بعد تصمیم گرفتم زنگ بزنم به میران که حداقل یه کم تو حرف زدن با اون آروم بشم.. ولی بازم منصرف شدم. یادم افتاد که امروز چقدر خسته بود و گفت به محض رفتن به خونه می خوابه..
ولی من برای ادامه این مسیر و نوع خاکی که باید از حالا به بعد تو سرم می ریختم به همفکریش احتیاج داشتم و همه اینا ترغیبم کرد که فردا بعد از حرف زدن با آفرین برم خونه اش.
هر چند که اون پیشنهادش و دو هفته پیش که اومده بود اینجا مطرح کرد و خواست با عمه اش بیاد خواستگاری که من زودتر از این خونه برم و خودم قبول نکردم..
حالا باید می نشستم تا ببینم.. با ایده دیگه ای می تونه من و از این فلاکت و بدبختی جدیدی که به جونم افتاده بود نجات بده!
بیخیال ملاقات روز جمعه مادرم شدم.. چون دیدنش فردا اصلاً به صلاح نبود.. می ترسیدم نتونم خودم و کنترل کنم و دق و دلی برادرش و سرش خالی کنم..
می ترسیدم دهنم باز شه و بگم باعث و بانی همه این مصیبت ها تویی که نخواستی سرپا بمونی و بچه ات و به دندون بکشی.. مثل همه مادرای بدبختی که تا لحظه آخر واسه آبرومندانه بزرگ کردن بچه هاشون تلاش می کنن..
ولی حیف که مادر من.. ساده ترین راه و انتخاب کرد و خودش و همون اول کشید کنار.. تا حالا من اسیر و محتاج یه مشت آدم بی خاصیت به اسم فامیل باشم!
*
کرایه اسنپ و حساب کردم و پیاده شدم.. از قصد لوکیشن و زدم سر کوچه اشون که این مسیر و پیاده برم و بیشتر زمان داشته باشم تا بتونم به حرفایی که می خواستم بزنم فکر کنم!
نمی دونستم اصلاً خونه هست یا نه.. می ترسیدم زنگ بزنم تا از لحنم بفهمه چه خبره و بخواد همونجا توضیح بده واسه همین همه چیز و گذاشته بود واسه همین لحظه که دیدمش!
از دیشب تا حالا یه کم عصبانیتم فروکش کرده بود و به این فکر کردم که شاید نیتش خیر بوده.. البته نه شاید.. حتماً نیتش خیر بوده چون محال بود آفرین نسبت به من نیت شری داشته باشه!
ولی خب.. تو این نیت خیر باید خیلی چیزا رو در نظر می گرفت که اولین و مهمترینشم غرور و عزت نفس من بود که این شکلی به باد رفت!
قبل از اینکه برم یه بار دیگه گوشیم و چک کردم.. میران هنوز آنلاین نشده بود و جواب صبح به خیری که براش فرستادم و نداده بود.. پس وقت کافی داشتم تا حرفام و به آفرین بزنم و بعد برم.. تا اون موقع دیگه حتما بیدار شده بود!
گوشی و که برگردوندم تو کیفم.. همون لحظه یه ماشین با سرعت از کنارم رد شد و من بعد از چند ثانیه ای که گیج و منگ بهش نگاه کردم.. تازه فهمیدم ماشین آفرینه!
با اخمای درهم از تعجب.. سرعت قدم هام و بیشتر کردم و تو همون حال هم دیدم که ماشین و کج و کوله جلوی در خونه اشون پارک کرد و پیاده شد!
چش بود این دختر اول صبح؟ اصلاً کجا رفته بود که حالا با این حال برگشت؟ حتی منم ندید.. آفرینی که انقدر حساس بود رو ماشینش.. محال بود این شکلی پارک کنه تا بقیه راحت بتونن موقع رد شدن بهش بمالن!
