رمان تارگت پارت 15 - رمان دونی

انگار.. از اولم می دونستم شخص پشت خط کیه و بیخودی داشتم با خوش بینی احتمالات منفی و از ذهنم پس می زدم و حالا.. متن به شدت بی ادبانه این پیام.. ثابت کرد که حدسم درست بوده:
«به نفعته که گوشی و جواب بدی سلیطه خانوم! چی فکر کردی با خودت؟ یه بار جواب ندی دو بار جواب ندی؟ وقتی پا شدم اومدم اونجا خشتکت و کشیدم رو سرت می خوای چه غلطی بکنی؟ جواب بده و بذار قبل از اینکه کار به قانون و پلیس کشیده بشه مشکل و بین خودمون حل کنیم.. وگرنه خیلی برات گرون تموم می شه!»
نمی دونم دقیقاً چند دقیقه اونجا وایستاده بودم و خیره به این پیامی که مدام جلوی چشمم تکرار می شد قدرت تکون خوردن نداشتم.
دستام می لرزید و دیگه به سختی گوشی و نگه داشته بودم.. کنترلی هم روی لرزش فک و چونه ام نداشتم و ضربان قلبم حتی به اندازه چند ثانیه آروم نمی گرفت..
با اومدن قطار بعدی بود که به خودم اومدم و پاهای ناتوانم و به جای اینکه به سمت قطار بکشونم به سمت صندلی ها هدایت کردم و تن به رعشه افتاده ام و انداختم روش..
این دیگه چه مصیبتی بود خدا.. چند وقتی بود که ازش خبری نشده بود و من گفتم حتماً بی خیال شده و حالا.. بهم ثابت شد که این آدم بدپیله تر از چیزیه که تصورش و می کردم!
یه بار دیگه تماس گرفت و وقتی بازم بدون جواب دادن من قطع شد.. با زور و بدبختی شماره آفرین و گرفتم.. می دونستم به هوای کلاس نداشتن امروزمون تا ظهر می خوابه ولی.. تو این شرایطی که کم مونده بود از ترس سکته کنم.. تنها آدمی که می شد به دادم برسه خودش بود چون به جز آفرین کس دیگه ای از این گندی که مقصر اصلی و صد در صدش خودم بود.. خبر نداشت!
حدسم درست بود.. از اونجایی که همه می دونستن این ساعت خوابه و گوشیشم سایلنت.. کسی ازش توقع جواب دادن نداشت و حالا.. من نمی دونستم باید چیکار کنم و دردم و به کی بگم تا این حجمی که توی گلومه و داره خفه ام می کنه از بین بره..
دندونام بهم چفت شده بود و مانتوم توی دستم مشت.. خودم و گهواره وار روی صندلی تکون می دادم و به این فکر می کردم که تهش چی می شه.. ته این گندی که حتی روم نمی شد درباره اش با کسی حرف بزنم و سرزنش هاشون و به جون بخرم چی می شه!
اگه یارو جدی جدی تهدیدش و عملی کنه و کار و به قانون بکشونه چی؟ چه خاکی باید تو سرم می ریختم.. چه جوری باید جواب دایی و زن داییم و حرف و حدیث هایی که بعدش در می اومد و می دادم؟
همینجوریشم توی اون خونه یه آدم اضافه بودم.. وای به روزی که یه گندی هم از کارای سرخودانه و احمقانه ام در می اومد و زن داییم دیگه حکم قتلم و امضا می کرد..

