.
پالتویم را از تن کشید و روی تخت پرت کرد.
هاج و واج نگاهش کرد که با هیزی تمام چشمش روی تنم می چرخید.
-یه لباس خواب برات سفارش دادم که توی تنت محشره…!
این مرد دیوانه بود و داشت مرا هم دیوانه می کرد.
بیشرف داشت مرا مجاب می کرد یا آنکه تصور کند ان لباس خواب چقدر به تنم می نشیند….؟!
از حرص توی سینه اش کوبیدم…
-خیلی بیشعوری مرتیکه..!!!
برگشتم بروم پالتویم را تنم کنم که نگذاشت و دستم را گرفت.
-هی هی جوجه طلایی مواظب زبون و دستت نباشی بد بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا…!
-مثلا چه غلطی می کنی…؟!
لبخند زد.
-می دونم خوشت میاد ولی فکر نکنم الان این جور چیزی رو بخوای…؟!
ذهنم را مشغول کرد.
از ان حالت تدافعی کمی عقب نشینی کردم.
فضولی ام گل کرد.
-چی رو نمی خوام…؟!
چشمانش برق شیطنت داشت که دستش را دور کمرم و ان یکی دست دیگرش را روی سینه ام گذاشت و فشار ملایمی بهش وارد کرد…
-همونی که ازش می ترسی سرکوفت بشنوی…!
اخم کردم.
-تو حق ن…
وسط حرفم پرید.
-رستا این افکار و دلایل مسخره رو می ندازی دور و یادت نره تو زنمی…! اولین سکس و هدیه دادن دخترونگیت به من برای من خاطره خیلی باارزشه که بخوای با این افکار زشت خدشه دارش کنی…!!!
سپس آرام سرش را پایین تر آورد و بغل گوشم پچ پچ وتر ادامه داد.
-من همین الانشم می خوام روی همین تخت باهات بخوابم…
#پست۳۶۵
-امیر…؟!
لبخند زد و با حس قشنگی بهم نگاه کرد.
-جان امیر…؟! بالای بیست بار هی گفتی امیر… دوست داری اسمم رو که هی صدام می کنی…؟!
نگاهی به چشمانش کردم.
من عاشق اسمش که هیچ میمردم برای خودش…!
ناز ریختم توی چشمانم.
-شاید…!!!
اخمی کرد.
-پدرسوخته اینجوری نگام می کنی که اونوقت همین جا می خوابونمت و خودمو مستفیض می کنم…!
روی تخت نشست و مرا هم روی پایش نشاند.
دستش زیر چانه ام رفت و چنگ زد.
حرص توی نگاهش از حال بدش می گفت که داشت به سختی جلوی خودش را می گرفت.
-عقد کردیم، رستا میبرمت شمال و بدون هیچ سر خری اونجا… آخ من دلی از عزا دربیارم…. رستا دیوونت می کنم….!
عجب آدم پررویی بود.
-تو منو به خاطر سکس می خوای…؟!
با سوالم ابرویی بالا انداخت و تو سکوت خیره ام شد.
-سوال به جایی بود… مگه میشه یه موجود نرم و سفید داشته باشی و باهاش سکس نکنی…؟!
دهانم باز ماند که بوسه ای روی لبم کاشت.
-اینا رو با من بودی…؟!
خندید.
-مگه یه موجود نرم و سفید غیر از تو، تو اتاق داریم….؟!
#پست۳۶۶
خنده ام گرفت.
بی حیا بودنش را هم کسی باور نمی کرد چون تمام این ها فقط برای من بودند و بس…!
– باید به عمه بگم که تو تربیتت یه تجدید نظری بکنه از بس که پسرش هیز و بی حیائه …!
طولانی خیره ام شد و بعد به سختی نگاه ازم گرفت.
-فردا میام دنبالت بریم برای آزمایش خون، آماده باش….!
خنده ام روی لبم ماسید.
اخم کردم.
-من هنوز جواب بله ندادم که…
امیر جدی و بدون هیچ انعطافی گفت.
-تو قبلا بهم بله رو دادی فقط مونده کارای اداری و مراسمش…!
-نظر من مهم نیست….؟ داری مجبورم می کنی…!
با یک حرکت مرا سمت خودش چرخاند به طوری که پاهایم دو طرفش روی تختم بود…. به خودش فشارم داد.
دو طرف صورتم را قاب کرد و نزدیک لبانم لب زد.
-کار ما از این حرفا گذشته قربون چشات برم… می دونم که تو هم منو می خوای، پس این همه تردید و دیوونه کردن من یعنی جی…؟!
بغ کرده چشم به زیر بردم.
-می ترسم…!
-نگام کن…!
نگاهش کردم که کوتاه باز لبم را بوسید.
– من دوست دارم رستا…. اگرم دارم عجله می کنم، چون دوست دارم زنم توی خونه خودم باشه و شبش هم توی بغل خودم بخوابه….!
-امیر داری عجله می کنی من آمادگیش رو ندارم… اصلا حداقل بزار فکر کنم…!
امیر دستش روی سینه ام نشست و با حرص فشاری بهش وارد کرد که دردم گرفت…
-نمی تونم من دیگه طاقت ندارم… فردا میریم آزمایش… همه باید بفهمن زن امیر یل کیه تا به خودشون اجازه ندن بیان خواستگاری یه زن متاهل…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 182
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نداره؟