با همون سرعتی که ماشینش و می روند.. پیاده شد و راه افتاد سمت خونه اشون.. منم اینبار دیگه دوییدم سمتش و همینکه کلیداش و از کیفش درآورد و خواست در و باز کنه صداش زدم:
– آفرین؟
دستش یه لحظه از حرکت وایستاد و سرش و به سمتم برگردوند.. بدون اینکه تعجب کنه چرا صبح جمله جلوی در خونه اشونم.. با دیدن من چشماش پر از اشک شد و یهو زد زیر گریه!
ماتم برد! از دیشب تا حالا برخورد اولمون و به هزار شکل مختلف توی ذهنم ترسیم کرده بودم ولی هیچ کدومشون اینجوری نبود!
قرار بود من ناراحت باشم.. من شاکی باشم.. من داغون باشم به خاطر این بدبختی جدید زندگیم و حالا.. داشتم می دیدم انگار.. وضعیت آفرین از منم بدتره!
نزدیکش که شدم.. خودش و انداخت تو بغلم و صدای گریه اش بالا گرفت.. نگاهی به سر و ته کوچه خلوتشون انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست گذاشتم یه کم همینجا گریه کنه و آروم شه تا بلکه منم بفهمم جریان چیه هرچند که.. می شد یه حدسایی زد!
اما قبل از اینکه بخوام به فکرای پراکنده توی سرم بال و پر بدم.. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
– چی شده آفرین؟ این چه حالیه؟ کجا بودی تو این وقت صبح؟
– خاک بر سر من درین خاک بر سر مــــــن!
صداش و وسط هق هق گریه اش به گوشم می رسید به سختی شنیدم و پرسیدم:
– چرا؟ حرف بزن تو رو خدا.. من و نگاه کن ببینم!
ازم فاصله گرفت و حین پاک کردن صورت خیسش نالید:
– بریم تو.. میگم..
– بگو اول تا بریم تو طاقت نمیارم!
چشماش دوباره پر شد از یادآوری اتفاقی که نمی دونستم چیه و بعد با دردی که کاملاً می تونستم حسش کنم و جیگرم و براش سوزوند لب زد:
– خیلی احمقم نه؟ صبح جمعه.. ساعت هفت صبح.. بیدار شدم و رفتم وایستادم تو صف حلیم.. تو همون مغازه معروفی که عاشق حلیماشه.. چون می دونستم پدر مادرش نیستن و خودش تنهاس.. بهش پیام دادم صبحونه نخور تا پیام.. ولی اصلاً پیام من و ندید.. منِ خر.. بازم گفتم شاید هنوز خوابه.. تا برسم بیدار می شه و پیامم و می بینه.. ای خــــدا.. یادم می افته دلم می خواد موهام و بکنم.. رفتم در خونه اش.. دیدم.. دیدم همون موقع در و باز کرد و یه دختر و.. با عجله از خونه اش فرستاد که بره.. دختره.. دختره.. برگشت سمتش.. صورتش و بوسید بعد رفت.. می فهمی درین؟ صورتِ.. صورت آراد من و بوسید بعد رفت! ای وااااای.. ای واااااااااای!
انگار با تکرار اون قضیه توی ذهنش و به زبون آوردنش برای من.. تازه فهمیده بود چه بلایی سرش اومده و دوست پسر نامردش چه جوری بهش خیانت کرده!
حرفی رو که من دو هفته توی دلم نگه داشتم و به توصیه میران بهش نگفتم چون حس کردم شاید برداشتم اشتباه بوده حالا خودش به بدترین شکل ممکن فهمید ود و این.. اصلاً خوب نبود!
اون پسر وقتی انقدر تمایل داشت به رابطه داشتن با یکی دیگه.. رو چه حسابی آفرین و هنوز کنار خودش نگه داشته بود و با یه جمله تکلیف این رابطه رو مشخص نمی کرد؟
قهر کردن و بی محلی کردن های مسخره که دلیل خوبی نبود برای نشون دادن دلزده شدنش و اینکه هر دوتا رو تو دستش نگه داشته بود.. در عین حال که عجیب و باورنکردی به نظر می رسید اونم از یکی مثل آراد که بیشتر از جونش آفرین و دوست داشت.. ته وقاحت و نامردی محسوب می شد!