خدایا.. خودت به دادم برس.. این قضیه.. این اشتباهم.. این اعتماد بیجا.. هرجوری که می خواد پیش بره.. فقط اون دو نفر بویی ازش نبرن.. نذار آبروم پیششون بره.. التماست می کنم کمکم کن!
صدای نفس های عمیقم خانومی که کنارم منتظر قطار بعدی نشسته بود و متوجه ام کرد و پرسید:
– حالتون خوبه؟
نگاه خیره و مات مونده ام و از رو به رو گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم فقط رو هوا سرم و به تایید تکون دادم که پرسید:
– می خوای برم برات آب بخرم؟
با این حرف تازه متوجه خشکی بیش از حد لب و دهن و گلوم شدم.. کارم با یکی دو قلپ آب خوردن راه نمی افتاد.. باید خودم و به سرویس بهداشتی می رسوندم و چند تا مشت پر آب توی صورتم می پاشیدم تا به خودم بیام و از این شوکی که با خوندن چند تا جمله بهم وارد شد خلاص بشم!
– ممنون.. خودم.. می خرم!
نگاه خانومه پر از شک و تردید بود ولی وقتی صدای نزدیک شدن قطار اومد دیگه اصرار نکرد و واسه سوار شدن از جاش بلند شد..
منم خیره به قطاری که دوباره داشت پر و خالی می شد به این فکر کردم که مگه چقدر اینجا نشستم و چقدر زمان از دست دادم که سومین قطارم اومد و من بازم قدرتی واسه تکون دادن خودم نداشتم! یعنی شوکی که بهم وارد شد.. انقدر زیاد بود؟
با یاد قراری که مطمئناً دیگه زمان کافی واسه سر وقت رسیدن بهش نداشتم.. با کمک صندلی و دیوار از جام بلند شدم و راه افتادم..
ولی با این حال و روز.. با این شوکی که از سر گذروندم و این استرسی که مطمئناً تا ساعت ها دست از سرم برنمی داشت.. بعید می دونستم ملاقات جالبی از آب در بیاد و هیچ تمرکزی واسه شنیدن حرفای آدمی که اونم رفتارش برام مثل یه کتاب خونده نشده.. غیر قابل پیش بینی بود نداشتم..
پس بهتر بود با یه پیام به میران محمدی.. بهش بفهمونم که بیخیال قرار امروز بشه و بذاره من با این بدبختی جدیدم.. یا در اصل زخم کهنه ای که دوباره سر باز کرده.. بسوزم و بسازم!
×××××
کارام تموم شده بود و دیگه فقط منتظر رسیدن دختره و خبر دادنش بودم.. از دیشب هزار بار این مکالمه رو به شیوه های مختلف توی ذهنم پیش بینی کرده بودم و هربار یه جوری پیش می رفت که من به هدفم می رسیدم.. یعنی جز این چیز دیگه ای امکان نداشت.

یه آدم باید زیادی خر و نادون باشه که از همچین موقعیتی واسه ایجاد یه رابطه دست بکشه و حالا امروز زمان خوبی بود تا درجه این نادونی رو بسنجم!

با چند تقه ای که به در زده شد نگاهم و از پیامای گوشیم گرفتم و سرم و بلند کردم:
– بیا!
ساحل که اومد تو سرم و براش تکون دادم و گفت:
– من می تونم برم؟
– قرارای امروزم و کنسل کردی؟
– بله همه رو! زمان بعدیشونم تو تلگرام فرستادم..
– اوکی برو!
با رفتنش منم دیگه داشتم وسایلم و جمع می کردم که چند دقیقه بعد کوروش پیداش شد و از همون جلوی در با بهت پرسید:
– خانوم مریوانی کو؟ کامپیوترشم که خاموشه!
– فرستادمش بره!
با چشمای گشاد شده نگاهی به ساعت دور دستش انداخت و پرسید:
– ساعت هنوز ده نشده!
– می دونم! خودم گفتم اگه می خواد می تونه بره.. چون منم دارم میرم.. یه کاری دارم.. بعدشم دیگه حس و حال شرکت نیست.. همه چی دست خودت! ساحلم فقط اومد که قرارهای امروز و کنسل کنه!
طلبکار و دست به سینه جلوی در وایستاد و نگاه تندی بهم انداخت..
– همه کارا رو انداختی گردن من بعد منشی هم فرستادی رفت؟ من باید کار چند نفر و انجام بدم؟
– تو هم اگه کار داری یا حسش و نداری برو.. اینجا هم بفرست رو هوا خیالمون راحت شه!
– آخ که چقدر دلم می خواست!
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
– چقدر حرف می زنی! گفتم پرستش امروز کارای ساحلم انجام بده.. کاری داری به اون بگو!
با این حرف یهو صاف وایستاد و با لبخند کجی که رو لبش نشست یقه لباسش و صاف کرد..
– خب از اول این و بگو به جای این همه آسمون ریسمون بافتن.. چه بهتر اصلاً!
نگاه خیره و مستقیم و پر حرفم و که دید سریع اضافه کرد:
– پرستش خانوم خیلی فرزتره.. حواسشم بیشتر جمع کاراست.. از اون نظر میگم..
بازم هیچی نگفتم که خواست در و ببنده و بره ولی یه لحظه مکث کرد و با اشاره به لباسای تنم گفت:
– تیپ زدی.. خبریه؟
– چرا چرت میگی؟ مگه تیپم چه فرقی با روزای دیگه داره؟
– خب بابا داغ نکن.. گفتی بیرون کار دارم.. فکر کردم حتماً قراره دیگه!
چشمکی زد و قبل از بیرون رفتن گفت:
– خوش بگذره!
سرم و با کلافگی به چپ و راست تکون دادم و گوشیم و چک کردم.. دختره هنوز زنگ نزده بود. با فکر به اینکه اینهمه راه قرار بود از محل خودشون تا اینجا بیاد که تازه از اینجا سوار ماشین من بشیم و بریم تو یه کافه بشینیم.. یه لحظه پشیمون شدم از حرف دیروزم.
یه جورایی نامردی بود اینهمه راه کشوندنش تا اینجا.. البته از نظر میرانی که داشتم نقشش و بازی می کردم نامردی بود.. نه خود واقعیم!
واسه همین بی معطلی شماره اش و گرفتم که بگم اگه هنوز بین راهه.. همونجا بمونه تا برم دنبالش و بیخودی مسیرش و دورتر نکنه..

