– وای نه.. من نمی تونم امشب بمونم خونه ات!
با اخمای درهم نگاهش کردم.. نمی دونم چرا زیاد به «امشب» توجه نکردم و بیشتر «من نمی تونم بمونم خونه ات» واسه ام بولد شد که گفتم:
– باز تو رفتی تو فاز خجالتی بودن؟ مگه اولین بارمونه؟
– نه بابا منظورم این نبود که. امشب نمی شه.. یعنی در واقع فردا نمی شه!
– نمی فهمم!
مکثی کرد و درحالیکه انگار شک داشت حرفش و بزنه یا نه با درموندگی زمزمه کرد:
– فردا جمعه اس! باید برم آسایشگاه.. دیدن مامانم!
درست مثل همیشه.. وقتی اسم مادرش و توی حرفاش به زبون می آورد.. نقش بازی کردن واسه من می شد سخت ترین کار دنیا.
الآنم همون حالت بهم دست داد و کار به جایی رسید که دلم می خواست با پشت دستم بکوبم توی دهنش تا دیگه جلوی من.. حرفی از اون آدم نزنه.
ولی به خودم اطمینان دادم که چیز زیادی از برنامه هام نمونده و به زودی این فیلم بازی کردن تموم می شه و یه نفس راحت می کشم.
جدا از اون.. من منتظر همچین روزی هم بودم که گلوم و صاف کردم و با صدایی که سعی داشتم خشم و نفرت اون لحظه ام روش تاثیری نذاره گفتم:
– اشکالش چیه؟ با هم می ریم!
ماشین و پشت چراغ قرمز نگه داشتم و یه نیم چرخ به سمتش زدم. اون لحظه ای که داشتم تک تک اجزای چهره متعجبش و از نظر می گذروندم فقط یه چیزی تو سرم چرخ می خورد:
«کاش دختر اون عفریته نبودی!»
سری برای نگاه متعجبش تکون دادم و گفتم:
– چیه؟ یعنی نمی خواستی یه روزی من و بهش معرفی کنی؟
– چـ… چرا.. ولی خب.. یعنی لزومی نداشت.. آخه.. مامان من که واکنشی در برابر این چیزا نشون نمیده. در برابر هیچی نشون نمیده.. منی که دخترشم و نمی شناسه.. یا لااقل وانمود می کنه که نشناخته.. چه برسه به کسایی که واسه اولین بار داره می بیندشون.
مشخص بود که داره به زور این حرفا رو می زنه و یه جورایی خجالت می کشید از وضعیت اون زن و اینکه من بخوام باهاش رو به رو بشم.. خبر نداشت که قبل از خودش.. مادرش و پیدا کردم و می دونم تو چه شرایطیه ولی خب.. دیدنش تو اون وضع باز هم داغ دلم و آروم نکرد.
– مهم نیست.. من می دونم شرایط مادرت و.. با همه اینا.. دلم می خواد اجازه ازدواج کردن با تو رو.. از نزدیک ترین آدم زندگیت بگیرم. تو هر شرایطی که باشه به هر حال مادرته.. ما هم باید بهش احترام بذاریم و در جریان این رابطه قرارش بدیم دیگه.. نه؟
بالاخره از اون حالت ناراحت و خجالتزده در اومد و نگاهش چراغونی شد.. لبخندی که منتظرش بودم هم روی لبش شکل گرفت.
ولی همینکه خواستم ماشین و دوباره به حرکت دربیارم کاری که کرد که دیگه انتظارش و نداشتم.. از گردنم آویزون شد و گونه ام و عمیق و طولانی بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد:
– مهربون ترین آدمی هستی که تا حالا تو عمرم دیدم.. از خانواده خودم مهربون تر.. همیشه شاکی بودم از خدا که چرا همچین خانواده ای و همچین سرنوشتی برام رقم زد و حالا.. دارم علتش و می بینم. خدا تو رو واسه من کنار گذاشته بود.. به جبران همه سختی هام!
آب دهنم و قورت دادم و وقتی با یه بوسه دیگه ازم جدا شد.. فقط تونستم لبام و شکل یه لبخند مسخره از دو طرف کش بدم.
در حالیکه حرفاش چندین و چند بار توی سرم تکرار می شد و دست و پام و برای ادامه این مسیر.. سست می کرد.
*
روی تخت دراز کشیدم و دستم و بین سرم و بالش قرار دادم.. داشتم فکر می کردم که کاش زودتر این رابطه که باید توش خودم و مثل یه پسر متشخص و با اراده کنترل کنم تموم بشه.. چون نگه داشتن خودم و نفسم.. در برابر این دختری که زیادی توجهم بهش جلب شده.. دیگه ممکن نیست.