آفرین هنوز آروم نشده بود و منم از شوک چیزی که شنیده بودم بیرون نیومدم که بتونم آرومش کنم واسه همین دسته کلید و ازش گرفتم که خودم در و باز کنم و بریم تو و پرسیدم:
– پدر و مادرت نیستن؟
– نه.. جمعه ها میرن بهشت زهرا! من آشغال باهاشون نرفتم.. که برم پیش اون بی شرف.. کاش قلم پام می شکست.. کاش می مردم و نمی رفتم.. ای خـــــدا!
آفرین دیگه بدون مراعات همسایه ها و فقط تحت تاثیر وضعیت روحی بدش.. داشت بلند بلند گریه می کرد و بهتر بود سریع ببرمش تو تا آبروریزی نشده که تا در و باز کردم صدای پر از بهتش به گوشم خورد:
– این کثافت چی می خواد اینجا؟
سرم و که برگردوندم و مسیر نگاهش و دنبال کردم.. ماتم برد با دیدن آراد که با ظاهر آشفته و پریشون.. خیره به آفرین داشت نزدیک می شد!
این آدم با چه رویی اومده بود اینجا؟ چیزی و می خواست بهش توضیح بده؟ خوش بینانه ترین احتمالی که می تونست باهاش آفرین و مجاب کنه چی بود؟ اینکه طرف خواهرمه و خودمم تازه پیداش کردم؟ خواهری که به محض خوندن پیام دوست دخترم از خونه بیرونش کردم و اونم یه بوسه واسه خدافظی رو صورتم کاشت؟
یا شایدم اومده بود.. آب پاکی رو دست این دختری که همه باورهاش در عرض چند ثانیه فرو ریخت بریزه و داغون ترش کنه.. هرچند که من همچین اجازه ای بهش نمی دادم!
– آفرین؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
فاطی حداقل رمان ناسپاس رو ساعت ۸و۴۵ دقه بزار🥺🥺
قرار بود گلادیاتور یه روز در میان باشه. تارگت هم رفت تو لیست غیبت که؟؟!!
سلام امروز بخاطر عاشورا هیچ رمانی نذاشتم
ای بابا😐😑
عجب😐
حداقل الان بزار☹️
توروخدا
…
اگه امروز کلا نزاشتی فردا دوپارت میزاری؟
قبول باشه عزاداری های شما
پارت جدید چرا نی؟
نویسنده اگه مراسم عزاداری هم رفته باشن باید تو الان برگشته باشن😐👩🏻🦯
پارت جدید😐
پارت نداریم امروز؟
چرا پارت نداریییییم
پارت ۱۴۷ هنوز نیومده یا من پیداش نکردم؟؟
پارت جدید نیومد؟
دوبار بگم اراده نامردتف تف تف تف به مرامت عووووضی حیف از افرین تازه ماشینم داشت( افرینو میگم)
من هم فکر می کنم آراد یک دلیلی داره
بعلهههه😑😐
فک کنم مث بقیه رمانا بابا دختره ی آتو از آرتا داره و گفته باید با دخترم باشی
😂😂💔خب دلیل باباش چیه
چرا انگده کوتاه بید؟؟؟
وای 😥🥺
من مطمئنم اراد یه دلیلی داره
منمممممم
آره خودمم همین حسو دارم😕
تنهادلیل اراد اینه که اون دختره خوشگلتره وتازه اومده به بازارکهنه شده دل ازار حالا نگاکن ببین اگه اراد عاشق نشده وحالا فهمیدی حسی که به افرین داشت عشق نبوده مثل همه پسرای امروزی که زود خسته میشن از دختره چون تازه تری اومده وبقول معروف هرگلی یک بویی داره اینام که میبینن دخترا شل شدن میخان یکی یکی امتهان کنن وبوشون کنن😏😏😏😂😂😂 تف تف
نوچ اشتباه میکنی آخرش اراد توضیح قانع کننده داره من مطمئنم 🤷🏻♀️😉
خداکنه چون آفرین واقعا دخترخوبیه وارادم خیلی میخاد حقش این نیس