رمان تارگت پارت 20 - رمان دونی

 

پوزخندی زد و باز نگاهش پر از اعتماد به نفس و غرور شد و خب.. از حق نگذریم کاذب به نظر نمی رسید..
انگار این آدم.. هرچیزی که می خواست و با همین حس اطمینانی که نسبت به خودش تو وجودش داشت.. به دست می آورد و کسی جلودارش نبود!
– ساده اس! هر آدمی یه قلقی داره! فقط یه کم دقت لازمه تا اون قلق و به دست بیاری.. به خصوص اگه آدم مورد نظر یکی مثل صاحبکارت باشه.. شناختنش راحت تره.. می تونی بفهمی که اینجور آدما.. چقدر دیدشون محدوده به خاطر دو زار منافع بیشتر.. حاضرن جلوی هرکسی دولا راست بشن!
– از کجا فهمیدید؟
– از اینکه به خاطر جذب مشتری های هیز و چشم چرون که نصف بیشتر جمعیت مردا رو تشکیل میده.. از گارسون های خانوم استفاده کرده.. تا هر بار به خاطر اونا هم که شده با فکرِ رفتن به یه رستوران.. اولین جایی که تو ذهنشون جرقه می زنه اونجا باشه!
نفس عمیقی کشیدم و با چشمای غمگین شده به خاطر شرایطی که مجبورم می کرد تو همچین جایی.. با همچین صاحبکاری کار کنم زل زدم بهش که گفت:
– منم رو حساب همین شناخت.. وقتی بهش زنگ زدم.. اول باهاش جلسه بعدی شرکتمون و که قراره تو اون رستوران برگزار بشه هماهنگ کردم و حتی برای مهمونای خارجیمون چندتا اتاق رزرو کردم.. بعدش ازش خواستم واسه ات مرخصی رد کنه..
حالا دیگه به جواب سوالام رسیدم.. اینجوری خیلی منطقی تر به نظر می رسید.. چون سمیع همیشه دنبال جذب مشتری هایی بود که علاوه بر رستوران از اتاق های هتل هم استفاده کنن و از این طریق می تونست امتیاز خودش و به عنوان یه مدیر و مسئول موفق.. پیش صاحب هتل بالا ببره..
خب طبیعیه که با این شرایط.. هیچ وقت نخواد مشتری خوبی مثل میران محمدی رو از دست بده.. حتی اگه به خاطرش مجبور بشه.. به یکی مثل من که چشم دیدنش و نداره.. از این باج ها بده..
پس.. این وسط من چرا از این قضیه سوء استفاده نکنم و رو حساب اینکه این آدم پشتمه و سمیع هم به خاطر پر شدن جیبش بدجوری ازش حساب می بره.. تا دلم می خواد نتازونم؟
چه اهمیتی داشت که اون یا بقیه پرسنل پیش خودشون فکر کنن که این آدم دوست پسر منه یا هرچیز دیگه و بخوان پشت سرم حرف بزنن.. مهم اینه که سمیع فهمیده علت انتخاب شدن اون رستوران توسط میران محمدی.. حضور من بوده و با اخراج کردنم.. این مشتری پولسازش و خیلی راحت.. از دست میده!