با فکری که تو سرم شکل گرفت.. کنترل کولر و برداشتم و درجه اش و تا سردترین دما پایین بردم که همون موقع درین از اتاقک تعویض لباسم بیرون اومد و من با دیدن تیپش.. ناخودآگاه با صدای بلند زدم زیر خنده.
خودشم خنده اش گرفته بود از دیدن لباسای من تو تنش.. یه تی شرت بلند و گشاد.. با یه شلوارک که تا روی ساق پاش و پوشونده بود و بیشتر شکل یه شلوار گشاد و زیادی کوتاه بدقواره بود تو تنش..
– می خوای مسخره کنی با شلوار جین می خوابما!
خنده ام در حد یه لبخند جمع کردم و با دقت بیشتری زل زدم بهش و به این فکر کردم تا حالا توی زندگیم دختری رو دیدم که حتی با غیر مناسبت ترین لباس ها بازم دیدنی باشه و نگاه من و به سمت خودش بکشونه؟
نمی دونم.. چون هیچ دختری توی زندگیم حاضر نمی شد همچین کاری بکنه و راضی بشه که لباس های راحتی من و بپوشه و درین از این نظر هم یه استثنا بود!
– اولاً که اصلاً بد نشدی و این شکلی هم بامزه ای.. دوماً من که گفتم سر راه یه لباس راحتی بخریم.. وقتی زور می کنی که نمی خواد باید خنده های منم تحمل کنی.
– خب واقعاً نمی خواست.. خرج بیخود چه فایده ای داره؟
– پس یعنی تو هم خرج بیخود کردی که واسه شب موندن من تو خونه ات لباس راحتی خریدی؟
– اون فرق می کرد.. من تو لباسای تو جا می شم.. ولی تو که تو لباسای من جا نمی شی!
دستام و از هم باز کردم و با سر اشاره کردم نزدیک بیاد..
– قانع شدم.. بیا اینجا!
قدم های آرومش نشون می داد که بعد از اون شب مشترکمون تو خونه اش هنوز تمام و کمال یخش آب نشده.. ولی دیگه مسخره بود که بخواد حرفی بزنه و با رو یه تخت خوابیدنمون مخالفتی داشته باشه.
واسه همین همونجوری که بازوهاش و محکم بغل کرده بود نزدیک شد..
– سرد نیست اتاقت؟
– نه.. هوا خیلی گرم شده.
– اینجوری تا صبح یخ می زنم که.
کنار تخت وایستاده بود و حرف می زد.. دیگه معطل نکردم.. دولا شدم دستش و گرفتم و جوری کشیدمش که دیگه نتونست مقاومت کنه و افتاد رو تخت.. خودمم سریع رفتم روش که جایی برای تکون خوردن نداشته باشه.
چشماش خندون بود ولی.. به زور داشت مقاومت می کرد تا خنده اش به لباش سرایت نکنه تا مثلاً من نفهمم از این حرکتم بگی نگی خوششم اومده.
– چه دعوت خشونت آمیزی!
با انگشت تار موهایی که روی پیشونیش پخش و پلا شده بود و کنار زدم و گفتم:
– واسه کسی که هنوز نتونسته با خجالتش کنار بیاد یه نمه خشونت و اعمال زور لازمه!
– موافقم!
– عه؟ پس تن خودتم می خاره..
سرم و جلو بردم و لبام و تو حد فاصل بین گوش و گردنش نگه داشتم که صدای خنده اش بلند شد.. منم بعد از چند تا بوسه کوتاه که از قصد نمی ذاشتم عمیق بشه عقب کشیدم و به پشت رو تخت خوابیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمانم مثل رمان گردابو عشق ممنوعه ی استاده میران که انتقامشو گرفت پشیمون میشه یاز برمیگرده یه درین
عالیه شیطونی تواتاق خواب
حالا شاهنامه آخرش خوشه.من از حالا خودم را واسه اتفاقات تلخ آماده کردم
سلام ممنون از قلم زیبای شما
یوهاااا
میبینم آقا داره سست میشه بعد 160 پارت
آخه درین بدبخت چ گناهی کرده عجبا
انتقامه دیگ انتقام همه عزیزای اون فردو درگیر میکنه
واقعا منطقی نیست تاوان یه ادم دیگر رو به درین
جداً نباید میران رو به خاطر فکر پلیدش کُشت؟؟!
آخه جانور، این چه مدلشه.
نویسنده تبریک به قلمت، خوب درگیر میکنی مردم رو
علوی جان خیلیی تز کامتات خوشم میاد
خانمی یا آقا؟
لطف دارید. جزء جامعه نسوان هستم🧕
هعیییی