یه کم بعد.. تماس برقرار شد ولی.. به جای صدای خودش.. صدای یه مرد جوون تو گوشی پیچید:
– الو؟
گوشی و سریع از گوشم فاصله دادم و زل زدم به اسم کسی که باهاش تماس گرفتم .. «سوژه».. خودش بود! پس چرا یکی دیگه جواب داد؟
– الو؟ پشت خطید؟
با صدای یارو دوباره گوشی و به گوشم چسبوندم و جواب دادم:
– بله؟
– شما با صاحب گوشی نسبتی دارید؟
با این حرف خیالم راحت شد.. پس حتماً گوشیش و توی تاکسی جا گذاشته بود..
– بله.. شما؟
– من از پرسنل اورژانس هستم.. این خانوم توی مترو حالشون بد شده بود.. کسی هم همراهشون نبود.. داریم منتقلشون می کنیم به بیمارستان..
نگاه ماتم خیره رو به روم موند و با بهت لب زدم:
– واسه چی؟
– گویا افت فشار شدید داشتن.. حالا توی بیمارستان دکتر دقیق تر معاینه می کنه.. گوشیشون رمز داشت نتونستیم زودتر با کسی تماس بگیریم.. اگه شما از آشناهاشون هستید لطفاً سریع تر خودتون و برسونید! اگه نه به اقوامشون اطلاع بدید..
دیگه معطل نکردم.. سریع سوییچ و کتم و برداشتم و همینطور که با قدم های بلند از اتاق بیرون می رفتم پرسیدم:
– کدوم بیمارستان؟
*
با کمک تابلوهای بیمارستان اورژانس و پیدا کردم و بعد از دادن اطلاعات دختره و پرس و جو از مسئولش خودم و به سمت تختی که با یه پرده از تختای دیگه جدا شده بود رسوندم و رفتم تو..
دختره دراز به دراز رو تخت افتاده بود و یه پرستار داشت سرمش و چک می کرد.. به قطعیت می تونستم بگم چیزی به اسم رنگ توی صورتش نبود و هیچ فرقی با بالش سفیدی که روش خوابیده بود نداشت.
نمی دونم پرستاره از حالت چهره من و نگاه خیره و مبهوتم چه برداشتی کرد که با دیدنم گفت:
– حالشون خوبه.. نگران نباشید!
بی اختیار لحنم تند شد و توپیدم:
– شما به این میگی خوب؟
بهش برخورد و با چپ چپ نگاهش و گرفت و حین بیرون رفتن لب زد:
– دکتر معاینه کرده ما هم کارمون و انجام دادیم.. باید نیم ساعت پیش که آوردنش می دیدینش!
نگاهم چند ثانیه به جای خالی پرستار خیره موند و دوباره زل زدم به صورت رنگ پریده اش.. چش شده بود؟ چرا انقدر راه به راه غش می کرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون،بنظر من قلم نویسنده از متن های اول خیلی پخته تر بنظر میرسه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x