غذاهامون که روی میز با سلیقه و منظم چیده شد.. همینکه خواستم شروع کنم.. میران بشقابم و از جلوم برداشت و از هر غذایی که روی میز بود برام کشید و بشقاب و برگردوند..
همین کار و برای خودشم کرد و مشغول شد.. ولی من.. با خوردن اولین میگو سوخاری.. دیگه دلم نمی خواست لب به هیچ کدومشون بزنم..
چون انقدر ترد و خوشمزه بود که می ترسیدم طعم خوبش با چشیدن بقیه غذاها از بین بره و ترجیح می دادم که خودم و فقط با همین سیر کنم..
ولی میران درست برعکس من.. تنها غذایی که دست نخورده تو بشقابش موند همین میگو سوخاری بود و انگار به اندازه من خوشش نیومد که فقط از غذاهای دیگه خورد..
با اینکه سیر نشده بودم ولی از ترس اینکه طعم میگو از بین نره خواستم عقب بکشم که میران بعد از پاک کردن دستاش با دستمال روی میز..
صفحه نمایشگر و دوباره روشن کرد و منی که از فضولی علت این کارش داشتم دق می کردم طاقت نیاوردم و آروم پرسیدم:
– چیکار می کنید؟
– یه پرس دیگه میگو سفارش میدم!
– واسه چی؟
– چون فقط از اون خوشت اومد..
– نه نمی خواد..
دستش از حرکت وایستاد و سرش و به سمتم برگردوند..
– یعنی خب میگم.. چیزه…
– هوم؟
به ظرف غذاش اشاره کردم و گفتم:
– شما نمی خورید؟
– نه!
سریع و از خدا خواسته بشقابم و چسبوندم بهش و هرچی میگو توش بود ریختم تو ظرف خودم..
– خوبه پس نمی خواد سفارش بدید همینا رو می خورم..
– دست خورده اس!
اهمیتی به حرفش ندادم که گفت:
– مجبور نیستی بخوری.. سفارش میدم..
– چرا آخه؟ بیخودی اسراف نکنید.. همین خوبه!
دیگه چیزی نگفت و منم مشغول شدم.. ولی تا آخر غذا.. هر چند دقیقه یه بار نگاه خیره و متعجبش و روی خودم حس می کردم..
آخرسر طاقت نیاورد و لب زد:
– این حرکتت.. در نظر یه آدم تخته باز.. یه جفت شیش محسوب می شه!
نفهمیده نگاهش کردم که چشمکی زد و لیوان دلسترش و سر کشید.. منم به سختی نگاهم و از اون سیبک برآمده گلوش که در نظرم یکی از خاص ترین و جذاب ترین قسمت های بدن یه مرد بود گرفتم و آخرین تیکه از میگو سوخاری محبوبم و راهی معده ام کردم!

*
سوار ماشین که شدیم.. از همون اول با یه لحن محکم و قاطع که جای هیچ مخالفتی نداشته باشه لب زدم:
– اگه ممکنه من و برسونید دم یه ایستگاه مترو!

– چشم!
این حرفی که بعید می دونستم حتی یه بار از زبونش دربیاد.. باعث شد با تعجب نگاهش کنم و وقتی اونم سرش و به سمتم برگردوند.. از نگاه پر از تفریحش فهمیدم دستم انداخته که گفتم:
– جدی گفتم!
– منم نگفتم شوخی می کنی!
– ولی شما به مسخره گفتید چشم!
– چون خودت جوابم و می دونی و باز خواسته های نا به جا داری!
– چه خواسته نا به جایی.. خب خودم می خوام برم!
– مگه خونه اتون نمیری؟
– نه!
با حرف یهوییم اخماش رفت تو هم و منم فحشی حواله خودم کردم و نفسم و با حرص بیرون فرستادم..
– کجا می خوای بری پس؟
توی رستوران با خودم قرار گذاشتم که نذارم من و ببره دم خونه چون.. هنوز استرس حرف زن دایی رو داشتم و هرچی دیرتر برمی گشتم خونه.. بیشتر به نفعم بود.. تصمیم داشتم یا توی خیابون واسه خودم بچرخم تا شب بشه یا برم پیش آفرین..
الآنم با این استراحتی که انقدر روش تاکید داشت.. از ترسش نمی تونستم همچین حرفی بزنم و حالا نمی دونستم چه جوری باید این گند و جمع کنم..
– جوابم و بده! چرا نمی خوای بری خونه؟
– چون.. چون کلیدام و جا گذاشتم! کسی هم خونه نیست.. یعنی.. شب برمی گردن!
خدا خدا می کردم که نگه خب زنگ بزن هرجا که هستن برگردن.. یا بریم ازشون کلید بگیر که این و نگفت.. ولی یه جوری دیگه من و تو آمپاس گذاشت با سوالش:
– خب؟ تا شب می خوای تو خیابونا بچرخی؟!
تا اومدم جواب بدم صدای زنگ گوشیم بلند شد و من از خدا خواسته واسه فرار از موقعیت گوشیم و درآوردم.. هرچند که یه احتمال ضعیف از گوشه ذهنم هشدار می داد که نکنه بازم اون شماره ناشناسه..
ولی با دیدن عکس دونفره خودم و آفرین روی صفحه گوشی.. نفس راحتی کشیدم و جواب دادم:
– جانم؟ سلام!
– درد سلام! نکبت چرا گوشیت و جواب نمیدی؟
لبخند زورکی زدم و جواب دادم:
– قربونت عزیزم تو خوبی؟
پقی زد زیر خنده و گفت:
– کی پیشته داری چس کلاس می ذاری؟ همون پیر پسره که قرار شد باهاش نقش بازی کنی؟
دستی رو پیشونیم کشیدم.. آفرین هنوز در جریان بهم خوردن قرارم با علیرضا نبود.. یعنی هنوز وقت نکرده بودم بهش بگم..
واسه همین از فرصت استفاده کردم و گفتم:
– حالا بعداً برات تعریف می کنم.. هستی من بیام خونه اتون؟

