– احتیاجی به نشون دادن نیست.. ما قبلاً همدیگه رو دیدیم.. پسره هم خودش یه چیزایی رو سربسته گفته ولی من رک و راست جواب منفی دادم و گفتم فعلاً نمی خوام به جز درس خوندن به چیزی فکر کنم.. زن دایی خیال می کنه خودش خیلی زرنگه که قراره زودتر از بچه برادرش پیش قدم بشه.. ولی اگه مطرحش کنه.. پسره خودش می گه که بیخودی زحمت نکشن!
پوزخند غلیظی زد و گفت:
– فکر کن یه درصد.. تو این دوره زمونه پسری دست رد به سینه همچین درخواستی بزنه.. اونم وقتی طرفش یکی مثل تو باشه که از هیچ طریقی نمی شه روش ایرادی گذاشت!
با وجود اینکه با حرص و غضب این حرفا رو می زد ولی من لبخند عمیقی به خاطر این تعریف غیر مستقیمش روی لبم نشست..
واسه همین برای عوض کردن جو بینمون.. دستم و دراز کردم و دست راستش و از فرمون جدا کردم و گذاشتم رو پای خودم..
نگاهش همراه دستش به سمت من کشیده و من که حالا دیگه یه کم حس خجالتم ریخته بود.. بدون رودرواسی.. اون قسمت مورد علاقه ساعد دستش و که باز از زیر آستین تا شده اش بیرون افتاده بود نوازش کردم و گفتم:
– ولش کن.. بیا بهش فکر نکنیم خب؟ من دیگه یاد گرفتم جواب زن دایی و چه جوری بدم که بیخیال این قضیه بشه.. تو این یکی دو ماهم باز داشت یه چیزایی رو سر بسته مطرح می کرد که من اصلاً نذاشتم به مرحله ای برسه که بخواد منظورش و رک و راست بگه.. دیدی که هیچ اتفاقی هم نیفتاد.. الآنم هیچی نمی شه.. بر فرض محالم اگه شد.. دلم گرمه به بودن تو.. همه چیز و راست و ریس می کنی.. غیر از اینه؟ پس بیا امروزمون و با فکر کردن به این مسائل بی اهمیت خراب نکنیم.. باشه؟!
نگاهش بدون جواب داشت توی صورتم می چرخید.. یه نگاه عجیب که کمتر ازش دیده بودم و نمی تونستم معنیش کنم..
ولی منی که مصر بودم حتماً ازش جواب بگیرم سرم و رو شونه خم کردم و با دلبری بیشتری لب زدم:
– باشه عزیزم؟
سرش و به تاسف تکون داد و دستش و از تو دستم بیرون کشید و گفت:
– متنفرم از اینکه یکی نقطه ضعفم و پیدا کنه.. ولی تو رابطه با تو انگار بدجوری گاف دادم که این شکلی داری سوء استفاده می کنی.. باشه! فعلاً هیچی نمیگم!
تا وقتی برسیم سر کوچه دیگه حرفی که باعث دلخوری بشه بینمون زده نشد و قبل از اینکه بخوام پیاده بشم.. درحالیکه از همون لحظه هیجان داشتم برای شب پرسیدم:
– من یه سری.. غذا تو ذهنم دارم.. براش خریدم کردم.. ولی تو اگه چیز خاصی می خوای.. بگو که به لیستم اضافه اش کنم..
– لیست؟ لیست تهیه کردی واسه شب؟
– خب.. آره دیگه! اولین باره مهمونمی!
– کلا دو سه وعده تو خونه من غذا خوردی.. که یا از بیرون گرفتم و یا خودت درست کردی.. حالا تو چی و می خوای جبران کنی که این شکلی تدارک دیدی؟
– اولاً که مگه حتما باید چیزی رو جبران کنم؟ دوماً اگرم هدف جبران کردن باشه که حتی همینم کم و ناچیزه.. من بیشتر از اینا بهت مدیونم..
تا خواست حرفی بزنه با صد بلندتری ادامه دادم:
– بعدشم.. قرار بود دیگه رابطه امون جوری نباشه که بخوایم.. همچین معیار و مقیاسی واسه اش بذاریم و هی حساب کتاب کنیم. دیگه این حرفا رو نداریم نه؟ این لیستی که تهیه کردم هم بذار به حساب اینکه می خوام.. بیشتر با هنر کدبانوگریم.. آشنات کنم!
لبخندی زد و در جوابم کوتاه گفت:
– عوض شدی!
فکر کردم داره درباره چهره ام حرف می زنه که دستی رو سر و صورتم کشیدم و گفتم:
– چطور؟
– قیافه ات و نمیگم.. حال و هوات تغییر کرده.. حداقل نسبت به من.. دیگه اون دختر خجالتی که هرچیزی می گفتم سرخ و سفید می شد نیستی..
قبل از اینکه بپرسم این خوبه یا بد خودش گفت:
– دقیقاً داری می شی همونی که می خوام و همیشه آرزوش و داشتم! یه دختر محجوب و با حیا.. که شیطنت داره.. ولی فقط پیش من نشونش میده..
لبم و آروم گاز گرفتم و چیزی نگفتم..
– پیشنهادی ندارم.. هرچیزی که درست کنی مطمئناً خوشمزه اس! واسه همین بدم نمیاد سورپرایز بشم با دیدن هنر کدبانوگری خانومم!
مطمئناً اگه چند ثانیه بیشتر می موندم.. اینبار خودم پیش قدم می شدم واسه ساختن یه صحنه عاشقانه توی ماشین و میران به کل از خودم ناامید می کردم.
واسه همین سریع خدافظی کردم و بعد از اینکه تاکید کردم شب دیر نیاد.. پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه.. در حالیکه استرس همراه با هیجان.. یک لحظه هم دست از سرم برنمی داشت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی فکرکنم یکی مچشون رو بدبگیره مثلا زن داییش😐😐راستی این دخترپسرای که جرات میکنن برن خونه هم فازشون چیه واقعا نمیترسن😥😥
شب چه شود میران ودختری که فکرمیکنه عاشقشه مثبت۱۸شده حتما میخونمش😅😅😅
اوف