– نخوندی پیامم و؟
– نه چی بود؟
– گفتم دارم با آراد میرم بیرون.. شب که برگشتم حرف می زنیم! جواب ندادی زنگ زدم ببینم کجایی!
تو یه لحظه بادم خوابید.. ولی از اونجایی که حس می کردم میران همه حواسش پی من و حرفاییه که از دهنم در میاد جواب دادم:
– آهان خوبه!
– کجایی تو؟ هتل نمیری مگه؟
– اوکی.. پس می بینمت!
– چت زدیا! نمی تونی حرف بزنی پیام بده ببینم چه خبره.. کاری نداری؟
– نه قربونت.. خدافظ!
تماس و قطع کردم و رو به میرانی که ماشین و یه گوشه نگه داشته بود و حالا بدون تعارف و رودرواسی زل زده بود بهم تا نتیجه مکالمه رو بفهمه گفتم:
– میرم خونه دوستم! بی زحمت جلوی همون مترو پیاده ام کنید!
– آدرس بده می رسونمت!
تا خواستم بگم لازم نیست با نگاه توی چشمای مصممش منصرف شدم.. حرفی که توی بیمارستان.. وقتی یهو روم خم شد و به زبون آورد هنوز تو گوشم بود..
گفت تا وقتی خیالم از بابت سالم و سلامت رسیدنت راحت نشه ازم خلاص نمی شی.. پس نباید بیخودی وقت تلف می کردم.. نهایتش این بود که جلوی خونه آفرین از ماشینش پیاده می شدم و بعد از رفتنش منم می رفتم پی زندگی خودم..
اصلاً شاید برمی گشتم هتل و بیخودی مرخصیم و حروم نمی کردم.. البته اگه نمی خواست اصرار کنه که اول برم تو خونه بعد بره که خب.. یه کم بعید بود ازش!
به ناچار آدرس و دادم که سری به تایید تکون داد ولی قبل از اینکه حرکت کنم.. بدون اینکه به خودم بگه.. خم شد سمتم و خودش اقدام کرد واسه خوابوندن صندلیم..
– تا برسیم یه کم بخواب.. رنگت دوباره پریده!
راست می گفت.. خودمم این و حس می کردم.. انگار استرس های زندگیم تموم شدنی نبودن و حالا.. استرس برگشتن به خونه و حرف زدن با دایی و زن دایی داشت حالم و دگرگون می کرد..
می خواستم از وقت اضافه امروزم استفاده کنم و ذهنم و آماده نگه دارم واسه جواب دادن به هر سوال و حرف احتمالیشون.. ولی با این شرایط.. بعید می دونستم حرف درست و حسابی به ذهنم برسه و انگار.. بازم مثل همیشه چیزی جز «چشم» و «هرچی شما صلاح بدونید» از دهنم در نمی اومد!
*
– رسیدیم!
با صدای میران چشمام و باز کردم.. خواب نبودم.. فقط واسه سر و سامون دادم به فکرای توی سرم چشمام و بسته بودم..
همزمان با صاف کردن صندلی ماشینش.. خودمم صاف نشستم و تا خواستم تشکر کنم ازش به خاطر وقتی که امروز صرف من کرد.. با دیدن کوچه نا آشنا و خلوتی که توش نگه داشته بود ماتم برد و لب زدم:
– مطمئنید درست اومدید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x